تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

۲۲ مطلب با موضوع «عاشقانه ها» ثبت شده است

مامان عادت داره حال خودش و خونه و ما رو گره بزنه به خوراکی. شب‌های زمستون که سرد میشد و برفی و ما پای شبکه خبر منتظر اعلام تعطیلی مدارس بودیم، یهو از جاش بلند میشد و میگفت برم شلغم بار بذارم فردا صبح خیلی میچسبه. اگر از شب قبل شلغم بار نمیذاشت، صبح‌های سرد پاییر و زمستون میومد بیدارمون میکرد و با یه حال هیجان‌زده‌ای میگفت بلند شید که صبحونه فرنی داغ و خوشمزه داریم. عصر‌ها که برمیگشتیم خونه برامون شیر گرم میکرد و با دو تا دونه حبه قند میداد دستمون. میگفت بچه که بوده یه بار زمستون میرن مشهد. صبح زود توی سرما که میرفتن برای نماز، باباحاجی از دست فروش دم حرم براشون یه لیوان شیر داغ با قند گرفته بود. میگفت هنوز هم گرمای شیرینش رو حس میکنم. جمعه‌ها اگر یکم هوا خنک بود، پا میشد آش درست میکرد. آش رشته. آش ترخینه. آش سرماخوردگی که هیچ‌وقت نفهمیدم چیه. اول بهار میرفت یه گونی ریواس سبز و صورتی تازه میخرید میاورد میشست جلوی تلویزیون. همین‌جور که بازی پرسپولیس رو دنبال میکرد ریواس پاک میکرد میذاشت کنار برای خورش و مربا. پاییز که میشد کیلو کیلو به تازه میخرید و بالنگ، مربا درست میکرد و خورش برای بهار و تابستون و همینطور که بوی به و بالنگ خونه رو برداشته بود یه ذره‌اش رو م میمالید روی نون سنگ داغ و تازه و عصرونه میداد دستمون. تابستون‌ که میشد و همه از گرما له له میزدیم،‌ یه شب در میون به جای شام، هندونه و خربزه و گاهی طالبی رو میذاشت وسط با پنیر لیقوان و نون بربری میداد بخوریم. 

 

از همین چیزها بود که آروم یاد گرفت خوراکی میتونه تجسم حال بیرون و درون باشه. شاد بکنه ولی شادی رو هم نشون بده. از همین چیزها بود که از همون دیشب که طوفان و برف بود، وسط کلی فکر و خیال میدونستم امشب باید آش بذارم. میدونستم اگر آش نذارم یه چیزی ناقصه. میدونستم برف بیرون بدون بوش آش ناقصه. آش رشته هم بدون هوای سرد و برفی مزه نمیده. 

 

کشک نداشتم. عرق نعنا سوخت. رشته‌ها رو یادم رفت نصف کنم. ولی اون آشی که باید پشت صحنه‌ی تصویر کارت پستالی از برف رو تکمیل میکرد پخته شد. خورده شد. حس و حالش خونه رو برداشت. 

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۰۰ ، ۲۱:۱۵
راحله عباسی نژاد

صدای باد توی خونه پیچیده. شیشه پنجره‌ها تکون میخوره. چراغ بالای گاز روشنه. نشستم روی مبل سفید و نرمی که بعد از کلی بالا و پایین با هم و به طور مجازی خریدیم. میم خوابیده. تا هشت شب کلاس آنلاین بود. وسط‌ کلاسش و بعد از مدت‌ها که کمی ابرها کنار رفته بودن آفتاب شروع کرد به غروب کردن. آسمون اول آبی بود، بعد ترکیبی از آبی و لیمویی. زرد و خردلی. گل‌بهی. صورتی. یاسی. بنفش و آروم آروم نارنجی‌ها تا انتهای خونه رفتن. من عکس میگرفتم. اون میخندید. بعد با هم عکس گرفتیم. کمی رقصیدیم و فیلم گرفتیم. روی مبل محکم همدیگه رو به آغوش کشیدیم و باز درحالی که نور آفتاب دم غروب توی چشممون بود قهقهه زدیم و عکس و فیلم گرفتیم. پرسید توییتت رو کردی؟ گفتم آره و دوباره به کل داستان اوبر و اسلحه خندیدیم. من توی تاریکی با گوشیم ور رفتم و کمی مواد غذایی خریدم تا کلاسش تموم شد. بعد با هم عدس پلوی تپلی که از دو شب قبل مونده بود رو خوردیم. چراغ‌های خونه رو کم کردیم و انیمیشنی که میم مدت‌ها بود اصرار میکرد باهم ببینیم رو شروع کردیم و کلی دوتایی خندیدیم، گریه کردیم و ته دلمون غنج رفت. باد محکمتر از قبل میخورد به شیشه و برمیگشت. حالا میم خوابیده. من بیخواب اما با چشمانی دردناک از خستگی با چراغی کوچک نشستم روی مبل سفید و نرمی که بعد از کلی بالا و پایین با هم و به طور مجازی خریدیم. قرار بر خوندن کتاب بود اما تمامی اضطراب‌ها از گوشه و کنار خونه آهسته راهشون رو پیدا میکنن و از اعماق تاریک شهر، کورمال کورمال میخزن زیر پوست. اگر هرگز کار پیدا نکنم؟ من چه موجود بی خاصیتی هستم. چه ناتوان و به درد نخور. چه بی هدف و بی آینده. چه موجود اضافی برای دنیا و آدم‌ها و عزیزانم. چه موجود بیمزه. بینمک و نچسبی. ذهن خسته و بیمارم توان جنگیدن با این افکار رو نداره و فقط با خودش تکرار میکنه که روح و روانم پر از زخم‌های کوچک و بزرگه که آروم آروم درحال بسته شدن هستن ولی جاشون هنوز درد میکنه و کبوده و خون روشون دلمه بسته. به خودش یادآوری میکنه که ته دلم غم داره. ته دلش هنوز غم داره. 

ذهنم درد میکنه. بدنم درد میکنه و خوش خیالانه فکر میکنم که ده روز برای عبور از اون همه اضطراب، کافی و حتی بیش از حد کفایته.

خوش خیالانه.

