تا کی اجازه داریم شک کنیم ؟؟ تا کی "باید" شک کنیم؟؟ چی باید بشه که دل از شک کردن بِکَنیم !؟ تا کی باید به تردید رو بدیم ؟! تا کجا باید دو دل بمونیم !؟ چرا باید دو دل بشیم !؟ تا کجا اسمش وسواسه !؟ کی اسمش دقته ؟؟ زمان چقدر مهمه ؟! چقدر زمان میتونه شک رو برطرف کنه ؟! آدم چقدر باید کش بده تا به یه تصمیمی برسه؟؟
آدم کی میتونه از شر دکمه "نکنه اشتباه کردم" خلاص بشه !؟ باید خلاص بشه !؟
نکنه جو باشه ؟ نکنه واقعی نباشه !؟ نکنه این راهی که میری با اونی که تو ذهنت هست فاصله ها داشته باشه ؟؟ اگر از یه چیزی خوشت نیاد ، ببینیش و هیچی نگی فکر کنی که تغییر میکنه درسته !!؟ اگر از یه رفتارِ یه آدمی خوشت نیاد و بگی به خاطر بقیه ی چیزا از این میگذرم درسته !؟ اگر از یه وَجهی از رشته ات خوشت نیاد بگی مهم نیس کنار میام چی ؟؟ اصن باید به روت بیاری ؟ نباید بیاری !؟
نکنه دارم یه داستان مینویسم و به زور میخوام توش نقش بازی کنم و همه اش زاییده تخیلاتم باشه ؟!؟ اگر چند ماه دیگه به خودم بیام ببینم لحظه شماری می کنم داستان تموم شه چی ؟
چرا نمیشه استوپ داد ؟؟ مثلا یه ماه، شاید یه سال!
کلا کلا کلا، من همیشه نسبت به آینده حس خمودگی و گیجی و ملال آوری و اینا داشتم. الان ولی می ترسم و ترسم حقیقیه و جدیده و غیر قابل حل ...
پی نوشت : به نظرم آدما. یا شاید هم فقط من. یه وقتا از یه چیزی یه داستانِ بلند و دلخواه و مطلوب واسه خودشون توی ذهنشون می سازن. بعد ولی دیگه جرات ندارن قبول کنن اون داستان رو خودشون ساختن. نمی تونن بپذیرن که ازش دست بکشن. نمیخوان یا شاید هم جرات ندارن که ازش دست بکشن. و بعد برای اینکه داستان پوچ نشه و هوا نشه، میزنن روی دور تند. از ترس این که زمان غیر واقعی بودنِ داستانشون رو به روشون بیاره. زمانش رو کوتاه میکنن تا سریع برسن به یه نقطه ای که بازگشت از اون دیگه معنی نداره. و یعنی یه جورایی از فکر بیشتر فرار میکنن. این آدما قدرت مواجهه با واقعیت رو ندارن و منطقشون مشکل اساسی داره. این آدما حتی احساسی هم نیست. اینا احساس رو هم خیال و تصور می کنن. اینا کلا شبیه سازی می کنن و تلاش می کنن تا شبیه سازیشون رو باور کنن و برای باور پیدا کردن سعی میکنن خیلی چیزا رو ایگنور کنن.