تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

نویسنده: راحله عباسی نژاد - یکشنبه ۶ دی ۱۳٩۴

یک دنیا حرف دارم برای زدن، موضوع برای پرداختن، اما حوصله نیست برای منسجم سازی افکار و نظرات.

چیزی اما عجیب ذهنم را درگیر کرده بود که به اینجا پناه آوردم. شهرزاد. سریالی که مرا از خود بی خود میکند با آن همه هنرِ قصه گویی، کلام، ادبیات، شخصیت پردازی. کاش جایی داشتم در ذهنِ حسن فتحی. کاش می دیدم این همه سخن را چطور می سازد. فتحی تا به امروز، با شب دهم، مدار صفر درجه و حال شهرزاد چند بار در جلدِ آدم های دست ساخته ای رفته است که خود تک تکِ کلمات و حالات و رفتارشان را مو به مو می سازد ؟ این هوش نیست ؟ هنر نیست؟ خلاقیت نیست ؟ چطور همه ی اینها در کسی جای میگیرد؟

یک بار به این فکر کردم که بزنم زیر همه چیز، بروم دست بوسیِ فتحی، به التماس بخوام  که هر چه در چنته دارد به من یاد دهد. بگوید چطور میتواند این گونه قصه بافی کند ؟ 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۴ ، ۲۳:۰۰
راحله عباسی نژاد

بهش میگم میشه. حتما میشه. تو هم خبرنگار میشی. هم عکاس. هم اگر بخوای مهندس. هم شاید پزشک. میتونی وکالت بخونی. بهش میگم میدونی امید به زندگی 85 ساله؟ میدونی این یعنی نزدیکِ 60 سال فرصت داری به همه ی اینا برسی؟ بهش میگم فقط تلاش. فقط باید بخوای. و باز از عمر طولانی. از فرصت. از همه ی اون کارهایی که میشه کرد میگم و چهره ی امیر جلوی چشمام میاد و میره. میاد و میخنده و یادم میاره که فقط 37 سالش بود. میاد و میره و شب موقع خواب تا عمق وجودم دلم براش تنگ میشه. یادم میاد چقدر درگیر شدم که یادم رفته نیست. که نیست. که نیست. که نیست . که امسال محرم حسی نداشتم. مراسمی نرفتم. و حس میکردم همه چیز خیلی الکیه. حس میکردم 11 خرداد عاشورا داشتیم و این یکی اصل نیست. 

آدم تا کجا میتونه تو اون پَس پَس های ذهنش آدم ها رو، شرایط رو، رویاهاش رو خاک کنه؟ تا کی قایمشون میکنه؟ ازشون فرار میکنه؟ 

نمی ترکه این انبارِ لعنتی از حجم نداشته هامون ؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۴ ، ۲۲:۵۸
راحله عباسی نژاد

گاهی مشکل از پرفکشنیسمِ ابلهانه ی تو نیست مشکل از پِرفکتی است که باید باشی تا به هدف برسی و کمتر از آن کفایت نیست

Sometimes you do not push yourself to be perfect, but your goals, your aims demand you to be perfect. This time your goals push you to be perfect to reach them, and you will simply become nervous...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۴ ، ۲۲:۵۸
راحله عباسی نژاد

نویسنده: راحله عباسی نژاد - یکشنبه ۱٢ مهر ۱۳٩۴

میخوام از 11 مهر پارسال بگم. از دقیق ترین تعریفش. از " بوی تغییر ز اوضاع جهان می شنوم" اش و یک سالی که در عین حال مزخرف ترین و هم زمان بهترین سال زندگیم بود. امیر رفت. محمد اومد. ما همه ی آن دیگران هم همچنان برقراریم. سال رو فوت کردم رفت و هنوز هر شب سوارِ ماشین محمد جلوی پلاکاردِ تسلیتِ امیر روی درِ حیاط خلوت پارک می کنیم.بهش لبخند میزنم. یادِ قهقه اش وقتی که گفتم میخوام برم جامعه شناسی می افتم. یاد آرامشش. یادِ پشتکارش و یادِ خستگی های شبونه اش می افتم و انگار که دنیا برام تو همون نقطه ای که سرِ ته دیگ دعوا می کردیم می ایسته. محمد رو بغل می کنم . می بوسم و پیاده میشم و به چهره ی جدی و مصمم و امیر لبخندِ دوباره میزنم. درِ حیاط رو باز میکنم و  به زندگیم ادامه میدم. میرم بالا و برای آینده ی روشنی تلاش میکنم که نمیدونم 11 مهرِ سال دیگه چه جوری و کجای دنیاست ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۴ ، ۲۲:۵۱
راحله عباسی نژاد
یک جای کار می لنگد ... جای کار را از بین ببرم یا لَنگِ جای کار را تعمیر کنم ؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۰۰
راحله عباسی نژاد

