ما همیشه در زندگی دنبال قصهایم. آدمهایی هستیم تشنه و حریص داستان.
سر در پی عاشقانههای جگرسوز. شکستهای مردافکن. شادیهای بیانتها. رنجهای عمیق. موفقیتهای پر آب و تاب و کورکننده. سفرهای پر حادثه. دوندگیهای بیسرانجام اما پرخاطره. مرگهایی ناگهانی و بیخداحافظی در بهترین زمان و مکان. ایدهالهایی بزرگ و درخشان و غیرقابل دسترس. انقلابهایی طرحی نو در اندازنده. جنگهایی حقطلبانه. مبارزاتی سلحشورانه و جور و ستم بر اندازنده. جون کندن برای رسیدن به ناکجاآبادهای غیرقابل دسترس.
قصههایی برای تعریف کردن پیش دیگران.
آخرش اما اکثرا حس معمولی بودن داریم. حس هیچ چیزی نشدن. حس سیاهی لشکر بودن. حس "یکی مثل بقیه" بودن. حس بی حاصلی. حس بی قصهگی.
برای همین هم سرمون توی کتابه. توی فیلمه. توی شعر. توی صفحه اجتماعی دیگری. ما کشته و مردهی قصههاییم. قصههایی که خودمون نداریم. یا فکر میکنیم نداریم.
در واقعیت ولی، ما خودمون قصهایم. در کوچکترین و بینمکترین حرکاتمون. در بیمزهترین اتفاقات زندگیمون. در تک تک روابط داشته و نداشته و کارهای کرده و نکردهمون. ما خودمون پر از قصهایم. پر از تعریفکردنیها. در معمولیترین وضعیتمون هم قصهایم.
آیا وقتش نیست دست از ساختن قصههای مهیجتر برای زندگیمون برداریم؟دست از "تعریفکردنی" شدن؟ تا کجا میخوایم داستان زندگیمون رو پیج بدیم تا جذابتر شه؟ تا خواستنیتر باشه؟ درامای خونمون سقف نداره؟ حد نداره؟ مرگ نداره؟
بس نیست این دویدن برای قصهشدن؟
پینوشت: عنوان مطلب اول "قصه" بود. دکمه انتشار مطلب رو که زدم، سیستم بهم گفت قبلا از این اسم برای مطلب دیگهای استفاده کردم و باید عوض بشه. مطلب رو ۲۷ شهریور ۹۳ نوشته بودم. دقیقا ۱۵ روز بعد، روز تولدم، محمد بهم پیشنهاد داد، ۹ ماه بعد اولین مرگ نزدیک رو تجربه کردم، ۱۲ ماه بعد مطمئن شدم که تغییر رشته میدم و نزدیک به دو سال بعدش مهاجرت رو تجربه کردم. و حالا نزدیک به ۶ سال بعد، بدون اینکه یادم باشه روزی چنین پستی نوشته بودم، دوباره راجعبه قصه نوشتم، اما چقدر تفاوت ...
دو سه شب پیش با محمد حرف میزدیم. صحبت میکردیم که آیا این دوری و سختی بس نیست؟ گفت گاهی فکر میکنم این وضعیت عجیب رو ستایش میکنی. گفتم، توی دلم و یا شاید هم بلند، که درسته. من گاهی حس میکنم در قصه/دراما جذابی زندگی میکنم که خودم نقش اولش هستم، و اونقدر داستان جذاب هست که یادم میره باید ازش بیام بیرون و تمومش کنم.