به زور از بین کتاب های باز و بسته و لباس های چروک و مداد و خودکارهای کف زمین و انبوه دی وی دی ها راهی باز شده از درب ورودی مستقیما تا تخت. همین. این تنها مسیرِ باریک و قابل عبوریه که دیده میشه. کناره ی مسیر همه چیز در حجمِ زیاد تلمبار شده روی هم. قاب عکس ها کج و معوج. شیشه ها کثیف. روی کتابخونه قدرِ یک بند انگشت خاک نشسته. صدای برفک میاد. صدای داد و بیداد هم از بیرون شنیده میشه. روی میز شلوغه و غیر قابل استفاده و کسی محکم به در میکوبه. محکم و پر صدا. محکم و بدون وقفه. میکوبه و صدا میکنه. میکوبه و داد میزنه که در رو باز کنم. میکوبه و من تو همون باریکه راه یه گوشه چمباتمه زدم و زار می زنم. زار می زنم و دلم می خواد که آدمِ پشتِ در بی خیال شه و بره. زار میزنم و دلم میخواد که صداهای بیرون قطع بشه. زار میزنم و دلم میخواد که همه ی این خرت و پرت های روی زمین رو یکهو و بدون توجه به مفید بودن یا نبودنشون کیسه کیسه از اتاق خارج کنم . دلم میخواد بلند شم و جیغ کشون با یک حرکتِ دست تمام وسایل روی میز رو بریزم روی زمین. پشت سرم روی دیوار یه سری فیلمِ بی کیفیت و با صدای دالبی که از بلندگو های زیر پام هم شنیده میشن، پخش میشه. تصویر آدم های آشنا. دوست . یکم دوست. خیلی دوست. حرف میزنن و از آینده شون میگن و از حالشون و اونچه که میخوان انجام بدن. تصاویر پرش داره. نورِ پروژکتور چشمام رو میزنه. من فقط دوست دارم همه صدا ها. همه ی تصویر ها. همه ی شلوغی ها . همه و همه و همه تموم شن. همه دیلیت شن. همه برن به درک و من فقط جا داشته باشم تا یکم پام رو دراز کنم. یکم چشمام رو بمالم و یکم توی سکوتِ خلا وار تمرکز کنم.
این همه ی اون چیزیه که توی ذهن من هست. ذهنی که عن قریبه از هم بپاشه . منفجر شه و راحتم شم.