نشتسته‌ام روی صندلی‌های پلاستیکی سفید و آبی در اتاقکی محبوس و جدا افتاده از همه. کلاه صورتی چرک رو که دو سه هفته پیش در یک حراجی خریدم توی دستام میچرخونم. موهام ژولیده و زشت چسبیده کف سرم. همین‌ که قابل کنترل هستن کافیه. اتاقک، بدون پنجره است و پر از صندلی با ده‌ها پوستر از شهرهای مختلف آمریکا. نیویورک. لس آنجلس. وگاس. شیکاگو. دی‌ سی. پر از رنگ و نور و زرق و برق. روی دیوار سمت راست نوشته که هیج افسری حق توهین و بازداشت غیرقانونی نداره. یا چیزی شبیه به این. و هشدار دادن که در صورت بروز مشکل با فلان شماره تماس بگیریم. بعد همین هشدار رو به شکل‌های مختلف روی چند برگه دیگه هم نوشتن. روی دیوار روبرو، درست بغل راهرو پر نور و دراز نوشته که اگر انگلیسی بلد نیستیم هیچ مشکلی نیست و زیرش به چندین و چند زبان از جمله فارسی نوشته سلام و یادآوری کرده که حق گرفتن مترجم داریم. یه دونه لواشک پذیرایی میذارم گوشه لپم و بلند میشم که زبون‌های روی دیوار رو با دقت بیشتر نگاه کنم که میبینم زیر سلام به فارسی نوشته دَری. توی دلم میخندم که منو باش فکر کردم دلشون برای ایرانی جماعت سوخته. برمیگردم روی صندلی. تلویزیون بالای سرم که نزدیک به سقفه وضعیت آب و هوایی در اقصی نقاط دنیا رو نشون میده و زود میره روی تبلیغ نوشیدنی انرژی‌زا و بعد یک سری کامیون وارد صحنه میشن که حوصله ندارم دقت کنم چه ربطی به نوشیدنی دارن. نور اتاق سفیده. دلم میخواد اضطراب داشته باشم ولی ندارم. اضطراب داشتن رو بلدم. بی‌حسی رو نه. شاید هم اینقدر اضطراب دارم که بی‌حس شدم. در باز میشه و آقایی هیکل گنده، مردی جوان و سفیدپوست رو هدایت میکنه داخل. تعجب میکنم. مرد سفیدپوستی که واضحه انگلیسی زبانه اینجا چه کار میکنه؟ با خودم فکر میکنم که قاعدتا باید گشنه باشم ولی نیستم. حوالی ۷-۸ صبح یک تیکه نون تست رو خالی خالی به زور جویدم و با کمی قهوه پایین دادم. ولی هنوز اشتها نداشتم و برام عجیب بود. من آدم "صبحانه به هر قیمتی و در هر شرایطی" هستم. شب قبل هم چیز خاصی نخورده بودم. همینطور که چمدون میبستم و وسایل رو جمع میکردم و توی کمد و انباری جا میدادم و برای آخرین بار ظرف‌ها و لباس‌ها رو میشستم، با بی میلی برگر و سیب‌زمینی خوردم و یک قلپ چای سیاه. صبح، گل‌ها رو برای آخرین بار آب دادم. تخت رو مرتب کردم. وسایل شخصیم رو توی کوله گذاشتم. لباس‌های داخل چمدون و کتابهایی که قرار بود ببرم رو یک بار دیگه بررسی کردم. زیپشون رو کشیدم. جعبه‌ها و وسایلی که قرار بود برن زیرزمین رو با بدبختی بردم پایین. یک نگاه دوباره به کابینت‌ها انداختم. به دستشویی. آفتابه، یا همون آب‌پاش صورتی، هنوز گوشه دستشویی بود. دم رفتن میذاشتمش توی کمد. بافتنی سبز گل و گشادم رو تن کرده بودم با شلوار ورزشی بادمجونی و چسبون. کلاه صورتی چرک رو که دو سه هفته پیش در یک حراجی خریدم میکشم روی سر. گوشی رو باز کردم و لیست کارهای لحظه‌آخری رو مرور میکنم. به نظر میاد که همه چیز رو به دقت انجام دادم به جز فرستادن نسخه آخر قرارداد خونه برای کارولینا و رجیس. زوج برزیلی که خونه رو برای سه ماه اجاره کرده بودن ولی درست و حسابی پیش پرداخت رو نمیفرستادن. نکنه قراره سرم کلاه بذارن؟ برای دهمین بار حساب و کتاب کردم و با خودم تکرار کردم که در این لحظه اونی که میتونست کلاه‌بردار باشه من بودم. چرا که اونها ۱۰۰۰ دلار ریخته بودن و من میتونستم با این پول فرار کنم و اونا هم دستشون به جایی بند نباشه. پرده‌های خونه رو تا نصفه پایین میارم. شهرام پیام میده که رسیده. جواب میدم که فکر میکردم قرارمون ساعت ۱۰.۵ باشه. پیام داد که درسته و اون نیم ساعت زودتر اومده و من در کمال آرامش کارهام رو بکنم و هر وقت راحت بودم بیام دم در. تشکر میکنم. با وسواس دوباره همه چیز رو نگاه میکنم. قفسه. تخت. کشو. مبل. میز. کتابخونه‌ها. آشپزخونه. توالت. قاب‌های روی دیوار. با خودم فکر میکنم که چه خوب شد خونه رو به مهتاب ندادم وگرنه همه اینها رو باید توی جبعه میکردم. Roheli؟ های. هاو آر یو تودی؟ فالو می پلیز. 

 

همراه مرد درشت اندام داخل اتاقکی پر نور میشم. در رو پشت سرم باز میذاره و محترمانه شروع به سوال و جواب میکنه.

 

اوایل دسامبر آگهی خونه رو تنظیم کردم و گذاشتم گروه‌های مختلف. یکی دو نفر همون اول کار قیمت پرسیدن ولی بعدا خبری ازشون نشد. در اوج بیقراری و "اگه خونه اجاره نره پول ۳ماه رو از کجا بیارم که برم پیش میم؟" بودم که دوستی پیام داد که دوست مشترکمون مهتاب قصد اجاره موقت خونه در تورنتو رو داره و شماره‌ات رو بهش دادم. به مهتاب پیام دادم. گفت که امروز تورنتوعه و میتونه خونه رو ببینه. گفتم سر کارم و نمیشه، اما اگر بخواد میتونه بیاد کتابفروشی تا کمی صحبت کنیم. اومد. از سال ۴ام لیسانس ندیده بودمش. فرق کرده بود اما نه خیلی. خوش و بش کردیم. گفت که قصد داره بره آمریکا و منتظر خبر از شرکت ایکسه. گفت که دوماهی بیشتر خونه رو نمیخواد و با قیمت هم مشکلی نداره. گفت که این موقعیت که همدیگه رو میشناسیم خارق العاده‌است و محله هم که عالی. گفتم که خیلی خوشحال میشم خونه و وسایلم رو به آشنا بدم و خیالم راحت باشه. برام چای گرفته بود. چای خوردیم و قرار شد که خبر بده. فردا پیام داد که گزینه دیگه‌ای هم مطرحه و فعلا روش حساب نکنم و اگر امکان داره عکس‌های بیشتری از خونه براش بفرستم. خونه رو خوشگل و تمیز کردم و عکس فرستادم و با روی گشاده تاکید کردم که خیلی دوست دارم بتونیم قرارداد ببندیم و اون باز گفت که فعلا به پیدا کردن مشتری ادامه بدم چون شاید اون خونه دیگه‌ای رو بخواد. آگهی خونه رو توی فیس‌بوک گذاشتم. ۴-۵ تا پیام گرفتم از آدم‌های مختلف ولی اهمیتی ندادم. چند روز بعد باز قرار شد مهتاب بیاد تورنتو. بهش گفتم که خودم سر کارم ولی همسایه/دوستی دارم که میتونم کلید رو بهش بسپرم تا خونه رو بهش نشون بده. استقبال کرد. شب تا صبح خونه رو سابیدم. کلید رو دادم به دوستم و رفتم. ظهر همسایه خبر داد که مهتاب بهش گفته دیرتر میاد. مهتاب به من پیام داد که مشکل اصلیش وسایل خونه‌ام هست. گفت که وسیله زیاد داره و آیا مثلا میشه که کتاب‌هام رو جابه جا کنم؟ قرار بود خونه رو با وسیله‌هاش اجاره کنه. گفتم نه! ولی باز اگر میخواد میتونه خونه رو ببیینه. یک ساعت بعد همسایه گفت که مهتاب پیام داده کلا نمیرسه بیاد. از همسایه بابت علاف کردنش عذر خواهی کردم ولی چند ساعت بعد باز مهتاب پیام داد که کارش جور شده و میره که خونه رو ببینه. به همسایه زنگ زدم. طفلک گفت که مشکلی نداره ولی چون مشغول کارهای خودش بوده پیام مهتاب رو ندیده. مهتاب خونه رو دید. همسایه پیام داد که مهتاب اومد ولی خیلی دو به شک بوده. پیام صوتی همسایه رو گوش میدادم که مهتاب پیام داد. گفت که گزینه‌های دیگه‌اش کنسل شده و خونه من رو میخواد و مشکل اصلیش وسایله. پرسید که آیا میتونم یه کمد لباس دیگه براش خالی کنم و خونه رو از "وسایل شخصی مثل عروسک‌ها خالی کنم؟" اونقدر خوشحال بودم که گفتم تلاشم رو میکنم. یه کمد لباس هم اگر بخواد میتونه بگیره (که گفت نمیگیره و عملا غیرمستقیم از من خواست براش کمد بخرم) و خلاصه قرار شد دو روز بعد سر قرارداد حرف بزنیم. خوشحال رفتم خونه همسایه تا چای بخوریم. صادقانه گفت که با مهتاب حال نکرده. بهش گفتم که مهتاب گفته یه کمد اضافه میخواد و گفته وسایل شخصیم رو بذارم توی زیرزمین. همسایه کمی حرفش رو مزه مزه کرده و در نهایت گفت که تصمیم نهایی با خودمه ولی اگه خودش بود خونه رو به مهتاب نمیداد. در جوابش گفتم که تازه مهتاب خونه رو برای ۲ ماه میخواد و یعنی یه ماه آخر خونه خالیه و پول اجاره از جیبم میره. صبح به مهتاب پیام دادم که اگر امکانش هست دست نگه داریم چون مشتری‌های دیگه هم هستن که خونه رو سه ماه میخوان و با کتاب و کمد مشکل ندارن. پیام عصبانی داد که کارم خیلی زشت بوده و "امیدواره که اجاره خونه خوب پیش بره ولی کلا حرکتم قشنگ نبوده چون قول و قرار داشتیم؟!!" پیامش رو باز نکردم. درجا به مشتری برزیلی و چینی پیام دادم و قرار شد فرداش خونه رو ببینن. 

