تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

۳ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

بعد مثلا شاید فکر کنی که یک چیز ترسناکی توی زندگیت میخواد اتفاق بیفته. و شاید حس کنی از اتفاق افتادنش هم نمیتونی جلوگیری کنی. و بعد حتی حس کنی که ته ذهنت میخواد که اتفاق بیفته. چون باید بفیته. یا شایدم فکر می کنی که باید بیفته.بعد طبیعی باشه که با همه اینها ذهنت درگیرِ بشه و نشه های فراوون میشه تا جایی که بخوای ازشون فرار کنی. و بعد این فرار کردن یعنی که نتونی یه جا بشینی یا روی یک کاری تمرکز کنی یا سر یه کلاسی تا آخرش دووم بیاری. و بعد برای این فرار کردن پناه میاری به آدما و پناه میاری به خواب و پناه میاری به هر چیزی که خودت رو با ذهنت یه وقت تنها جایی گیر نندازی خدایی نکرده. بعد اولش فکر میکنی که بذار برم یه جا رو گیر بیارم که داد بزنم و خلاص. بعد میبینی دلت نمیاد داد بزنی و خلاص. اصن دلت نمیاد که برگردی به حالت سابق. بعد فکر می کنی که اصن اون حالت سابق چی بود ؟ کِی بود؟ بعد میشینی یه گوشه فکر و فکر که شاید یه چیزی از اون گذشته های نه چندان دور بتونی ترسیم کنی. بعد نمیشه. بعد بگی به درک و تلاش کنی که از آینده ات ترسیم کنی. بعد باز ببینی نمیشه و بعد ولی نتونی بگی به درک. بعد کلا نتونی به اون چیزی که میخواد پیش بیاد بگی نیاد یا براش قانون بذاری. بعد کم کم بری توی فاز ترس که چرا دیگه با ذهن خودت حس قرابت نداری. چرا باهات رو در بایستی داره ؟! یا چرا مثلا سیستمش مثل قبل کار نمیکنه. بعد باز یه گوشه دیگه پیدا کنی که بشینی به تعمیر اون مغز لعنتیِ از کار افتاده. بعد ببینی یه مشت پیچ و مهره که قبلا خوب جفت و جور میشد تو مشتت اضافی اومده. اصن کلا یه مدل دیگه بستی این مغزِ کاهل شده رو. بعد هی به خودت فحش بدی که حالا اصن گور بابای آینده و اینا. اصن بذار بیاد فقط یه هفته دیرتر. بشین سر درس و مشقت جون مادرت. بعد یه صدایی از ته ذهنت اکو بده که وِلِش وِلِش. دنیا دو روزه و این صوبتا. بعد دلت بخواد که مثل صدای فن لپ تاپ که یه وختا میره رو اعصاب و تَقی درش رو می کوبی به هم که بلکه خفه شه ، یه چیزی رو محکم بزنی تو جمجه ات و خلاص. بعد ولی بازم مثل قبل، دلت نمیاد خلاص. بعد تهش بری یه گوشه سومی و کز کنی و علافی هات رو از سر بگیری تا شب از یه ساعتی که رد شد به خودت بگی : " بسه دیگه. فردا از اول شروع میکنم. همه چی مثل قبل. برو بخواب تا ریست شی" . بعد بخوابی و فردا همه چیز مثل روز قبل.

