بهش گفتم فرق اصلی من و تو اینه که تو رویا داری، میدونی تهش میخوای به چی برسی، میدونی تهش چی برات خارق العاده ترین دستاورده. میدویی دنبالش و چون مسیر رسیدن بهش سخت و طاقت فرساست یه وقت ها شاید کم بیاری، یه وقت ها شاید بی خیال شی، یه وقت ها حتی کلا افسرده شی و خموده، خلاصه افتان و خیزان بری سمتش. اما حداقل هر قدم که جلو میره، هر مرحله که بهش نزدیک تر میشی، قد دو عالم ذوق میکنی و حس خوب میگیری. من اما با این که مثل تو دارم میدوئم، شاید حتی خیلی خیلی بیشتر، رویا ندارم. نه اینکه رویا ندارم، از اون رویا قشنگ قشنگ ها که مثلا میخوام برم روی ماه، میخوام بیل گیتس شم یا تو گوگل کار کنم، میخوام اسکار ببرم یا نوبل بگیرم یا تمام دنیا رو ببینم، از اینا ندارم. یا شاید هم فکر میکنم ندارم. رویاهام دم دستی شده. میدونی، یه تفاوتی هست بین این که رویا نداشته باشی یا به خاطر ترس از نرسیدن به رویا، کلا رویای درست و حسابی نبافی. اینقدر رویاهای گنده گنده نبافی که نهایت چیزی که از دنیا بخوای واسه همین یکی دو ماه یا یکی دو سال دیگه باشه. اینقدر نبافی که ذهنت تتبل بشه. تنبلی ذهن شنیدی؟ ذهنی که حال نداره یه رویای بزرگ ببافه، بعد فکر کنه حالا برای رسیدن بهش باید چی کار کنه، بعد تازه تلاش کنه بر اضطراب و فشار ناشی از رسیدن/نرسیدن بهش هم غلبه کنه. بعد تازه ناامید نشه، بهت اعتماد به نفس هم بده. ذهنی که حال نداره رویات رو توی یه کپسول دست نخورده نگه داره، بهت اجازه نده بی خیالش بشی. هی صبح به صبح بهت تلنگر بزنه و یادآدوری کنه کجا داری میری، برای چی داری میری. ذهن من ولی تنبل شده. اینقدر تنبل شده که صبح وقتی لینک یه درس توی دانشگاه معروف رو میبینه، بعد از کلیک، ناخودآگاه دلشوره میگیره که نکنه اینقدر دانشگاهش هیجان انگیز باشه که دلش بخواد بره، و بعد ببینه نمیتونه بره و بعد که نرفت دلش بگیره و بعد دیگه نتونه از جاش پاشه. مثل وقتی که پایین کوه هستی و ارتفاع رو میبینی و تو دلت خالی میشه که آخه اگه وسط راهش گم شدم، تشنه ام شد آب نبود، گشنه ام شد غذا نبود چی؟ حالا اگر همه زورم رو هم زدم رفتم بالا، پایین اومدنش رو چه کنم؟ میتونی مدام با خودت تکرار کنی که اهل "قله ی کوه زدن" نیستی و ایقدر هم این حرف رو بگی تا باورت بشه. "من اهل قله زدن نیستم!" یا میتونی یه بار تصمیم بگیری و بگی میخوام قله بزنم و یالله بری سمتش. حالا شاید هم واقعا توش بمونی یا توی سراشیبی برگشت بشینی از ناتوانی ات گریه کنی اما بالاخره قله رو گرفتی. رفتی بالا. رویا داشتی، براش تلاش کردی! اما اونی که اهل قله زدن نبود، یه چندتایی ایستگاه رو رد میکنه و تهش یه جا صبحونه میخوره و بر میگرده. همین. نه قله، نه تشنگی و گشنگی و نفس تنگی و نه سراشیبی و گریه. بهش گفتم میدونی بازم فرقمون چیه؟ تو یه روزی یه جایی تصمیمت رو گرفتی و گفتی "این" رویای بزرگ من هست و دیگه بسم الله. من ولی روز به روز پا به پا شدم که شاید رویایی که امروز بافتم بهتر از رویای دیروز باشه، یا اصلا شاید حتی رویای هفته دیگه که هنوز نمیدونم چیه بهتر از رویای امروزم باشه. اینقدر مقایسه کردم و تصمیم نگرفتم که ذهن تنبلم دستش رو گذاشت روی شونه ام و گفت "بی خیال دخترم. به تو رویا نیومده. حالا میریم جلو تا ببینیم چی میشه. همه آدم های خوشحال و موفق که رویای گنده گنده ندارن، تو هم یکی از همون آدم ها. "
خلاصه که فرق من و تو اینه که من ذهن رویابافم تنبل شده و بی حال و حوصله. سال هاست که هم ترسیده رویا ببافه هم نتونسته بین هزار هزار تا رویا تصمیم بگیره. تو ولی رویا داری جانکم. هم بافتیش هم داری میرسی بهش. اینکه من به اندازه ی موفقیت خودم خوشحالم برای خودم هم غریب هست.
پ.ن: تصمیم گرفتم که امسال جولون بدم به رویابافی هام و کمی دست از واقع بینی بردارم. دلم هم نمیخواد فکر کنم تهش سرخورده میشم، انشالله که میشه و منم یاد میگیرم رویابافی چه مزه ای داره؟