آبی
اول. تصاویر انتزاعی و ساخته ذهنمان قدرتمندند و شایسته توجه و تامل ما. ولو برگرفته از خاطرهای محو و دور، و یا تکهای از فیلمی قدیمی که یادآوری نابههنگامشان با هیچ منطق و عقلی جور در نیاید.
دوم. چندین سال است که در خلوت، ناگهان خودم را در هیبت رها و سرکش رقصندهای میبینم که به روی یخ به دور خود میچرخد. جوری میچرخد که تمامی رنگهای بدنش، لباسش و موهایش در هم ادغام شده و تو چیزی جز ترکیبی مهآلود از رنگهای درهم رفته، از سیاهی مو و قرمزی لباس و پوست کرم رنگش نمیبینی. این تصاویر، لحظهای و ناگهانی به ذهنم هجوم می آورد و به همان سرعت نیز میرود. اما سالهای سال است که آمد و شدی دائمی و مرتب دارد.
سوم. هیچگاه علاقهای به رنگ کردن مو نداشتم، بالاخص رنگهای متدوال طلایی و مش و غیره. با همه اینها چندین بار خودم را با تکههایی آبیرنگ و فیروزهای میان موهایم تصور میکردم. اینکه از چه زمانی موی آبی برایم تبدیل به هوسی دائمی شد را نمیدانم. اما همواره میدانستم که تصویر رنگ آبی نه به خاطر زیباییاش بود و نه به خاطر جذابیت. تصویر رنگ آبی میان موهایم هر بار به من حسی از آزادی، رهایی، قدرت درون، تحرک،شور و انگیزه میداد که با هیچ چیز دیگری تجربه نکرده بودم.
چهارم. با حجاب مساله ای نداشتم. کارکرد حجاب برایم مشخص بوده و هست و در نگه داشتنش و در کلیت موضوع (که هیچ ربطی به مردان و جامعه مردسالار ندارد)، حداقل تا به حال شک چندانی نداشته ام. آنچه در امر حجاب همواره مرا آزار داده است، قواعد بود. قواعدی شسته و رفته که بخشیش از خانواده،بخشی از جامعه، و بخشی هم از ذهن خودم آمده بود و حجابم را در ظاهری مرتب تعریف میکرد. بالای روسری منحنی بایستد، گره روسری صاف و کوچک باشد، موی جمع شده پشت روسری کوچک بماند و غیره. ظاهری مرتب و پر قاعده که توان بازی با بدن، بازی با پوشش را به کلی از من گرفته بود. برای من، خود پوشش دردسری نبود. فرم اتوکشیده ای که به من میداد دست و پایم را بسته بود. همیشه دلم آن رهایی شال بر روی شانهها و موهای ژولیدهای که نیازی به بستن نداشت و بی توجهی و بی قیدی نسبت به کلیت حجاب را میخواست. توان بازی با چهارچوبها و خطوطی که "دیگران" برایش تعریف کرده بودند. در حقیقت امیدوار بودم بتوانم کنترل کاملی بر روی پوششم که حکم پوست دوم را دارد داشته باشم و مدلی از حجاب که بر سر داشتم، چنین امکان و فرصتی را به من نمیداد.
پنجم. سال ۲۰۱۶، دوبار، و به فاصله یک ماه از هم به سفارت آمریکا رفتم و هر دو بار با درخواست ویزایم مخالفت شد. دفعه سوم سال ۲۰۱۸ دوباره به سفارت رفتم و اینبار درخواستم معلق ماند و هرگز جوابی نگرفت. در این میان هم قوانین سختگیرانهای همچون ترول بن وضع شد که شرایط را بیش از پیش سخت کرد. آدمها زیادی، دوست و خانواده و غزیبه، در هر تلاش ما و به طور خاص من، برایشان سوال میشد که چرا؟ چرا کسی که حالا در کانادا زندگی میکند به هر در برای رفتن به آمریکا بزند. محترم ترها سوال میکردن و غریبهترها تمسخر. در اینکه دلایل موجهی داشتیم شکی نیست. بارها هم برای این و آن یکی یکی این دلایل را شمرده و توضیح دادهام. دلیل اصلیام اما غیر قابل توضیح بود.این واقعیت که موضوع دیگر محدود به فرصت کاری و تحصیلی و زندگی بهتر نیست را نمیتوانستم برای کسی شرح دهم. اینکه به من زور آمده بود. اینکه عدهای دور هم جمع شدهاند، مرزهایی خیالی کشیدهاند و "خود" و "دیگری" تعریف کردهاند و مرا به واسطه یک تا گذرنامه از حقوق اولیهام برای جابهجایی بر روی زمین خدا محروم کردهاند آزارم میداد. جایی از وجودم میدانست که حتی اگر به همه چیز هم برسم، آن مرز، آن حد من درآوردی از کنترل من خارج است و بدتر آن که نژادم و ملیتم در این تبعیض نقش داشته. ویزای آمریکا برای من یک ویزا، یک مجوز ورود به دنیایی برتر و یا حتی مدرکی برای نزدیکی به محمد نبود. ویزا کاغذپارهای بود که بخشی از اختیار من را و در نتیجه هویتم را محدود کرده بود، و گرفتن ویزا و عبور تن من به تنهایی میتوانست تهیبودگی مرز را به چالش بکشد. و من در تمام طول عبور از این مرز به تمامی پناهندگانی فکر میکردم که چطور با بدن، با همین گوشت و پوست و خون خود بی هیچ استعاره ای این مرزها، این جداییها را هر روزه به بازی میگیرند.
