همیشه یک مشکلی داشتم موقع خواندن کتاب های شریعتی و نادر ابراهیمی که نمی دانستم چیست. می فهمیدم که حرف های خوبی می زنند اما به هنگام خواندنشان حال خوبی نداشتم. مدت ها طول کشید تا بالاخره و با شنیدن صدای پیام دهکردی موقع خواندن یک عاشقانه ی آرام ایراد کار را فهمیدم. شریعتی و نادر ابراهیمی فقط حرف نمی زنند. داستان و تفسیر و تحلیل را ساده و کلیشه ای تحویلت نمی دهند. بلکه روی ه :. 8' کلمه، هر نقطه، هر ویرگول، هر فاصله و هر جمله فکر، و با تک تکشان بازی کرده اند. گویی تلاش کرده اند تا سخن گفتنِ آنهایی را که با تمام اعضای بدنشان، با هر دو دست، با چشم ها، با حرکت صورت، جست و خیز بدن و با همه و همه ی وجودشان برای شما خطابه می کنند را در قالب کلمات، در چهارچوب نوشته ها، و در تنگنای کاغذ و چاپ بیاورند.
شریعتی را باید با صدای بلند خواند. باید ریتم صدا را به اقتضای هر کلمه تند و کند کرد. جایی که لازم است صدا را بلند کرد، جایی که واجب است صدا را پایین آورد. باید یک جا دستت را محکم بالا ببری و جایی د :8 .9گر دست هایت را مشت کنی حتی گاه خوب است صدایت را بلرزانی. یک وقت ها لازم است مکث کنی. یک موقع حرام است اگر بدون نفس، یک جا و پشت هم عبارت های پر مغزش را ادا نکنی. شریعتی را باید بلند بلند خواند نه در ذهن، نه در گوشه ای تاریک در خانه. باید با موسیقی متن خواند. باید حس گرفت و برای لحظاتی در جلد کلمات فرو رفت و نقش جمله ها را بازی کرد. باید بخواهی که رعشه بگیری و شاید هم اشک جلوی چشمانت را بگیرد . و من چقدر دیر این موضوع را فهمیدم.
شب بود و از مراسم عزاداری بر می گشتیم. پدرم ایستاد تا با سخنران مجلس کل کل کند. به من گفت در ماشین منتظر بمانم. یک ربعی گذشت و نیامد. کاری نداشتم. کتاب حسین وارث آدم را برده بودم که اگر سخنران خوب حرف نزد، به جایش کتاب بخوانم. چراغ ماشین را زدم. کتاب را باز کردم. شهادت، صفحه ی 143 . تنها و در ماشینی که صدا از آن بیرون نمی رود. شروع کردم به بلند بلند خواندن :
" پیام الهی در قرآن نیست، در اینجاست{مغز و قلب} . علی در محراب مسجد کوفه نبود، اینجاست. همه آنهایی که کشتیم، همه آنجاهایی که فتح کردیم، همه آن صف ها که شکستیم، همه آن سلاح ها وسنگر ها که گرفتیم! [صدای ناخودآگاه اوج گرفته ام یکهو پایین می آید] آری! [آرام ] همه از آن حقیقت بود و آزادی و عدل، اما حق خواهی و آزادی طلبی و عشق عدالت همچنان هست و همچنان در این دو خانه اصلی خویش دست اندرکارند. [باز اوج می گیرم ، انگشت اشاره را مدام و محکم به سمت مخاطب نامرئی نشانه می روم [ این دو خانه را باید ویران کرد، این دو کانون زاینده آتش و تابنده روشنی و آفریننده قدرت و حرکت، دو سرچشمه جوشش ابدی و خروش ابدی را باید سرد کرد، خشکانید، آنگاه می توان ماند و می توان آسود.
ادامه می دهم : [ با صدای راوی گونه]
تاختن آغاز شد، بسیج نیرو برای درهم کوفتن دو پایگاه اصلی خطر، دو کانون واقعی انفجار و اشتعال: قلب ها، مغزها! اما این نبرد را سلاح و سپر و تیروکمانی دیگر باید، سپاهی دیگر و سیاست و طرح و تدبیری دیگر و فرماندهان و فاتحانی دیگر.