می توان در لحظه ای شروع شد، اوج گرفت و تمام شد. می توان در عمق تاریکیِ یک شب، در حرکتِ سریعِ خنک بادی به روی دستانت، زیر قطره قطره های ریزِ باران، می توان کنار کسی تمام شد. می توان به راحتی برای کسی تمام شد. بودن در آن لحظه را خلق کرد و آرام و متین به نظاره ی تمام شدنش نشست. می توان برای ثبت لبخندش، برای حفظِ نگاه پر مهرش، برای با شکوه شبی که به تو هدیه داده است برایش جان داد. برایش پایان یافت و اوج فراموش نشدنی را تا برای ابد، تا برای همیشه در جایی از وجود ناچیزت ضبط کرد. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۲۴
راحله عباسی نژاد
دلم برای "خودی" که هرگز نبودم، نیستم ، نخواهم بود و حتی هیچ تصوری از شکل و حالش ندارم تنگ شده. جای خودم در زندگی ام بس خالی است. بس معنادار و بس ناکافی است. گویی کسی خودم را فرا می خواند. گوش کن. صدا آشناست. خودم، خودم را فرا میخوانم. از عمق ناشناخته ی خودم، خودم را به سطحِ ناجوان مردانه ی مبهمِ زندگی ام فرا میخوانم. و کجاست دستی که "خودم" را از وجودم بیرون کشد ؟ این "خودِ" به ظاهر مسکوت را به زیستن وا بدارد و با ضربه ای بر پشتش ، صدای جیغِ نخراشیده اما امیدبخش اش را در بیاورد و "خودم" را متولد کند. این بار شاید تولدی از جنس دوام، از جنس تغییر و از جنس شور.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۳۳
راحله عباسی نژاد
بهشت چه جوریه!؟ چه شکلیه ؟! چی داره و چی نداره؟ اصن خودت دوست داری بهشت چه مدلی باشه ؟ توش چی کار کنی ؟ چی کار کنن ؟ میدونی و میتونی بهشتِ خودت رو توصیف کنی ؟ بگی بهشتم رودخونه ی عسل داره، ابرای شکلاتی با ستاره های بیسکوییتی داره ! مثلا اگه دست دراز کنی تلپ تلپ شاتوت از درخت میفته ! اگه بدونی عسل و شکلات و بیسکوییت و شاتوت برات مهمه ، احتمالا جون میکنی که چه توی این دنیا چه توی اون دنیا برسی بهشون! بهشتت رو آجر آجر بسازی و زندگیش کنی! حالا یه لحظه فک کن که بهشتت بی قواره و بی شکل باشه! فک کن نمیدونی دوست داری تو بهشت لم بدی یا عرق ریزون کار کنی ! فک کن بهشتت پشت یه مه قایم باشه! اون وقت هر صبح باید فک کنی که تا شب چی کار باید بکنی که یا لازمه یا خوشحالت میکنه ! فک کن وقت و حوصله باشه ولی گیج باشی و صبح به صبح یه بهشت الکی برای خودت بسازی و واسش بدویی، آخر سر هم گیر بیفتی میونِ هزار هزار بهشت الکی و حس بیهودگی و بطالت و پوچی !
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۰۷:۵۲
راحله عباسی نژاد

