چشم زخم
خبر فوت امیر که اومد، مامانم از شدت گریه نشست روی زمین. بابام خودش رو کشوند تا دم در، با ناله داییم رو صدا زد که:
"محسن کجایی؟ امیر رفت. چشممون زدن. به خدا قسم چشممون زدن!"
راستش در اینکه وضعیت خانواده ما بعد از اون اتفاق به سختی جمع و جور شد شکی ندارم. ولی سالهاست فکر میکنم چرا بابام فکر میکرد ما چیزی برای چشم خوردن داشتیم؟ آیا چند روز قبلش به این فکر میکرده که چقدر خوشبختیم و مثل حالای من یکهو حس کرده همهی این خوشبختی به مویی بنده؟
به چشم زخم که اعتقاد ندارم ولی یک روزها و ساعتهایی که ناگهان حس خوشبختی بیش از اندازه پیدا میکنم، به ثانیه نکشیده یادم میفته چقدر راحت میتونه همه چیز با یک تماس تلفن ساده، یک خبر مرگ ناگهانی سر رکوع نماز برگرده. میشه از خوشبختی تا جهنم استیصال رفت و شاید هرگز برنگشت. شاید ریشه داستان چشم زخم هم همین باشه. آدمها ترسشون رو از فقدان ناگهانی پشت چشم زخم بقیه قایم میکنن. دلشون نمیخواد باور کنن زندگی و خوشبختی و حال خوش و خوشحالی همینقدر سسته.
چقدر واقعا ملموسه این وضعیت برام