ریچل و کاترین از برنامه‌های سفر پرسیدن. گفتم که قراره سه ماهه برم،‌شرایط و شهری که میم توش زندگی میکنه رو ببینم و بعد اگر همه چیز خوب بود برگردم وسایلم رو بردارم و برای همیشه برم. توضیح دادم که سختمه ناگهانی کانادا رو ترک کنم و برای همشیه با یک ویزای سینگل و بدون شغل برم آمریکا. کاترین گفت بلیط برگشت خریدی؟ گفتم نه و وقتی برسم آمریکا میخرم. ریچل گفت که به نظرم میری و دلت نمیاد برگردی و برای همیشه میمونی. بعد اضافه کرد که تازه آمار آمیکرون اصلا خوب نیست و معلوم نیست قراره چی بشه دوباره. توی دلم خالی شد. کاترین گفت که توی فرودگاه گیر نمیدن؟ گفتم به چی؟ گفت به اینکه بلیط برگشت نداری! گفتم بعیده. ریچل اضافه کرد که آخه تو ایرانی هستی و همون‌طور که بی‌دلیل بهت ویزا نمیدادن شاید سر اینم داستان کنن. قلبم تند تند میزد. داغ کرده بودم و دلم میخواست ماسکم رو بکنم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم بعیده گیر بدن. کاترین همینجور که کار مشتری رو راه مینداخت گفت که به هرحال حواسم رو جمع کنم و مدارکم کامل باشه که اگر خواستن سر مرز گیر بدن مشکلی پیش نیاد. کارتون سنگین کتاب‌های پنگوئن رو بغل کردم. بردم پشت کتابفروشی. ماسکم رو برداشتم. یه شکلات خوردم. جلوی بغضم رو گرفتم. آب زیادی خوردم. ماسکم رو دوباره زدم. قیچی رو برداشتم. جعبه رو باز کردم. کتاب‌های آشپزی رو بیرون کشیدم و شروع به دسته‌بندی کردم. 

اسم بابات چیه؟ اسم مامان؟ آدرس خونه؟ شوهرت کجا کار میکنه؟ خواهرت کجاست؟ ویزای قبلیت چرا ریجکت شد؟ میتونم بپرسم چرا حدود دو سال از شوهرت دور بودی؟ خنده عصبی میکنم. موهام رو کنار میزنم و میگم: چقدر وقت دارید تا همه چیز رو تعریف کنم؟ پاندمی شد. مرزها بسته شد. ویزای کانادام تموم شد و دو سال طول کشید تا دوباره همه مدارکم رو جور کنم. توی دلم ولی میخواستم بگم چون ایرانیم. چون ۶ ساله زندگیم به خاطر ویزا روی هواست. چون دیواری کوتاه‌تر از دیوار ایرانی جماعت پیدا نمیشه برای ظلم و سرکوب. نگفتم ولی. یه لواشک پذیرایی دیگه از کیف درآوردم و همونطور که افسر مرز تند تند مینوشت، گذاشتمش گوشه‌ی لپم. پشت چشمام دم کرده بود و خیس بود. کلاه صورتی چرک رو که دو سه هفته پیش در یک حراجی خریدم از توی کیف کشیدم بیرون و دوباره گذاشتم روی سرم.

صبح دوشنبه میم پیام داد که استادش گفته نیاد بیمارستان. قبل از اینکه پیام صوتیش رو کامل گوش بدم رفتم سراغ پیام مشتری‌های برزیلی و چینی. برزیلی گفته بود که میتونه شب بیاد خونه رو ببینه. چینی گفته بود که تورنتو نیست و میتونه تماس تصویری داشته باشه. پیام صوتی میم رو باز کردم. گفته بود که حالش خوب نیست. درد سینه و سر داره و احتمالا کروناست و با اینکه هنوز تست نداده ولی شاید بهتر باشه که من به جای خونه اون، به محض ورود به آمریکا برم خونه خواهرم. پیام دادم که خوب میام اونجا قرنطینه میکنیم. پیام داد که خطرناکه و عاقلانه اینه که من نرم اونجا. حس کردم اون لحظه فرو ریختم. به زور لباس پوشیدم. لقمه رو دادم پایین. قهوه رو خورده نخورده ریختم دور. اشکام رو پاک کردم. ماسکم رو زدم. هوا -۱۷ درجه بود و برفی. تمام طول مسیر تا کتابفروشی آروم گریه کردم. مهتاب که به نوعی نفرینم کرده بود که خونه اجاره نره. کاترین معتقد بود که دم مرز بهم گیر میدن و راهم نمیدن. ریچل هم فکر میکرد که به خاطر بالا رفتن آمار کرونا مرزها بسته میشه و من هرگز نمیتونم برگردم کانادا و بعدا مجبور میشم بگم کسی وسایل خونه رو برام بفرسته آمریکا. مامان و بابا مدام ازم میپرسیدن که چرا دارم موقت میرم و قطعا تهش پشیمون میشم و بهترین کار اینه که همه چیز رو بفروشم و کار و زندگیم رو ول کنم و برم پیش شوهرم. "آخه تا کی میخوای اینجوری زندگی کنی؟" مامان میگفت. بعد بابا به مامان تذکر میداد که رعایت کنه و خودش میپرسید که آیا دانشگاه محمد یه برنامه دکتری نداره که من بتونم براش اقدام کنم و همون جا بمونم؟ بیرون کتابفروشی ایستادم. اشکام رو پاک کردم. دماغم رو بالا کشیدم. با خودم فکر میکنم که باید الان چند پک به سیگار نداشته میزدم و بعد کون سیگار رو که هنوز نارنجیه مینداختم روی زمین و با کف پوتینم له میکردم. ولی بدون اینکه سیگاری رو له کنم رفتم داخل و تا برسم به ته کتابفروشی به همه مشتری‌ها یک دور سلام کردم و سریع از پله‌ها رفتم پایین تا برسم به زیرزمین. وسایلم رو سریع گذاشتم و برگشتم بالا.

 

ببخشید میتونم بهتون کمک کنم؟ آره لطفا. میخوام برای خواهرزاده‌های ۶ و ۱۰ ساله‌ام کادو بخرم. یکیشون عاشق رمان تصویری هست. اون یکی عاشق بلایای طبیعی. سیل. زلزله. آتش‌فشان. خودش با خودش میخنده و با خجالت ادامه میده که چیزی درباره بلایای طبیعی دارید که جدید باشه؟ باهاش میخندم و میگم که مطمئنم میتونیم یه چیزی براش پیدا کنیم. 

 

میم پیام میده که بهتره و تونسته وقت تست بگیره برای چهارشنبه. ناراحتم یا عصبانی یا گیج. نمیدونم. جواب میدم که خدا رو شکر. براش مینویسم که پس شاید بهتره قبل از عوض کردن بلیط صبر کنیم تا جواب تستش بیاد و اینکه من ترجیح میدم بعد از دو سال برم پیش خودش و نه خواهرم. مینویسم که دلم تنگ شده و دیگه نمیتونم. همون طور که دارم از سرما میلرزم (چون هر دو در رو برای جریان هوا باز گذاشتیم) و کتاب‌های روی میز رو مرتب میکنم، کاترین میپرسه که آیا خونه اجاره رفت؟ داستان مهتاب رو براش تعریف میکنم که آقایی سرش رو میندازه پایین و بدون ماسک داخل میشه و تند به سمت قسمت کودکان میره. بهش تذکر میدم و ازش میخوام که ماسکش رو بزنه. با بی ادبی میگه که واکسن زده و معافیت پزشکی برای ماسک داره و ما به صورت قانونی اجازه نداریم مجبورش کنیم. توضیح میدم که کسب و کار خصوصی هستیم و اجازه داریم که بهش بگیم ماسک بزنه. کمی گستاخ میشه و میپرسه که اگر دولت بگه نسبت به فلان نژاد تبعیض‌آمیز برخورد کنیم گوش میدیم؟ جرمی که میبینه من نمیتونم دعوا کنم وارد گفت و گو میشه و خیلی جدی توضیح میده که این حرف بیربطه و اگر این آقا نمیتونه ماسک بزنه خیلی راحت میتونه از ما خرید نکنه. از جرمی تشکر میکنم. از رفتار مرد شوک شدم. از دست خودم که اینقدر بی زبونه حرص میخورم. پیام رجیس، مشتری اجاره خونه رو میبینم که نوشته یک ساعت دیرتر میرسه. 