دستم می لرزه. سیگار روشنه و داره کم کم به ته میرسه. دود از دهنم بیرون نمیاد. یه بطری کنارم روی پله هاست. دستم بهشه. یه پک سیگار یه قلپ از بُطر. دستم می لرزه. پله ها خیسه. آسفالت خیسه. همه چی آینه شده توی خیسیِ خیابون. طاق بالا سرم خیسه. آب چکه میکنه . نور نیست. تاریکه. اون دور. خیلی دور یه چراغی هوا رو زرد کرده. زمین زیر پاش رو ، چاله ی زیر پاش رو زرد کرده. پله ها سیمانی و زشته. خونه ی پشت سرم ساکته. چراغ توش روشن نیست. دیواراش قرمزه، کثیفه. چوبِ قابِ پنجره ها جا به جا کنده شده. پوسیده. سیگارم تموم میشه. سیگار بعد رو روشن میکنم. باد میاد . سخت روشن میشه. دست می کشم به سرم . آب چکه کرده روش. سرم کچله. بدون مو. صورتم تکیده است. لاغر. دستام جون نداره بطری رو بلند کنه. زور میزنم. لباسم خاکستری. آستین بلند. پارچه کشی. جلوم دیواره. اطرافم آدم نیست. تاریکه. دستام می لرزه. مزه ی دود سیگار مخلوط میشه تو مزه ی شراب. نمیدونم چه مزه ای میده ولی مخلوط میشن تو هم . آب دماغم راه افتاده. کفشام عروسکیه. سیاه. تخت. بدونِ زلم زیمبو. یه پا رو جمع کردم. یه پام رو بغل گرفتم. پشت سرِ کچلم با روسری کوچیکه آبی و زردِ زشت گرم مونده. لبام کبوده. مزه ی شورِ تخمه میده. ملتهبه. دست میکشم به سرم. دور لبم. پام رو عوض میکنم و اون یکی رو بغل میکنم. جلوم دیواره. دستام می لرزه. هوا تاریکه و خیسه. همه چی مثلا آرومه و ساکن. هیچ حرکتی نیست جز لرزش لعنتی دستام. مست نشدم. نمیشم. بلد نیستم. جلوم رو می بینم. دیوار رو می بینم و باز پاهام رو جابه جا میکنم. تنها دلخوشیم اینه که آدم نیست. هیچ کس نیست. الان نیست . تو این خیابون نیست ولی او ور تر. یه خیابون اون طرف تر پر از آدمه . دلخوشیم اینه که اینجا . همین لحظه همین نقطه آدم نیست. هیچ کس نیست. برای هیچ کس هیچ توضیحی لازم نیست. هیچ کس کاری بهم نداره. هیچ کس مواظبم نیست. هیچ کس مراقبم نیست. هیچ کس به پر و پام نمیپیچه. به هیچ کس نباید فکر کنم. برای هیچ کس نباید کاری بکنم. می لرزم و نشستم و نگاه میکنم. 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۴ ، ۱۳:۰۴
راحله عباسی نژاد

I have learned that I never really knew what to say to others in need. I think I got this all wrong before; I tried to assure people that it would be okay, thinking that hope was the most comforting thing I could offer. A friend of mine with late-stage cancer told me that the worst thing people could say to him was “It is going to be okay.” That voice in his head would scream, How do you know it is going to be okay? Do you not understand that I might die? I learned this past month what he was trying to teach me. Real empathy is sometimes not insisting that it will be okay but acknowledging that it is not. When people say to me, “You and your children will find happiness again,” my heart tells me, Yes, I believe that, but I know I will never feel pure joy again. Those who have said, “You will find a new normal, but it will never be as good” comfort me more because they know and speak the truth. Even a simple “How are you?”—almost always asked with the best of intentions—is better replaced with “How are you today?” When I am asked “How are you?” I stop myself from shouting, My husband died a month ago, how do you think I am? When I hear “How are you today?” I realize the person knows that the best I can do right now is to get through each day

این بخشی از نوشته ی خانومی هست که همسرش رو ناگهانی از دست داده و من من خیلی باهاش ارتباط برقرار کردم.

پی نوشت : با تشکر از سارا کریمی عزیز که لطف کرد و اینو برام فرستاد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۴ ، ۲۱:۲۹
راحله عباسی نژاد