تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

به زور از بین کتاب های باز و بسته و لباس های چروک و مداد و خودکارهای کف زمین و انبوه دی وی دی ها راهی باز شده از درب ورودی مستقیما تا تخت. همین. این تنها مسیرِ باریک و قابل عبوریه که دیده میشه. کناره ی مسیر همه چیز در حجمِ زیاد تلمبار شده روی هم. قاب عکس ها کج و معوج. شیشه ها کثیف. روی کتابخونه قدرِ یک بند انگشت خاک نشسته. صدای برفک میاد. صدای داد و بیداد هم از بیرون شنیده میشه. روی میز شلوغه و غیر قابل استفاده و کسی محکم به در میکوبه. محکم و پر صدا. محکم و بدون وقفه. میکوبه و صدا میکنه. میکوبه و داد میزنه که در رو باز کنم. میکوبه و من تو همون باریکه راه یه گوشه چمباتمه زدم و زار می زنم. زار می زنم و دلم می خواد که آدمِ پشتِ در بی خیال شه و بره. زار میزنم و دلم میخواد که صداهای بیرون قطع بشه. زار میزنم و دلم میخواد که همه ی این خرت و پرت های روی زمین رو یکهو و بدون توجه به مفید بودن یا نبودنشون کیسه کیسه از اتاق خارج کنم . دلم میخواد بلند شم و جیغ کشون با یک حرکتِ دست تمام وسایل روی میز رو بریزم روی زمین. پشت سرم روی دیوار یه سری فیلمِ بی کیفیت و با صدای دالبی که از بلندگو های زیر پام هم شنیده میشن، پخش میشه. تصویر آدم های آشنا. دوست . یکم دوست. خیلی دوست. حرف میزنن و از آینده شون میگن و از حالشون و اونچه که میخوان انجام بدن. تصاویر پرش داره. نورِ پروژکتور چشمام رو میزنه. من فقط دوست دارم همه صدا ها. همه ی تصویر ها. همه ی شلوغی ها . همه و همه و همه تموم شن. همه دیلیت شن. همه برن به درک و من فقط جا داشته باشم تا یکم پام رو دراز کنم. یکم چشمام رو بمالم و یکم توی سکوتِ خلا وار تمرکز کنم. 

این همه ی اون چیزیه که توی ذهن من هست. ذهنی که عن قریبه از هم بپاشه . منفجر شه و راحتم شم. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۴ ، ۱۰:۴۲
راحله عباسی نژاد

ردیفِ کلمات، عبارات و نهایتا جملات. زیبا، موزون و به جا. هر یک به نوبه ی خود تولید ذوقی می کنند و می روند و هر ذوق بیش از قبلی مرا سر خوش می کند. تلاشِ موفقیت آمیزی برای نشستن به خرج می دهم. خط اول. دوم. سوم و همین طور تا آخر. داستانک تمام می شود و من سر از پا نمی شناسم. هنوز نیامده. فرصت باقی است. ورق می زنم و با اشتیاق داستانک دوم را شروع می کنم. سرخوشیِ پایانیِ چند لحظه قبل اما به شدت مرا درگیر خودش کرده. به زور خط اول را و خط دوم را و هرگز خط سوم را می خوانم. درست سر خط سوم که میرسم و در تقلای غلبه بر ابرازِ ذوقِ تولیدیِ داستانکِ قبل به سر می برم، از راه می رسد. دست خودم نیست. کتاب را سریع می بندم و خوشحال از بهانه ی پیش آمده از خانه خارج می شوم. خوب میدانم. مطمئنم که اگر هم نیامده بود باز به سراغ آن خط سومِ کذایی نمی رفتم. دست خودم نیست. همیشه همین است. ذوقِ وجودم که از حدی بالاتر میرود و لذت که از حد و حدودِ استانداردها عبور می کند، تمایل عجیبی به چیزی در مایه های دورِ افتخار در خانه پیدا میکنم. انگار ظرفیتِ پذیرشِ این همه عالی بودن را خدا در من جای نداده. دور میزنم و هضمش می کنم و گاه هرگز به سراغ ادامه ی کتاب، فیلم، بحث ، درس، حرف نمی روم.  "عالی" را جایی  در مغزم ذخیره می کنم برای ابد. برای روزی که شاید حس کنم هیچ عالی ای در دنیا وجود ندارد. در چنان روزی به سراغ همین نیم خورده های خوشمزه ی ذخیره شده می روم و تمامشان می کنم. روزی که در آمدن و نیامدنش تردید بسیار است. و بنابراین من می مانم و گونی گونی "عالی" که هرگز تا به انتهایشان نرفتم. من و یک مشت نخوانده و ندیده و حرف نزده.