 

گاز رو همون موقع که مهتاب میخواست بیاد سابیدم و نمیخوام دوباره کثیفش کنم. یک غذای چرب و چیل سر راه  میگیرم و همینطور ایستاده شروع میکنم به خوردن. یکی از سریال‌های قدیمی رو پخش میکنم و مشغول جمع کردن وسایل آشپزخونه و لباس‌ها میشم. توی دلم خدا رو شکر میکنم که دو تا مهمونی این هفته رو  از ترس کرونا لغو کردیم و سعی میکنم به تست روز جمعه برای اجازه پرواز فکر نکنم. اگر این دم آخر تستم مثبت بشه و نتونم سوار هواپیما بشم؟ ویزام ۱۰ روز دیگه منقضی میشد و معلوم نبود بعدش چی بشه. سریع ذهنم رو منحرف میکنم و به اتفاقات خوب فکر میکنم. کتابفروشی به شدت شلوغ و سرده و هر روز خسته و کوفته میرسم خونه. میم و باقی همکارها توصیه کرده بودن که هفته آخر رو مرخصی بگیرم ولی من به پولش نیاز داشتم. اگر خونه اجاره نمیرفت؟ روز قبل تا ۸ شب شیفت بودم و ۹ شب برگشتم و بلافاصله یه دستی به سر و گوش خونه کشیدم تا مشتری‌ها بیان. رجیس پیام داد که رسیدن مترو. قبلا گفته بود که دو تا مهندس هستن از برزیل ولی نمیدونستم اون یکی زنه یا مرد. توی راهرو صدای پاشون رو شنیدم که نزدیک میشدن. توی چشمی نگاه کردم و دیدم که یه مرد و یک زن دارن نزدیک میشن. زن و شوهر بودن و به سختی انگلیسی حرف میزدن. چیزی توی لباس پوشیدن و نگاه مهربونشون بود که به دلم نشست. اونقدر به دلم نشست که هول شدم و گفتم اگر همین الان خونه رو بگیرن بهشون تخفیف میدم. میم بعدا گفت که چرا یهو احساساتی شدی و اصلا چطور اعتماد کردی و باعث شد تا لحظه پرواز ۱۰۰۰ بار تصمیمم رو زیر سوال ببرم. رجیس ولی تشکر کرد و گفت که فعلا یکی دو تا آپشن دیگه هم دارن و حالا فعلا باقی ساختمون رو ببینیم. باشگاه و استخر رو نشون دادم. به نظرم میومد که خوششون اومده. رجیس تشکر کرد و باز میخواست تکرار کنه که گزینه‌های دیگه هم هست ولی خانمش جلوش رو گرفت و گفت همین خونه عالیه. گفتم جدی؟‌ گفت آره خیلی خوشم اومده. ناگهان کرونا و همه چیز رو فراموش کردم و ناگهان با تمام وجود بغلش کردم و بعد که معذرت‌خواهانه رهاش کردم دیدم چشماش پر از اشک شده. رجیس سر زنش رو ماچ کرد و گفت که بیاین دوباره همدیگه رو بغل کنیم و دوباره همدیگه رو بغل کردیم. تازه ۴۰ روز بود که رسیده بودن تورنتو و میتونستم حجم غربت رو در چهره‌های برزیلیشون ببینم. بهشون گفتم که چقدر اضطراب خونه رو داشتم و حالا که این کار تیک خورده میتونم به کارهای دیگه برسم. کارولینا هم گفت که چقدر ذهنشون درگیر پیدا کردن خونه بوده و حالا میتونن برای سه ماه نفس راحتی بکشن. قرار شد قرارداد رو براشون بفرستم و اونا هم به زودی اولین اجاره و پیش پرداخت رو ارسال کنن. رقص کنان تمام پله‌ها رو تا خونه رفتم. غذام رو خوردم. با میم که حال ندار بود حرف زدم و با حال خوب خوابیدم تا فرداش به کارهای اداری و لحظه آخری برسم. 

به نظر میومد سه شنبه روز خوبی باشه. به نظر آروم بودم و قرار بود ۴شنبه و ۵شنبه کل خونه رو جمع کنم. قبل از خواب ولی شروع کردم به مرور کارهای دم آخری و هر چی بیشتر بهشون فکر کردم بیشتر اضطراب گرفتم و هر چی بیشتر اضطراب گرفتم تپش قلبم بالاتر رفت و اینقدر بالا رفت که به گریه افتادم و اینقدر گریه کردم که ترسیدم و فقط با تلاش زیاد گوشیم رو پیدا کردم. سریالی که سر شب میدیدم رو پخش کردم و خزیدم زیر پتو. با دو دست روی بازوهام زدم و با خودم تکرار کردم که درست میشه. همه چی آخرش درست میشه.

۴-۵ صبح خوابم برد. 

 

دو تا چمدون رو میکشم تا دم آسانسور. در رو قفل میکنم. یه نفس عمیقی میکشم و زیر لب بسم الله میگم و دکمه آسانسور رو میزنم. تا میرسم پایین گوشیم زنگ میخوره. شهرام میپرسه که آیا توی خونه ویلایی هستم یا آپارتمان. میگم آپارتمان. میپرسه که آیا در خونه چوبیه؟‌ میگم شیشه‌ای. شهرام، راننده‌ای که قرار بود بیاد دنبالم بریم فرودگاه، مضطربه و خبر میده که آدرس رو اشتباه رفته و با سرعت به سمت من میاد و نگران نباشم و ۲۰ دقیقه دیگه اونجاست. ساعتم رو نگاه میکنم. دلم میخواد اضطراب داشته باشم ولی ندارم. اضطراب داشتن رو بلدم. بی‌حسی رو نه. شاید هم اینقدر اضطراب دارم که بی‌حس شدم. به شهرام میگم که هیچ نگران نباشه و مواظب باشه و تند نیاد. ازم تشکر میکنه و تماس قطع میشه. چمدون‌ها رو دوباره میکشم تا بالا. در خونه رو باز میکنم. کفش‌هام رو درمیارم. آفتابه رو از گوشه‌ی کمد درمیارم و تصمیم میگیرم دوباره و برای آخرین بار برم دستشویی. 

افسر مرز بعد از ۱ ساعت سوال و جواب بالاخره پاسپورتم رو پس داد. گفت که امیدواره دفعه بعدی اینقدر کارم طول نکشه. خیلی آروم میپرسم که میتونم برم؟ سرش رو تکون میده. در رو برام باز میکنه. مسیر خروج رو بهم نشون میده. در که پشت سرم بسته شد سریع به میم پیام میدم که ولم کردن و گویا همه چیز حل شده و ۴۵ دقیقه دیگه پروازه و دارم از گشنگی میمیرم و شدیدا جیش دارم و زنگ میزنم و همه چیز رو تعریف میکنم ولی گویا فعلا اومدنی شدم و بعد کلاه صورتی چرک رو که دو سه هفته پیش در یک حراجی خریدم  میذارم توی جیب جلوی چمدون و میگردم دنبال کافه و دستشویی. فکر میکنم اینبار قراره که همه چیز به خیر بگذره. 

 

حدود ۱۱ صبح با چشم‌های پف کرده از گریه و سر درد شدید بیدار میشم. گوشی کنار صورتم بود و سریع یادم میاد که دیشب چه اتفاقی افتاده. میم پیام داده که چرا تا سحر بیدارم بودم و آیا حالم خوبه؟ بلند میشم و با بدبختی قهوه درست میکنم. چیز زیادی توی یخچال نیست. دو تا نون تست رو گرم میکنم و باقی‌مونده کره رو میمالم روش. گوشیم زنگ میخوره. جا میخورم. جواب میدم. عین تماس گرفته. حالم رو میپرسه. بعد یادآوری میکنه که دو سه ماهی ازشون دوری میکردم. عذرخواهی میکنم و میگم که صحبت با آدم‌ها بهم اضطراب فلج‌کننده میده. (با بیرحمی)‌ میگه که امروز که کتابفروشی نیست و کمی اضطراب ایرادی نداره و ادامه میده که دوست داشته باهام حرف بزنه و آیا الان وقت خوبیه؟ چشم‌هام هنوز از شب قبل درد میکنه و پف داره. لنگ ظهره و من به اندازه یک هفته کار دارم ولی بهش میگم که مشکلی نیست و میتونیم حرف بزنیم. عین میگه که به نظرم کار اشتباهی میکنم. میگه که اوضاع خوب نیست. مرزها هر لجظه در حال بسته شدنه و منطق حکم میکنه وسایلم رو جمع کنم و برای همیشه برم آمریکا. حرف که میزنه ناخودآگاه گریه میکنم و حالت تهوع دارم. میپرسه نظرم چیه؟ میگم چی بگم والله؟ من که نظرم مشخصه. میپرسه که چی مانع میشه برای همیشه نرم آمریکا؟ آب دهنم رو قورت میدم. نفس عمیق میکشم. مکث میکنم ولی جواب نمیده و بغضم میترکه. میون گریه و اشک توضیح میدم که لب مرز فروپاشی روانی هستم. بهش میگم که استرس دیوونه‌ام کرده. بهش میگم نمیفهمه زندگی روی ویزا و ندیدن میم برای دو سال یعنی چی. بهش میگم که توی این دو سال این کتابفروشی منو از دیوانگی نجات داده. بهش میگم که نمیدونم اگر خونه و کتابفروشی و شهر و همه چیز رو ازم بگیرن چطور متصل بمونم به زندگی. بهش میگم که نگران سلامت روانم هستم. میخوام بگم که شب قبل افکار خودکشی داشتم اما نمیگم. به جاش میگم اگر یهو همه چیز رو ول کنم بیام نمیدونم چی میشه و چه بلایی سر خودم میارم. سکوت میکنه. گریه‌ام شدیدتر میشه. میپرسه فکر میکنی الان حالت خوبه؟ میگم فکر میکنم بهترم. میگه به هر حال وظیفه‌اش این بوده که زنگ بزنه و این حرفا رو بزنه. تشکر میکنم. سلام به ف و بچه‌ها میرسونم و خداحافظی میکنم. تماس که قطع میشه مچاله میشم توی خودم. ضجه میزنم. انگار تمام وجودم رو آتیش گرفته. خودم رو به سختی میکشم به آشپزخونه. قهوه میریزم و گریه میکنم. آب میخورم و گریه میکنم. به میم پیام میدم که چی شده. زنگ میزنه. دلداریم میده. هنوز جواب تستش نیومده.