ششم. شاید بپرسید رقصندهی روی یخ و موی آبی و حجاب و ویزای آمریکا چه ارتباطی با هم دارند. برای من هم این ارتباط تا مدتی پیش مبهم و بیمعنی بود. اما آنچه در این مدت، در همین چند هفته و در خلال جلسات تراپی درباره خودم فهمیدم این تمایلم به سرکشی است. سرکشی نه برای خرابکاری،برای اثبات و اعمال و ابراز کنترل و عاملیت بر روی بدن، مرز، خوراک، کلیشهها، تبعیضها، زیبایی، پوشش، حرکت، حقوق و به طور کلی زندگی و فردیت است. حال این فردیت، این قدرت اختیار با قواعد دینی زیر سوال رفته باشد یا با معیارهای زیباییشناسانهی بی اساس یا توسط یک سفارتخانه یا حتی به وسیله مادرم که جای وسایلم را در اتاق بی اجازه من عوض میکرد. اینکه این تمایل و نیاز به سرکشی و ابراز و اعمال عاملیت که حتی گاهی چاشنی لجاجت و خودسری به خود میگیرد از کجا آمده را میدانم. اما بیش از آنکه دلیلش مهم باشد، مصادیقش به چشمم آمده. نگاهی به همه زندگی کردهام و تک تک تصمیمهایم را با خود مرور کردهام. در همه آنها، حتی در آن رژیم خرکی دبیرستان هم این تمایل به تصاحب کامل کنترل را میبینم. کنترل بر روی سادهترین چیزها، یعنی اندازه و کیفت خوردن که در اختیار کامل خانواده بود. این نیاز گاهی به نفع بوده و گاهی به ضرر. گاهی در راستای اهداف بلندپروازانه و آرمانهای اجتماعی و سیاسی مثل عبور از مرز تبعیضآمیز آمریکا و گاهی در حد ترکیب رنگ آبی با مو. هر چه که هست توامان زندگی را بر من سخت و البته با معنی کرده است و بی آنکه بدانم به رفتارها و فکرهایم رنگی از مبارزه بخشیده که حس خوبی به من میدهد. این مبارزه قرار نیست در کف خیابان و یا همراه با سر و صدای فراوان همراه باشد. نه. اتفاقا بیش از آنکه صدا داشته باشد درد دارد و این درد گاه به آگاهی منجر میشود، گاه به رهایی،گاه به شور و شیفتگی و و رنگ و آبی و گاه به دورانهای مداوم رقصندهای که از خود بی خود شده باشد.
من درک نمیکنم که حجاب چطور ربطی به مردسالاری نداره. کاش دربارهٔ این که حجاب رو چطور میبینید بنویسید زمانی.
من از همون نهسالگی حجاب کاملی داشتم. حدود پانزده سال حجاب کاملی داشتم و دانشگاه رفتن، دوستان متفاوت و هیچ چیز بیرونیای باعث نشد دربارهاش تردید کنم یا اذیت بشم. حالا که به عقب نگاه میکنم، همواره دغدغههای برابریخواهانه و تربیت مذهبی داشتم و نیاز داشتم باور کنم «حجاب » (و نه پوشیدگی که برای من، شخصاً، یک ارزشه) ضد برابری نیست.
برای همین، این بخش از نوشتهٔ شما برای من خیلی جالب توجه بود.
+ موی آبی واقعاً جذابه. :)) منم میخوام امتحانش کنم. خصوصاً که انگار وقتی رنگش میره به آبی کمرنگ و بعد به سفید میزنه، نه زرد.