پ.ن: باتری لپ تاپ رو میشه باز کشید بیرون جای ریست کردن :|

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۳ ، ۱۱:۱۷
راحله عباسی نژاد

عکس سمیه رو دیدم و دخترش . چند سال پیش قضیه اسید پاشیِ شوهرش به خودش و دخترش رو یه جا که یادم نیست کجا بود خونده بودم. عکسش ولی اولین بار بود که به چشمم خورد. نه این که چیز جدیدی داشته باشه ولی عکسی هم نبود که چشم آدم بهش عادت کنه و ازش سریع بگذره. یادم یه لحظه ناخودآگاه افتاد به اون فیلم معروفه که یادم نیست اسمش و کارگردانش دقیق چی و کی بود ولی شخصیتش یه موجودی بود به اسم فیلی فک کنم. قیافه ی وحشتناکی داشت . از اینکه چهره ی این زن و بچه ی معصوم منو یاد اون چهره انداخت ناراحت شدم. یه لحظه حس کردم که توی صف روی پل صراط هستم و از خستگی روی زمین چمباتمه زدم. جلو روم یه صف طولانیه تا خود میز محاکمه و دادگاه ها داره از میلیون ها بلندگوی بالا سرم پخش میشه . بعد مثلا صدای سمیه است که داره اعتراض میکنه که این چه بلایی بود که خدا سرش آورد و چه جهنمی بود که براش تدارک دیده شده بود توی دنیا؟؟!؟! بعد از اون ور خدا داره واسش توجیه می کنه که در عوض فلان و به جاش بیسار . تهش هم متذکر میشه که عوض همه ی رنج هایی که کشیده ، دربِ بهشت خدا به روش باز شده. بعد هم یه فرشته ای میاد چمدون های سمیه و دخترش رو بر میداره و می بردشون بهشت. قبل از عزیمت به بهشت ولی قیافه ی سمیه رو روی اسکور بورد می بینم. انگار میخواد داد بزنه که : "من هدیه ات رو نمی خوام خدا . فقط قبول کن که بیچاره ام کردی. فقط چند لحظه توی چشمام نگاه کن و بگو که به خاطر هزار و یک دلیلی که داشتی ، منو به زندگی با ذلت محکوم کردی. فقط برگرد و تو روم ازم عذر بخواه. اون وقت حتی حاضرم برم جهنم ."

آره. به نظرم خدا اون دنیا باید از خیلی ها عذرخواهی کنه. از اینکه بازیشون داد و تا جایی که تونست زد توی سرشون و تهش هم با چند تا "اختیار داشتی" و " فردوس برین " و " باس شکر می کردی در هر حال" و "ًآزمون الهی" سعی کرد دلشون رو بدست بیاره . و باید بپذیره که یه هانگر گیمز طوری راه انداخت توی دنیا که به همون میزان تنفر برانگیز بود.

حتما اون دنیا قبل از اینکه به خاطر اِن تا گناهِ ریز و درشتم بفرستنم جهنم، چشم می اندازم تا سمیه و رعنا، دخترش، رو پیدا کنم. حتما حرف هایی زیادی برای زدن دارن.

 

پس نوشت : اسم فیلم "مرد فیل نما" به کارگردانی دیوید لینچ بود که دقیقا مثل این عکس سیاه سفید بود. از فیلم عکسی نمیذارم . به قدر کافی، همین که توی ذهنم مقایسه شون کردم شرمنده ام. شما هم نگردین که عکسی ازش ببینید. ممنون. 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۳ ، ۱۴:۰۱
راحله عباسی نژاد