 

بابا توی گروه نوشته ساعت پروازم چیه؟ مامان پیام خصوصی داده توی اینستا که چه خبر؟ مریم خبری فرستاده از یورونیوز که آمریکا نصف پروازهای روز کریسمسش رو لغو کرده و چه خبر از پرواز من؟ خندیدم و نوشتم هنوز چیزی به من نگفتن. امیدوارم لغو نشه. لبخند فرستاد و گفت که انشالله همه چیز خوب پیش میره. از اینکه همه در انتظار و هیاهوی سفرم بودند دل پیچه‌ گرفتم. میم ولی خبر داد که جواب تستش منفیه. از جا میپرم. براش مینویسم که چقدر خوشحالم و نمیدونم از این خوشی چی کار کنم؟ هوای بیرون سرده. آخرین روز قبل از تعطیلاته. یقه اسکی سرمه‌ای با طرح شکلات‌های کریسمسی رو میپوشم. شلوار سیاه. پوتین و شال‌گردن. آخرین کتاب‌های قرض گرفته رو توی کیسه میذارم. کیفم رو بر میدارم و شاد و خوشحال راه میفتم سمت کتابفروشی. برای آخرین بار در مدتی طولانی. کتابفروشی نیمه شلوغه. درها مثل یک هفته گذشته بازه و هوای داخل سرده. ماسکم رو محکم میکنم. با اینکه هیچ علامتی ندارم ولی میترسم لحظه آخری و قبل از تست، کرونا بگیرم. همکارهام یه حال خوش و دم عیدی دارن. همه حال دم عید دارن. سلام میکنم. لیز یه لیوان شامپاین به همه میده. بهشون میگم که جواب تست محمد منفی شده. بعد ولی اضافه میکنم که پروازهای آمریکا یکی در میون در حال کنسل شدنه. آنا مثل همیشه قوت قلب میده. کاترین چهره‌اش رو کج و کوله میکنه و یه فحش به وضعیت میده. ریچل ولی یهو میگه که به نظرش من دیگه برنمیگردم و دلش برام تنگ میشه. نمیدونم چرا اینو میگه. نمیدونم از حرف ریچل بود یا از سرما. ولی پشتم یخ میکنه. توی دلم خالی میشه. میخندم و میگم دلت میخواد از دستم خلاص بشی؟ 

 

حالا شهرام که بعدا معلوم شد ۳۰ سال توی ایران پزشک متخصص بوده و اینجا راننده شده اومده و رفته. ویزام توی دستمه. از مصاحبه امنیتی لب مرز که همیشه به من گیر میدن رد شدم. تست کرونام منفی شده. پروازم برقراره. خونه اجاره رفته. همه آدم‌ها یک بار بهم هشدار دادن که به نظرشون تصمیماتم غلطه. میم ولی وعده تهدیگ و خورش بادمجون میده. حس میکنم بدنم در این یکی دو هفته اونقدر ضربه خورده که بی‌حس شده. اومدن تا همین جا هم برام غیر قابل تصور بود. هواپیما کوچیکه. شاید کمتر از ۱۵ نفر مسافر داره. ردیف جلوم دو تا زوج ایرانی و میان‌سال هستن. مسیر پرواز یک ساعته. پر از چاله چوله. یک جایی اما میره بین کلی ابر گوله گوله و پنبه‌ای. یکهو بی اختیار گریه‌ام میگیره. اونقدر این لحظه. این نقطه برام دور بوده و در رویا که ذهنم نمیکشه. یعنی واقعا تا یک ساعت دیگه بغلش میکنم؟ خوابه یا واقعیت؟ حس میکنم حالا که لحظه‌اش نزدیک شده انگار نه انگار دو سال بوده. انگار نه انگار توی این دو سال آدم‌ها مردن. بچه‌ها به دنیا اومدن. عاشق شدن. فارغ شدن. شادی بوده درد بوده مرگ بوده. مارچ ۲۰۲۰ انگار کن همین یه ماه پیش. ولی همزمان بیش از دو سال بوده. اونقدر درد و بدبختی و عزا بوده که بیش از دو سال بوده. فکر میکنم که لحظه اول چطور بغلش میکنم؟ چقدر بغلش کنم؟ اون وسط بوسش کنم یا نکنم؟ بعد گریه‌‌ام شدیدتر میشه. انگار کن که بدنم از زیر حجم فشارها بیرون اومده باشه و نتونه جلوی خودش رو بگیره. تکیه میدم به صندلی. چشمام رو میبندم. آهنگ رو گوش میدم. نور آفتاب از لای پنجره میفته روی صورتم. ایرانی‌های ردیف جلو  که بعدا فهمیدم مسافر وگاس بودن حتما تا الان متوجه من شدن. کاش میشد بهشون بگم چرا گریه میکنم. کاش میشد برای همه بگم که چرا گریه میکنم. 

 

صدای باد توی خونه پیچیده. شیشه پنجره‌ها تکون میخوره. نشستم روی مبل سفید و نرمی که بعد از کلی بالا و پایین با هم و به طور مجازی خریدیم. میم خوابیده. قراره فردا واکسن سوم رو بزنم. بالاخره. سر شبی با میم به این نتیجه رسیدیم که به هزار و یک علت قانونی و اداری و کاغذبازی احتمالا این دوری حالا حالاها تموم نمیشه. آه کشیدیم. از خشم نزدیک بود لیوان آب رو بشکنم. بعد میم منو کشید سمت خودش زیر پتو. با هم کشتی گرفتیم. قاه قاه خندیدیم. همدیگه رو اذیت کردیم. قلقلک دادیم. بعد آروم چشمامون رو بستیم. دوباره شیطونی کردیم. خندیدیم. پنج دقیقه خوابیدیم. و بعد بلند شدیم. کمی با آهنگ رقصیدیم و غذا درست کردیم و سر سرخ کردن سیب‌زمینی نزدیک بود دعوامون بشه. عذرخواهی کردیم. عین خبر داد که آمریکا هشدار داده شهروندانش به کانادا سفر نکنن. غذا رو خوردیم. سنگین شدیم.

همدیگه رو بوسیدیم.

دوباره  و محکم بغل کردیم.

و بعد آروم آروم برای خواب حاضر شدیم. 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۰۰ ، ۱۴:۱۹
راحله عباسی نژاد

امروز فکر میکردم که مشهورترین رمان‌های تاریخ حول رابطه و عشق‌ میگرده. کتاب‌هایی که لزوما از پس ظرافت و پیچیدگی و رنج و لذت و بالا و پایین آدم‌های درگیر عشق برنیومدن. اما نوشته شدن. ماندگار شدن. حرفهای جدی مطرح کردن. توصیف مردهایی که در جنگ از معشوقه دور ماندن. زنانی که در ازدواجی دروغین گیر کردن. زنانی که برای خاطر معشوقه از خانه فرار کردن. زنانی که مجبور شدن بین خودشون و دیگری انتخاب کنن. زنانی که در موقعیت رابطه دچار بحران هویتی شدن. روایت معشوقه‌هایی که به واسطه انقلاب از دست رفتن و ده‌ها داستان دیگه که حتی یک هزارم عشق‌هایی که در طول تاریخ وجود داشته رو هم پوشش نمیدن. اما عشق همیشه مهم بوده. رابطه همواره نقش اصلی بوده. 

 

بعد به خودم نگاه کردم. به رابطه‌ام. به عشقم. به دردها و خنده‌هایی که داشتیم و داریم. بعد ناگهان با خودم زمزمه کردم که ما ۲۱ ماه هست که به خاطر پاندمی همدیگه رو ندیدیم. به خاطر مرزهای ساخته‌ی دست انسان همدیگه رو از نزدیک لمس نکردیم. به گریه‌هام فکر کردم. به مچاله‌شدن‌ها. به بسته شدن مرزها. به دیوارهای سنگی سفارت. به نگهبان‌ها. به تمام تولدها و سالگردهایی که دور بودیم. به اینکه دور از هم رشد کردیم. به ماه‌های اولی فکر کردم که از صبح تا شب تماس ویدیویی داشتیم و در سکوت با هم کار میکردیم. به دعواها فکر کردم. به تردیدها. به ترس‌ها. به غنج رفتن‌های ته دل. به اسکرین‌شات‌های یواشکی از صورتش/م. به تمام اضطراب‌های شخصیم فکر کردم. به کارم. به درسم. به رویاهام. به خواسته‌هام و نیازهام. به این که زندگی من هم فراتر از این رابطه بود و هم خلاصه‌شده در این رابطه.