بارها تلاش بی ثمری در خنثی سازیِ ذوق مذکور به خرج داده ام. تلاش های پر هزینه و موقتی که شاید در لحظه مرا به ادامه کار وادار کرده باشد اما هرگز به دور از عوارض جانبی نبوده است. عوارضی که گاه ساعت ها و گاه روز ها بعد خودی نشان می دهند. عوارضی که  ناشی از اصرار و پافشاری خودم در استمرارِ تجربه ی عالی بوده است. عوارضی که می توانند شما را تا پای نفرت از خدا، خودکشی و یا در بی خطر ترین حالت گریه پیش ببرند. 

تجربه ی عالی آدم را به عرش می برد . هنگامی که مطلبی می خوانی و حرفی می شنوی و فیلمی می بینی که  گویی از ذهن تو بر آمده و به بهترین شکل نوشته و گفته و فیلم شده. یا زمانی که دوستی (دوستانی)، عزیزی (عزیزانی) و خویشانی لحظاتی را برای تو می سازند که تصورِ فوق آن برایت دشوار می شود. ناگاه ترسی از عدم تکرارِ همه ی آن ها در تو بیدار می شود. میلی عجیب به ثبت و ضبط آن پیدا میکنی اما در حقیقت ابزار مناسبی در اختیار نداری. هیچ کلمه و هیچ عکسی آن لحظات را تکرار نمی کنند و تو بر آشفته میشوی که شاید هرگز دوباره تجربه ای به آن خارق العادگی را نداشته باشی و همواره در حسرت تکرار بمانی. گاه تکرار را هم ممکن می دانی و ایمانت به قادر و عظیم بودنِ خداست که ترس از سر نوشت و تقدیر و اختیار را در تو زنده می کند. تقدیری که تکرارِ خوشبختی و آن تجربه ی عالی در آن ممکن هست اما شاید به خواست خدا  میسر نشود. و تو می مانی و افسوسِ به هدر رفتن هر لحظه از زندگی که برای آن تکرار تلاش نکردی و شاید حال دیگر دیر باشد. 

زندگی من حاصل همین انتخاب ها میان تجربه ی عالی داشتن و نصفه و نیمه رها کردنِ هم آن است.

در حسرتِ "به کمال رساندنِ لذت" ماندن یا در حسرتِ " عدم تکرارِ لذت" بودن ؟

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۴ ، ۱۱:۴۱
راحله عباسی نژاد

جهانت هر روز کوچک و کوچک تر می شود. محدود به دو دست. به یک فشار محکم. به بوی تند یک عطرِ مردانه. و نگاهت هر ثانیه حیران تر به ترک یک دیوار. در طلبِ یک آغوشِ دیگر. و لحظه ها بی هیچ عجله ای، بی هیچ دستاورد تازه ای از لمسی به لمس دیگر عبور می کنند و تو غرق می شوی. در ناکجا آبادِ تازه ای که ظرف چند ماه به تمام هستی ات تبدیل شده. و ذهنت. و ذهن لعنتیِ همیشگی ات در برابر هر ورودی و خروجی به سختی مقاومت نشان می دهد، و تماما از تبادل هر نوع داده ای با جهانِ خارج ممانعت می کند و تو. و تو بی هیچ اراده ای در جهانِ تازه ی خود ساخته یا بهتر از آن، خودَش ساخته به کاوش ادامه می دهی. بی هیچ برنامه ای برای فردا و فرداها. و ترس. و ترسِ از دست دادنِ جهانت هر صبح در یکی از رعشه های صبحگاهی خودی نشان می دهد. همان دم که در خیالت نگاهش می کنی و حتی دست نوازش به سرش می کشی. به خنده های از ته دلی فکر میکنی که اشکت را به راه انداخته. به نگاه نافذش. به صدایی که عجیبا غریبا آرامت می کند. و باز به دست هایش. به گرمای دست هایش. و به معجزه ی تماس. به معجزه ای که دچارش شدی. به محمد. به روحِ دوباره ی زندگی. به جانِ دوباره ی این روزهایت. به تهی ماندگیِ ساعت های فراوانی که به فکرش، به یادش، به نیازش گذشت. و به خودت نگاه می کنی. به آنچه که از سر گذراندی. به طوفانی که برای مدتی تمام آنچه را که به نام زندگی برای خودت دست و پا کرده بودی، سر تا پا دگرگون ساخت. و باز در التماسِ نگاه و نوازش و بوسه ای دیگر به پیشوازِ روزمرگیِ دیگری می روی. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۴ ، ۱۱:۰۲
راحله عباسی نژاد