کولر آبی
نشستهام به خواندن رمانی نیمچه عاشقانه نیمچه تاریخی. ناگهان حواسم میرود پی سکوت خانه و تنها صدای ممتد فن کولری که در درجه آخر گذاشتهام و نور اندکی که روی گلدانها افتاده. یکهو بوی کولر آبی و پوشالهای خیسشدهی خانه مامان بابا را با تمام وجود حس میکنم. ظهر یک روز تابستانیاست. مدرسه تمام شده و کاری ندارم. ریحانه همچنان خواب است. مامان رفته بیرون پی کارهای اداری. بابا به روال همه سالهای گذشته تا ظهر دانشگاه است. سرعت کولر آبی را زیاد میکنم. کولر صدای مهیبی میدهد مثل دنده عوض کردن و یکهو ربانهای سرخ و بنفش با سرعتی باورنکردنی توی هوا تاب میخورند. زیر کتری خاموش است اما قوری هنوز داغ است. مامان میز صبحانه را به هوای ما جمع نکرده و رفته. صبحانه مختصری میخورم و از تلویزیون مسابقه بیمزه گوی و میدان و حسین رفیعی و شرکتکنندگانی که تقلا میکنند حدس بزنند حافظ اهل کدام شهر ایران بود را میبینم. صبحانه که تمام شد کمی فکر میکنم که چه کار میتوان کرد. حوصله هیچ کار را ندارم. پرنده خارزار را که هفته پیش از کتابخانه حسینیه ارشاد گرفتم و تا وسطهایش خوانده بودم برمیدارم و میروم توی هال خانه. نور خانه سر ظهر کم شده و هال به نسبت تاریک است، اما نیازی به چراغ روشن کردن نیست. کتاب را با یکی دو کوسن برمیدارم و میروم پذیرایی که نور بیشتری دارد. کوسنها را پرت میکنم روی مبل ناراحت پذیرایی و دراز میکشم رویش و پاهایم را جوری که از مبل بیرون نزند در هم گره میزنم و با یک دست کتاب را میگیرم روی هوا و شروع میکنم به خواندن. عجب حالت اذیت و ناراحتی. دخترک به تازگی عاشق کشیش روستا شدهاست. روستایی در قارههای دور. به گمانم نیوزلند بود یا استرالیا. غرق کتاب شدهام که تلفن زنگ میزند. مامان حاجیاست. برمیدارم و سلام میکنم. مامانحاجی که طبقه پایین ما ساکن است میپرسد مامان کجاست و کی برمیگردد؟ میگوید ماشین مامان در پارکینگ نیست و برایش سوال شدهاست که مامان کجاست؟ کلافه میگویم نمیدانم و زود برمیگردد. میگوید دمپخت بار گذاشتهاست و اگر ناهار ندارم بروم پایین یک ظرف بگیرم. تشکر میکنم و بیقرار تلفن را قطع میکنم. چرا اینقدر هوا گرم است و عرق کردم؟ کولر مگر کار نمیکند؟ میروم که دوباره در همان موقعیت نامتقارن و ناراحت روی مبل باقی رمان را بخوانم که تلفن دوباره زنگ میزند. مامان است. میگوید که خرید کرده و یک دقیقه دیگر میرسد درب خانه و بروم پایین کمک. کتاب را پشت و رو میگذارم روی میز پذیرایی و یک کفش میگذارم لای در و میدوم پایین. صدای موتور داغکردهی ماشین را از پشت در پارکینگ میشنوم. مامان رسیده. میروم سراغ دروازه آهنی و سیاه و سنگین پارکینگ که از گرمای آفتاب گر گفته. با تلق و تولوق بازش میکنم و مامان میآید داخل. خستهاست و عرق کرده. صدای بلند و سنگین موتور ماشین که در حال جان کندن است تمام پارکینگ را پر کرده. مامان در صندوق عقب را میزند بالا. کلهام را میکنم داخل که کیسه مشماهای داغ و بیحال را بردارم. بوی توتفرنگیها و توت سفیدها و زردآلوها و گوجه سبزهای داغکرده که در هم قاطی شده میرود توی بینی. ۴-۵ کیسه میدهم یک دست. ۵-۶ کیسه به دست دیگر. مامان میگوید هندوانهی روی صندلی عقب را فراموش نکنم و آیا ریحانه بیدار شده؟ میگویم فراموش نمیکنم و از اتاق ریحانه هم صداهایی میآمد. به گمانم بیدار شده. میگوید بابا زنگ زد؟ گفتم نه، ولی من هم دیر بیدار شدم. شاید زنگ زده باشد و من نفهمیدم. میروم سمت راهپله که مامانحاجی درب خانهاش را باز میکند و میآید بیرون. سلام دوباره میکنم. مامان به مامانحاجی توضیح میدهد که بانک بوده و فلان کاری را هم که بهش سپرده بودهاست انجام داده. مامانحاجی تشکر میکند و میگوید که ژیلا زنگ زده است و گویا دختر خاله جانجان آمده تهران و عصری یک سر میآید آنجا. مامان خستهاست و گرمش شده و حال ندارد. میگوید که اگر شد میآید یک سری میزند و من دیگر باقی مکالمات را نمیشنوم و میروم خانه. مامان هم چند دقیقه بعد با یک ظرف دمپخت میآید و تند تند لباسهایش را از تن میکند و میپرسد که آیا کولر روشن است؟میگویم روشن است و اتفاقا روی دور تند گذاشتم. یک لیوان شربت خاکشیر را که تند تند هم میزند تا ته میخورد و میگوید پس من میروم یک دوش بگیرم، تو هم آن قابلمه لوبیاپلو را از توی یحچال دربیاور و بگذار گرم شود که کمکم بابا هم میرسد. بعد هم با خودش بلند بلند میگوید که باید بعد از ظهری بابا را بفرستد بالا پشت بوم سر و گوشی آب بدهد ببیند چرا کولر خوب خنک نمیکند. چشمی میگویم و میروم سمت یخچال. مامان همینطور که میرود سمت اتاقها ریحانه را صدا میزند و میپرسد که آیا بلند شده یا نه؟ و اینکه کمکم بیدار شود که میخواهیم تا ساعتی دیگر ناهار بخوریم. قابلمه را طبق دستورات واصله میگذارم روی گاز خانه و یک مقدار آب میریزم رویش و میگذارم گرم شود. تلویزیون را روشن میکنم و به دمپخت کمی ناخنک میزنم و دوباره حوصلهام سر میرود و برمیگردم سراغ کتاب.
کجا بودیم؟ ها بله. کشیش هم گویا از دخترک بدش نمیآمد.
آخ آخ راحله. دلم رفت. من میتونم بگم عین همین خاطرات رو دارم. نه. همهمون همین خاطرات رو داریم. ولی مثلا در ما میلهای بوده و خونهی پدر بزرگم دو تا کوچه آن طرفتر بوده. همین روزها ولی شده خاطره. منم دقیقا امروز صبح با حس کردن بوی کولر یادشون افتاده بودم. چه حالی میداد حقیقتا.
حالا فکر میکنم که احتمالا این روزها برای مامانت خاطره نشدن (هرچند ممکنه شده باشنا. صرفا حدس میزنم). ولی کارایی که اون کرده برای تو خاطره شده. به همین روزهایی فکر میکنم که برای لیلی خاطره میشه. در واقع یه جورایی رفتم اون جایی که این روزهایی رو خاطره کنم براش. یه شکل دیگه نگاه کردن به روزهای گرم تابستونه شاید. نمیدونم.