 

بعد فکر کردم که چرا فکر نکنم که من آنا کارنینا هستم؟ جو هستم در زنان کوچک؟ یا مادام بواری؟ یا خانم دلووی؟ یا کلاریس در چراغ‌ها را من خاموش میکنم؟‌ یا آیلین؟ یا ماریان؟ یا استر در حباب شیشه؟

 

بعد فکر کردم که فرق من با بینوایان و دکتر ژیواگو که جنگ و انقلاب بین معشوقه‌ها فاصله انداخت چیه؟‌ همین داستان من رو اگه ویکتور هوگو مینوشت و من میخوندم چه حسی به راحله و محمد داستان داشتم؟‌ به زندگیشون؟ به رابطه‌شون؟ به دنیایی که برای خودشون ساختن؟ 

 

بعد به اون لحظه اولی فکر کردم که همدیگه رو دوباره میبینیم. به اینکه اون لحظه چقدر زود تموم میشه. به این که دنیا از حرکت نمی‌ایسته. به اینکه بزرگیش در هیچ کلامی نمیگنجه. به این که احتمالا اینقدر بزرگه که عادی برخورد کنیم. چون نمیتونیم در حد بزرگیش احساساتمون رو بروز بدیم. به اون لحظه‌ی اول آغوش فکر میکنم. به اینکه احتمالا دست و پام رو گم میکنم. به اینکه چقدر ترسیده هستم. وحشت‌زده و پر از هیجان. 

 

بعد فکر کردم که کاش میشد فقط همون یک لحظه رو نوشت. همون نگاه اول. 

باقی رابطه پیش کش!

۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۰۰ ، ۰۰:۲۹
راحله عباسی نژاد

سر شام بود. پرسیدم راستی میدونی Wasp چیه؟ 

یهو چشمهاش ۴تا شد و غذا پرید توی گلوش و گفت وای واسپ که خیلی بده؟‌ چی شده مگه؟‌

گفتم هیچی بابا! سر ظهری با میم رفته بودیم یه رستوران کوچیک اطراف خونه برای ناهار. ساندویچمون رو تحویل گرفتیم و به‌به و چه‌چه‌کنان رفتیم نشستیم توی ایوون رستوران که همزمان از باد و هوای تازه استفاده کنیم که یکهو ۵-۶ تا زنبور دوره‌مون کردن و هر کاری کردیم نرفتن. آخر سر اینقدر گیر دادن که فرار کردیم داخل رستوران و باقی ساندویچ رو داخل خوردیم. بعد از ساندویچ چای سفارش دادیم و گفتیم دیگه چای که غذا و شیرینی نیست که زنبور جذب کنه. خوش‌خیال، دوباره چای رو برداشتیم بردیم توی بالکن که دیدیم همون ۵-۶تا زنبور پیله کردن به یه زوج جدید و خانومه از ترس هی بالا و پایین میپره و آخر سر همراهش رو راضی کرد برن داخل. ما هم کلی بهشون خندیدیم و گفتیم که احتمالا یک کندوی زنبور عسلی چیزی این اطرافه که خانومه برگشت گفت اینها زنبور عسل (bee) نیستن. Waspهستن. حالا واسپ چیه؟ زنبوری که همه چیزخواره و مثل زنبور عسل گوگولی مگولی نیست که دور گل و شمع و پروانه بگرده و عسل تولید کنه.

گفت خوب؟ میدونستم که من.

گفتم هیچی. حالا فکر میکنی توی فارسی چی ترجمه‌اش کردن؟ 

یه ذره فکر کرد. به قیافه هیجان‌زده و منتظر من نگاه کرد. گفت احتمالا بی تربیتیه!! نه؟ 

گفتم نه اتفاقا!

گفت چی؟ 

یه لحظه سکوت کردم. خنده‌ام رو قورت دادم. دست‌هام رو به حالت گیومه توی هوا بالا بردم و گفتم .......... "زنبور بی‌عسل!"

 

یهو گفت عالم بی عمل؟

 

و من ترکیدم از خنده و محمد هم از اون طرف پخش زمین شد. 

 

همین‌طور که از خنده نفسمون بند اومده بود و از اوج خلاقیت زبان فارسی در نامگذاری این موجود ترک برداشته بودیم، جویده جویده توضیح دادم که سر شبی توی اینترنت سرچ کردم Wasp و بعد رفتم به صفحه ویکی‌پدیاش و بعد زبانش رو فارسی کردم تا بفهمم توی فارسی بهش چی میگن که با پدیده "زنبور بی‌عسل" مواجه شدم. ولی این تمام ماجرا نبود!‌

گفت پس چی؟

شروع کردم از روی صفحه ویکی خوندن که "زنبورهای بی‌عسل حشراتی هستند که در راستهٔ پرده‌بالان" ...(شلیک خنده اول) .... "و زیرراستهٔ باریک‌تنه‌داران" ...(ترکیدن از خنده) ... "قرار دارند."

گفتم پرده‌بالان آخه؟ یعنی واقعا چیز جذاب‌تری به جز "باریک‌تنه" به ذهنشون نرسیده؟

 

همین‌جور که محمد از خنده مرده بود و من هم از شدت خنده دلم رو گرفته بودم و اشکم بند نمیومد، زدم روی پرده‌بالان و رسیدم به شاهکار بعدی:‌

 

"آغاز فرگشت اعضای این راسته تریاس بود و قدیمی‌ترین سنگواره‌های پیدا شده از آنان مربوط به تیره اره‌مگس‌های خم‌چاقو است. دوره کرتاسه نخستین هنگامی بود که پرده‌بال‌های دارای ساختار اجتماعی بر روی زمین ظاهر شدند."

و اینجا بود که محمد از بعد از شنیدن "کرتاسه" و من از خوندن "ساختار اجتماعی" از خود بی خود شدم و از حجم ..شعرها و کلمات عجیب‌ و غریبی که ردیف شده‌ بود پشت سرهم به وضعیت حالا نخند کی بخند در اومدم و هی میگفتم انگار به زبان پهلوی سابق حرف زده. اصلا این جمله‌ها یعنی چی؟

 

وسط همین بالا و پایین شدن‌ها از خنده بود که زدم روی کلمه "فرگشت" که دیدم نوشته فرگشت فارسی‌شده‌ی همون کلمه تکامله و باز از حجم حماقتی که این اسم داشت به خودم پیچیدم و به محمد گفتم میدونستی که فرگشت همون ...

نذاشت حرفم رو تموم کنم و سریع گفت همون تکامله و همین طور که میخندید گفت این اسکل‌ها خواستن مثلا کلمه عربی به کار نبرن و رسیدن به این شاهکار! 

بعد من یهو انگار که به یک کشف بزرگ رسیده باشم فریاد زدم که عههه! پس اون گروه براندازی که اسمشون فرگشته، اسمشون از این جا میاد؟ که محمد دیگه دامن از کف داد و درحالی که از خنده خم شده بود گفت بابا اونا "فرشگرد" هستن نه فرگشت!!!

 

وسط همین خنده‌ها بودیم که گفتم بذار از اول صفحه بخونم و ببینم انگلیسی پرده بالان چی میشه:‌ ؛پرده‌بالان (نام علمی: Hymenoptera) یا بال‌غِشاییان یکی از ..." یهو خیلی جدی برگشتم گفتم آخه بال غشاییان؟ انگار فامیل ارمنیه مثل خاچاطوریان و محمد باز ترکید از خنده و وسط خنده‌هاش برگشت گفت بابا چند بار بگم؟ تو باید استندآپ کمدین بشی؟!!؟

 

من که از شدت خنده اشکم بند نمیومد گفتم برو بابا! فقط تو به حرف‌های من میخندی. فکر کردی بقیه مثل تو اسکلن؟ و بعد ادامه دادم که حالا اینا رو ولش کن. فکر میکنی توی فارسی به دوره "کرتاسه" چی میگن؟‌ 

 

گفت نمیدونم! 

گفتم "گل سفیدی" و باز جفتمون غش غش خندیدیم و باز محمد گفت که بابا به خدا راست میگم. آخه کی به ذهنش میرسه که از فرگشت برسه فرشگرد و براندازی و از بال‌غشاییان به ارمنی‌ها؟ بیا برو همین الان بنویسشون یه گوشه که بعدا استندآپش کنی. یا برو توییتشون کن. 

