انگیزه
نویسنده: راحله عباسی نژاد - یکشنبه ۵ اردیبهشت ۱۳٩۵
ساعت هشت و نیم بود. گرم . آفتاب مستقیم توی چشم هایم میزد. پتو را کلافه کنار زدم. به هیچ عنوان یادم به کلاسی که باید تا یک ساعت بعد میرفتم نبود. صدای افتادنِ خودکار روی میز از اتقاق بغل می آمد. صدای ورق زدن. ساعت هشت و نیم نبود ؟ محمد راستی کجا بود؟ از روی تخت بلند شدم. به سمت اتاق محمد رفتم. به کتاب روبرویش نگاه میکرد و با خودکار بازی بازی میکرد. تصاویرِ دیشب ناگهان به ذهنم آمد. راستی محمد دیشب را نشسته بود به درس خواندن. سرش را با خنده بلند کرد. با دست های باز و خنده ی شیرین و سر حال صدایم کرد. بیدار شدی ؟ نگاهش کن! هپلی. به سمتش رفتم. نخوابیدی ؟ نه، تازه چای هم درست کردم. یادم به کلاسِ ساعت ده افتاد. حساب و کتاب کردم . میشد همچنان خوابید. گفتم میروم ده دقیقه دیگر بخوابم. خندید. خندیدم. زیر چای را خاموش کنم یعنی ؟ نه، ده دقیقه دیگر. فقط ده دقیقه. چشم ها را هنوز نبسته، آمد و کنارم خوابید. گفت کلاست را نرو. چشم هایم هنوز گرم نشده بود. گفتم نمیشود. باید بروم. بالاخره باید این ایروبیک لعنتی را دوباره شروع کنم. راستی از آن ده دقیقه چقدر گذشته بود؟ محمد هنوز سر حال بود. گفتم میخوابی؟ دوباره گفت کلاست را نرو. خندیدم. خودم را توی بغلش جمع کردم. چشم هایم داشت دوباره گرم میشد. ذهنم شروع کرد به چرتکه انداختن. امروز دقیقا یک هفته میشد. یک هفته از روزی که محمد جدی تر از همیشه درس میخواند. استرس میگرفت. مدام. هر روزِ این یک هفته. دو ساعتی از روی بی حوصلگی و استرس چرت میزد. با اضطراب اما با خنده بیدار میشد. با انرژی غذا میخورد. ظرف میشست. کمکم میکرد و بعد گوشی به دست دوباره میگفت: خوب من بروم درس. روز و شبش جا به جا شده ولی از همیشه بیشتر انگیزه دارد. درست یک هفته میشود. پول کلاس ها را هنوز ندادم. از سه شنبه. از سه شنبه شروع میکنم. راستی زیر چای را چه کسی خاموش میکند ؟