چهارم
چهارشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۵۷ ق.ظ
حال عزادارى رو دارم که چون گریه نمی کنه و هنوز میتونه شوخی و خنده کنه ، کسی بهش اعتبارِ عزادار بودن نمیبخشه و همه فکر میکنن میتونن مثل قبل اذیتش کنن. عزاداری که اساسا حالش برای کسی مهم نیست جز خودش. عزاداری که اینقدر به خودش قبولونده که به نیست شدنِ عزیزش فکر نکنه که در ظاهر به بهترین شکلِ ممکن نقش بی تفاوت بودن رو بازی میکنه و خودشم کم کم باورش میکنه. عزاداری که حق نداره تنهایی کنه، کم حرف بشه، بد اخلاق باشه و هزار کوفتِ دیگه. عزاداری که مدام حتی نه برای تسکینِ آلامِ اطرافیان و داوطلبانه که به دنبالِ دستورِ بزرگترها و بالاجبار حواسش رو جمع بقیه میکنه و اجازه ی فرار از بدخلقی ها و گیر دادن ها رو نداره. من عزادارم و هنوز بعد از هشت روز نه خودم نه اطرافیانم کمکی برایِ باور کردنش نکردیم. اینقدر که گاهی عزادار بودن یادم میره. اینقدر که گاهی از آدما دلگیر میشم و دلم میخواد از کنارشون برم و حالم از خودم به هم میخوره .