 

همینطور که اشکام رو پاک میکردم گفتم باشه و حالا خیلی هم چیز خنده‌داری نبودا ولی چقدر خداییش خندیدیم و بعد یهو محمد ساعت رو دید و گفت که وقت خوابش دیر شده و خداحافظی کردیم و رفت بخوابه. 

 

من اما به حرفش گوش کردم و نشستم پای لپ تاپ که امشب رو بنویسم. نه چون خیلی بامزه و طناز هستم یا میخوام استندآپ کمدین بشم یا هر چی که محمد درباره‌ام گفت هستم. نشستم نوشتمشون که یادم بمونه چطوری دو نفری میتونیم از "زنبور بی عسل" برسیم به عالم بی عمل و دوره  "گل سفیدی" و جوری با همین چیزهای به ظاهر بیمزه بخندیم که دل درد بشیم و نفسمون بند بیاد و اشک بریزیم. نوشتم که یادم باشه دلم با همین لحظه‌هاست که روشن و قشنگ میشه. نوشتم که یادم بمونه چقدر با همدیگه بهمون خوش میگذره و چقدر یکهو از دیگران بی نیاز میشیم  و چقدر دوتایی خل وضع هستیم و همین چیزهاست که رابطه‌مون رو نگه داشته. 

 

یاد شبهایی افتادم که توی تخت و تا خود صبح اینقدر میخندیدیم که خواب از سرمون میپرید و دیگه از جایی به بعد از شدت خنده جملات و کلماتمون بی‌معنی و نامفهوم میشد و از شدت گرما پتو رو پس میزدیم و باز به خنده ادامه میدادیم.

 

 

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۰۰ ، ۱۴:۰۸
راحله عباسی نژاد

رفتم سرک کشیدم به پیام‌های دو سال و خورد‌ه‌ای پیش. روزهای منتهی به اکتبر ۲۰۱۸. پیام داده بود کجایی؟ من خسته و کوفته رسیده‌ام به فلان ایستگاه. پیام داده بودم که تا یک ربع دیگر میرسم. کارم کمی دانشگاه طول کشید.

چند روز بعد پیام داده بود فکر میکنی کی برسی؟‌ غذا را گرم کنم؟‌ پیام داده بودم که گرم کن ولی شاید کمی دیر برسم.

پیام داده بود که رفته است بساط ته‌چین بخرد، ماست میخواهیم یا نه؟ پیام داده بودم همین دیروز دو سطل ماست خریدم،‌ دستت درد نکند. پیام داده بودم که دیر نیست؟ شاید ته‌چین به مهمانی نرسد! یادم بود که ته‌چین کم و بیش به مهمانی رسیده بود، اما موضوع همان‌جا رها  و به مکالمه حضوری منتقل شده بود.

پیام تصویری فرستاده بود از خودش که وسط آشپزخانه با آهنگ میرقصد. بعد پیام تصویری دیگری از حمام و دستشویی که با افتخار اعلام میکند آنقدر سابیده که از تمیزی برق میزند. پیام داده بودم که چه آهنگ خوبی،‌ لینک بده و پاسخ دیگیری به ویدیوها نداده بودم. شاید همان لحظه تماس گرفته بودم یا دقایقی بعد رسیده بودم خانه؟

پیام داده بود پیازها را تفت دادم، مرحله بعد را بلد نیستم، یا خودت بیا یا من قیمه بادمجانش میکنم. پیام داده بودم الان بساطم را جمع میکنم و می آیم. چه غذایی بوده که بلد نبوده؟‌ الله الاعلم. بعد گفته بودم باید برای مصاحبه باهام تمرین کند. هر چه فکر کردم یادم نیامد چه مصاحبه‌ای. هر چه گشتم هم پیام دیگری درباره مصاحبه نبود. 

 

چند لحظه‌ای میخکوب شدم. انگار راستی راستی یادم رفته بود که روزگاری با هم هم‌خانه بودیم. با هم خرید خانه میکردیم. غذا میپختیم. خانه تمیز میکردیم. بخش اعظم مکالماتمان حضوری بود و پیام‌های نوشتاری در حد کجایی؟‌ کی میایی؟‌ چی بخرم؟‌ چی بپزم؟ چقدر دور و غریب و عجیب و غیرممکن به نظر می آمد. اسنادش تمام و کمال موجود بود اما حسی نداشتم. چیزی از جنس خاطره با دیدنشان در بدنم جان نمیگرفت. تو گویی فیلم خانوادگی دیگران را میبینم. داستان دوست و همسایه و فامیل را میخواندم. این من نبودم. محمد نبود. نمی‌توانست خانه ما باشد. این خانه مدت‌هاست آدمی جز من به خودش ندیده. 

 

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۰۰ ، ۲۱:۲۵
راحله عباسی نژاد

از اعماق قلبم دوستش دارم، و احمقانه‌است که گاهی به این دوست داشتن شک‌ میکنم. ابلهانه‌است که عقل به خودش اجازه میده به حسی که سرتاسر وجودت رو دربرگرفته و زیر پوستت دویده شک بکنی و زیر سوالش ببری. ولو برای چند دقیقه. 

 

پی نوشت: فردا دقیق یک سال میشه که همدیگه رو از نزدیک ندیدیم، بغل نکردیم، نبوسیدیم، قلقلک ندادیم، ماساژ ندادیم، دوتایی با هم آشپزی نکردیم، در حالی که از خنده روده بر شدیم روی هم آب نریختیم، از پشت بی هوا دیگری رو در آغوش نگرفتیم، وسط خونه دوتایی با هم نرقصیدیم، با هم خرید خونه نکردیم، برای رسیدن به اتوبوس پابه‌پای هم ندویدیم، شب چند لحظه قبل از اینکه جفتمون از خواب بیهوش بشیم با پا به همدیگه اطمینان خاطر ندادیم، از هم عکس و فیلم بی‌هوا نگرفتیم، یواشکی وقتی حواس دیگری نیست قربون صدقه‌اش نرفتیم، صبح ژولیده پولیده و با چشم بسته به هم سلام نکردیم، صبحونه نخوردیم، سر دمپایی خیس با هم دعوا نکردیم.

درستش اینه که بگم ما را به سخت جانی خود این گمان نبود، ولی راستش اینه که اتفاقا این گمان بود.اتفاقا به نظرم ما سخت جون‌تر از این حرفا هم میتونیم باشیم.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۹ ، ۰۲:۱۷
راحله عباسی نژاد

میگه دوست داشتم الان پیشت بودم. میرفتم برات یه فنجون چای داغ میریختم با لقمه نون پنیر سبزی میاوردم میخوردی. 

میخندم میگم حالا کی نون پنیر سبزی برام آوردی قبلا که الان یهو یادش افتادی؟

وسط خواب و بیداری با لبخند میگه نمیدونم ولی الان فقط دلم میخواست نون پنیر سبزی بدم دستت ... 

 

و خوابش میبره. 

 

زود که میخوابه دلم براش تنگ میشه، حتی با اینکه اینجا نیست یه فنجون چای و نون پنیر سبزی بده دستم. 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۹ ، ۲۲:۲۳
راحله عباسی نژاد

اول. دو سال و نیم پیش یک سر رفته بودیم اتاوا برای دیدن دانشگاهی که از آن پذیرش گرفته بودم. واقعیت این بود که هیچ قصدی برای قبول کردن پذیرش کذایی نداشتم، اما دانشگاه مذکور خبر داد که اگر پذیرش داشته باشید خرج رفت و آمدمان را میدهند تا برویم و یک دوری در شهر و دانشگاه بزنیم بلکه خوشمان آمد. گفتم چه بهتر از این فرصت؟ پاشدیم بساط کردیم رفتیم اتاوا. همین‌قدر از وضع و حالمان بگویم که تنها شهری که در کل کانادا دیده‌ام در این چهار سال همان اتاوا است. القصه. پایتختی بود در خور و شایسته. نه شلوغی و همهمه تورنتو را داشت نه آن خلوتی اضطراب‌آور شهرهای کوچک دانشگاهی. اضطراب‌آور برای من. یک رودخانه از وسطش گذر کرده بود که تمام زمستان یخ می‌بست و به عنوان زمین اسکیت ازش استفاده میشد. مردم با کت و شلوار و لباس اداری صبح به صبح اسکیت به پا میکردند و از در خانه می‌انداختند در رودخانه یخی و تا محل کار میرفتند و شب با همان اسکیت‌ها می‌لغزیدند روی همان رودخانه و به خانه برمیگشتند. شهر پر بود از کافه و معماری اروپایی و نزدیک به غروب که میشد، آرامش عجیبی از جنس زمستان و رودخانه‌ی برفی تاریک و بخار دهان و بوی سرما و نورهای روشن و سوسوکنان خیابان همه جا را میگرفت. از همان مدل سرما و نوری که گوگول در داستان شنلش از خیابان‌های سنت‌پترزبوگ تصویر کرده بود. هم آن خیابان‌ها که آکاکی آکاکیویچ  بدبخت را در آن خفت کردند و شنل نونوارش را از تنش بیرون کشیدند. خیابان‌های اتاوا هم همان‌قدر وهم‌آلود بود، اما رویایی. شب آخر رویم را کردم به محمد و گفتم دارم وسوسه میشوم بمانیم. زیبایی شهر بدجوری به دلم افتاده. خندید و گفت "شهر که قشنگ است. در آن شکی نیست. من اگر بودم قطعا میماندم. ولی تو؟ تو دیوانه خواهی شد. تو باید جایی باشی که پر است از برنامه‌ها و میتینگ‌ها و سمینارها و کافه‌ها و شب‌های روشن و پر جنب و جوش. همان بمانی تورنتو سنگین‌تر خواهی بود." 