رفتم و یه گوشه ای رو پیدا کردم و نشستم به فکر کردن. مثلا شاید یه گوشه ی اتاق بود یا یه گوشه از کتابخونه یا شایدم یه جایی پشت مبل های خونه روی لوله های داغ. رفتم و نشستم و انگار که یادم رفته باشه که چه جوری فکر می کردم، زور زدم و تلاش کردم که بلکه یه چیزی از توش در بیاد. در نیومد و من موندم و یه خجالتی که اومد نشست اون پس پسای ذهنم. از خودم شاید مثلا برای یه ساعت، شایدم برای دو ساعت یا یادم نیست، ولی شاید حتی یه روز یا دو روز خجالت کشیدم که مسائل شخصیم شده ملحفه ی سفیدی و افتاده روی مسائل دیگه و فقط نمیذاره که خاک بخورن و یه جورایی هم عملا برده همشون رو یه کنجی و منزویشون کرده. ورودی های مغزم زیاد بود. جو احساسی بالا بود . خبرای ریز و درشت و یه حالی، کم و زیاد از دهن هر آدمی یا توی صفحه ی هر پروفایلی و با تحلیل های کم و بیش منطقی و بعضا شاید حتی آبکی هم از هر گوشه ای خودی نشون می داد. شاید مثلا فقط خود خدا فکرش رو می کرد که طرفای نصفه شب، وقتی نشستم جلوی چرندیاتِ ریاضیِ جی آر ای و چشام شدن بادومی و یه استرسی از تموم شدنِ تعطیلاتِ آخر هفته توی ته دلم لونه کرده، یهو خجالتم بره و پردازشگر مغزم شروع کنه به فعالیت و همین جور که آروم آروم سرم رو میذارم روی دستم و چشام رو خیره می کنم به سقف بالای سرم، همه فکرام همگرا بشن و یه نواری تو مغزم مثل همیشه شروع کنه به حرف زدن. یهو همه چی انگاری معنی پیدا کنن و برام واقعی بشن. انگار یهویی باقی مسائل خودشون راهشون رو بکشن و برن. یادم یهو بیفته به حرف یکی از دوستام و جوابی که قطعا همون چند روز پیش هم بهش رسیده بودم، ولی منتها گیر کرده بود توی یه صندوقچه ای و در نمی اومد لامصب. دوستم پرسیده بود که اگر اسید بپاشن روی صورتش، بعدش حاضره دوباره بیاد توی اجتماع؟ روبنده میذاره یا نه ؟ چه جوری میشه حال و احوالش خلاصه ؟ و من در جوابش به خودم گفتم که حتما ترجیح میدم که کلا خدا بعد از اجرای این پرده از تئاتر مضحک و مفتضح و غیر قابل دفاعش، پرده ی آخر زندگیم رو بنویسه و نقطه بذاره تهش و الفاتحه. نه من اصلا از چهره ی نداشته و نگاه ِکم سو شده ابایی ندارم. کنار میام میدونم. تهش اینه که دوستام رو از دست میدم و مقادیر زیادی ترحم میاد سمتم و یکم چپ و راستِ زندگی تغییر میکنه و بعدش دوباره به نظرم همه چی بر میگرده به دست کم نیمه نرمالِ قبل. نه من واسه این نیست که از خدا میخوام که دست از لم دادن به اون ابرهای بالا سرمون برداره و یکم دل به کار بده و توجه نشون بده و خلاصم کنه. واسه این میگم که باورِ این مساله که موجوداتی تحت عنوان انسان زیست می کنن که حاضرن آدمی رو به زندگیِ بدون زندگی محکوم کنن و هستی شون رو بکنن توی یه چاردیواری و اسید بپاشن روی موجوداتِ زیبای خداوندی که زیباست و زیبایی رو دوست داره، برام خارج از حد تحمله. باورش سخته و شاید ممکن نیست. میتونم شاید تا زمانی که سر خودم نیومده ، یکم داستان بسازم و قضیه رو بپیچونم و یه جور دیگه به خورد مغزم بدم. ولی اگر سر خودم بیاد و یقین پیدا کنم که چنین آدمایی وجود دارن ، حاضر نیستم ننگ آدم بودن رو تا ابد با خودم یدک بکشم. حاضر نیستم بپذیرم که خدا حاضر شده به قیمتِ اختیار دادن و فکر دادن به آدما ، یه سری از مخلوقاتش رو بِکِشه یه گوشه و چهره و چشمشون رو ازشون بگیره. نه من مساله امر به معروف و نهی از منکر نیست. نه من از خدا هم شاکی نیستم. من حتی به حکومت و مخلفاتش هم دیگه نمی تونم واکنشی ولو در حد زبانی نشون بدم. من فقط فکر می کنم یه جا یه روزی یه آدمی یه راهی رو اشتباه رفته تهش شده این. که اگر این تهش با من و راهم تلاقی کنه، ترجیح میدم به جای اینکه واستم و جون بِکنم که راهم رو ازش دوباره جدا کنم، با سنگ بزنم توی سرم تا دیگه نفهمم همیچین راهی هم هست.

نه من فرار نمی کنم. من فقط نمیخوام قبول کنم که شرارت حد و مرز نداره. من فقط نمیخوام بشم مصداق بارزِ بربریتِ مدرن. الان پشت میزم و با دندون های مسواک زده و منتظره خواب شاید بشه که فقط حرص بخورم و ما هیچ ما نگاه بکنم و فقط به قربانی های اسید پاشی فکر بکنم. ولی توی عالمی که ذهنم فانتزی نداره و احساس نداره و ترحم نمی تونه بکنه ، توی خلوت خودم، دلم برای قربانی های این تفکر می سوزه که روحشون رو از بین برده. که تا عمق وجودشون رو سیاه کرده و به جایی رسونده که اسید بپاشن روی صورت مردم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۳ ، ۱۴:۰۰
راحله عباسی نژاد