فراق اعتیاد آور است!
به لذت فراق دچار شده ام.
به آن احساسات پر از ذوق برای دیدار مجدد که دست کمی از اولین دیدارهای زندگی مان ندارد. به آن پیچ و تاب دل، و اضطراب ناشناخته از مواجه با معشوق. به آن تصویر خوشایند از ورود دوباره اش به خانه. به بازمرور لبخندها، نگاه ها، به بی قراری برای نوازش هایش دچار شده ام. به هیجان برای کشف دوباره اش، به غلیان احساسات برای تجربه ای دیگرگون از خودمان، از رابطه مان.
من مدت هاست که به دوری معتاد شده ام.
به آن دلتنگی های گاه و بیگاه و شبانه که التیامش تنها، دیدار حضوری است، معتاد شده ام. به آن دور خودم گشتن ها، که حالا چطور خانه را برایش مهیا کنم، که چطور از تمامی دقایق حضورش استفاده کنم، که چطور حرف های این مدت را بی سکته و با وضوح بالا برایش تعریف کنم، به آن لبخندهای ناخودآگاه در ایستگاه اتوبوس از محاسبه زمان باقی مانده تا دیدارش معتاد شده ام.
آدم ها فکر میکنند دیوانه ام.
چه کسی از دلتنگی های مدام، از دوری لذت میبرد؟ از درد و از بغض و از حسرت زمانی که بدون او میگذرد؟
دیوانه نیستم. هم درد و هم دلتنگی، هر دو هر روز و هر ثانیه با من است. هیچ دم مرا رها نمیکند. اما ...
در هر بار دوری، چیزی به رابطه مان، به عشق مان افزوده میشود که در کلام نمیگنجد.
در هر بار دوری، گویی رابطه مان را از اول واکاوی میکنیم، عمقش را کشف میکنیم و تاثیری که در طول این مدت بر هم گذاشته ایم، نقشی که در زندگی هم بازی کرده ایم، احساس و زمانی را که برای هم خرج کرده ایم را بار دیگر (باز) مییابیم. وسیله ابراز احساساتمان که محدود میشود، وقتی همه چیز را باید در پس یک کلمه یا جمله یا چند دقیقه مکالمه تصویری بگنجانی، خلاق میشوی. خلاق میشوی تا نه فقط روزی که گذشت را شرح دهی، نه فقط بگویی چقدر دوستش داری، خلاق میشوی که بگویی "امروز که گذشت، همه چیز داشت، اما تو نبودی! و این نبودن تمام روز را ضایع کرد. تو باشی، اینها همه هیچ."
خلاقیت جان میدهد به رابطه. آن غنج رفتن ته دل، پیش از هر تماس و در گوش دادن به یک فایل صوتی کوتاه که شاید تمام سهم تو از "او" باشد برای تمام روز یا حتی روز بعد، رابطه را از اول و پررنگ تر از قبل مینویسد.
اشتباه نکنید. من نه توصیه به دوری میکنم، نه دعوت به نگاه خوشبینانه به رابطه از راه دور. چه بسا که زیر این بار هر روز خموده تر و نزارتر و لاغرتر میشوم و تکه هایی از خودم را چا به جا در میان راه جا میگذارم.
نه!
من از شوری حرف میزنم که هرگز در نزدیکی رخ نمی دهد. نداده است. از شوری که نیاز دارم جایی ثبتش کنم. جایی بیرون بریزمش.
من از وجهی از عشق جرف میزنم که هربار فقط در دور و نزدیک شدن و کش آمدن فاصله ها و رابطه ها تجربه کردم. از آن خلا هایی حرف میزنم که فقط بر اثر دوریِ معشوق پیش می آید و قابل رویت و بررسی میشود.
من معتاد به همان خلا ها شده ام. به آن "یکی شدنی" که فقط وقتی نیست، وقتی از من جدا و دور است، به چشمم می آید. من به "جای خالی اش" معتاد شده ام، که اگر دور نبودیم، همیشه پر میماند و از نظرم پنهان بود.
من به احیا و بازاحیا و سوهان کاری های رابطه که فقط در دوری و جدایی اتفاق افتاده معتاد شده ام.
میگویم اعتیاد، چون هربار که به دیدار مجدد نزدیک میشویم، آنچنان هیجانی ارضا کننده و شعف ناک تمام وجود و زندگی ام را در برمیگیرد، که پیش از وصال کنونی، به شورِ پیش از وصال بعدی می اندیشم.
میگویم به دوری دچار شده ام، چرا که هر بار پیش از وصال، به آنچه که در فراق بعدی به رابطه مان افزوده میشود فکر میکنم. دفعه بعد چه چیزی کشف خواهیم کرد؟ دفعه بعد تاثیرش را در کجای زندگی ام پیدا خواهم کرد؟
اینها همه را گفتم که دوباره بگویم:
من
به
فراق بعد
پیش از وصالِ اکنون
دچار
شده ام.