برگشتیم تورنتو.

پذیرش را رد کردم.

اما چند ماهی بعد محمد رفت که رفت.

 

دوم. چند روز اولی که در نیویورک چرخ میخوردیم توی ذوقم خورده بود. هیچ وقت آن شیفتگی عجیبی که آدم‌ها نسبت به نیویورک دارند را نداشتم، اما انتظارم هم این همه درهم برهمی و شلوغ پلوغی و اختلاف طبقاتی و کثافت و نورهای رنگاوارنگ تبلیغات بی پایان نبود. روز اول و دوم و سوم را صرفا تاب خوردیم در شهر و جا به جایش را گشتیم. باز ولی مهرش به دلم نیفتاد. برای سلیقه من زیادی شلوغ بود. جز آن برنامه باله در مرکز ملی باله نیویورک و ‌آدم‌های خوش پوش (برخلاف تورنتو)  و کتابخانه مرکزی معروف و بزرگ نیویورک،‌شهر چیز چندانی برایم نداشت. روز چهارم، محمد رفت سر کارش و من هم پی پیدا کردن جایی برای کار کردن، یک کافه زیرزمینی جستم کمی بالاتر از خانه محمد. درش را که باز کردم همهمه صداها ریخت بیرون. آدم‌ها توی هم توی هم نشسته بودند پشت میزها و پیگیر کار میکردند. خودم را کشاندم تا دم صندوق. باریستاها مردانی بودند با لباس‌های زنانه. نمیدانم چرا ناگهان یک لبخندی از سر رضایت به روی لبم آمد و قلبم کمی تند تند زد. یکیشان رو کرد به من و گفت عسلم! چه‌طور میتوانم کمکت کنم؟ نگاهی به تخته پشت سرش کردم و یک لاته ساده سفارش دادم و خودم را از آن همه جمعیت کشاندم پای یک میز. کافه پنجره چندانی نداشت اما پر از نور بود. نشستم به کار کردن و در آن همهمه صداها حواسم گم شد. عصر به محمد گفتم یک کافه پیدا کردم همین دور و بر خانه که پر بود از دانشجوها‌‌ی دانشگاه کلمبیا و آدم‌های جذاب دیگر. یک لبخندی زد و گفت:‌خوب خیلی طولی نکشید ته کافه‌های اینجا را هم دربیاوری. گفتم برنامه امشب چیست؟‌ گفت یک برنامه هست در مرکز شهر،‌در انجمن فلسفه راجع‌به بچه‌دار شدن. برویم؟ گفتم برویم. رفتیم یک ساختمان قدیمی با سالن‌های بزرگ که آدم‌ها از ۱۰۰ ساله بگیر تا ۲۰ ساله نشسته بودند دور میزهای گردی و درباره چرایی بچه‌دار شدن حرف میزدند. سر میز ما یک خانم بدون اغراق ۸۰ ساله بود که سابقا جراح بوده، با همسرش که میگفت زمان ما این سوال‌های لاکچری مطرح نبود. ازدواج میکردی و بعد هم بچه‌دار میشدی. شما بروید حالش را ببرید. یک خانم دیگری بود که معلوم بود از آن پولدارهای نیویورک است. گفت در نیویورک همه دنبال بالا رفتن از نردبان اقتصادی و اجتماعی هستند و اصلا وقتی برای بچه و این جنگولک‌بازی‌ها نیست. مانده بود که به بالا رفتن از نردبان ادامه دهد یا به فکر بچه ‌باشد؟ خانم دیگری هم بود اصلاتا هندی. با برادرش آمده بود. ۴۰ ساله به نظر می‌آمد. گفت این سوال حتی مطرح کردنش هم در هند زشت است،‌ولی من سالها فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دوست ندارم فقط مادر یک بچه باشم. دوست دارم مادر معنوی هزاران کودک باشم،‌بنابراین به دنبال فلان رهبر معنوی هندو، تصمیم گرفتم بچه‌دار نشوم و وقتم را برای تیمار بچه‌های مردم بگذارم.

برنامه که تمام شد محمد گفت نظرت؟ گفتم فکر کنم تورنتو از چشمم افتاد. گفت نیویورک همین است. شهر آنقدر برنامه دارد که کمتر آدمی شب‌ها در خانه میماند. یا در فلان کافه جمع میشوند پی حرف زدن و بحث کردن،‌یا میروند سمینارها و برنامه‌های شب‌تابه‌صبحی این مدلی، یا هم میروند یکی از هزاران برنامه‌های هنری که از رقص تانگو در پارک گرفته تا تماشای آخرین نمایشگاه آثار هنری فلان نقاش معروف و باله فلان گروه معروف روسی است و خلاصه شب خسته برمیگردند خانه و میخوابند. آنقدر بزرگ و پربرنامه است که اکثرا هرگز از شهر خارج نمیشوند. کنارش همه آن کثافت و فقر را هم تحمل میکنند.

چشمانم برق میزد. از تصور روزهایی که هردو بعد از کار از این سخنرانی به آن یکی سخنرانی و از این نمایشگاه به آن یکی و از این کافه به آن یکی میرویم روی پا بند نبودم. چقدر دو نفره بهمان خوش خواهد گذشت. 

برگشتم تورنتو که چند ماه بعد بساطم را جمع کنم بروم نیویورک که خوب ...

مرزها بسته شد. 

 

سوم. محمد چند جایی مصاحبه گرفته بود. چند شهر مختلف. کوچک و بزرگ. احتمال میدادیم یکی از این شهر‌ها بشود محل زندگی بعدیمان. اولین مصاحبه در یک شهر کوچک بود به نام هرشیس. همان برند معروف شکلات hershey's. درواقع یک جورهایی آقای هرشی آمده بود یک کارخانه شکلات‌سازی زده بوده و دورش را شهر ساخته بود و بعدا که پولش از پارو بالا رفته بود یک بیمارستان ساخته بود و وصل شده بود به دانشگاهی معتبر و پزشک هم تربیت میکرد. از همان اول که محمد گفت در چنین جایی مصاحبه گرفته، کلی بساط خنده‌مان به پا شد. برایش بلیط گرفته بودند و هتل رزرو کرده بودند و قرار بود بیایند فرودگاه دنبالش. هتل در خیابانی بود به نام شکلات غربی که لابد آن‌ طرفترش هم خیابان دیگری بود به نام شکلات شرقی. یک خانمی آمده بود دنبال محمد فرودگاه که بعدا تعریف کرد همان خانم از قضا مسئول پذیرش هتل هم بوده. یعنی رسیده بودند دم هتل. خانم ماشین را پارک کرده بوده و بدو رفته بود داخل تا محمد را پذیرش کند. کلی خندیدیم که آخر مگر در آن شهر آدم دیگری نبوده که راننده و مسئول پذیرش باید هر دو یکی باشند؟ ولی به همین‌جا ختم نشد. شب با دانشجوهای دیگر برنامه‌ی شام داشتند و خلاصه در رستورانی در سر دیگر خیابان شکلات غربی قرار بود همدیگر را ببینند. محمد تعریف میکرد که یکی گفته اینجا آنقدر آرامش دارند و حتی مریض‌های بیمارستان هم کم هستند که دانشجوی سال یک تخصص که در همه عالم له‌ترین آدم دنیاست، وقت کرده برود درس پیانو بگیرد و حالا یک پیانو نو خریده. دیگری گفته بوده آنقدر خرجشان در این شهر کم است که به تازگی با پس‌اندازشان خانه قولنامه کرده‌اند. پسرک دیگری که سال آخر درسش بوده هم گفته که میخواهد برود فوق تخصص روان‌پزشکی نوزادان بخواند. حالا اینکه نوزاد مگر چقدری است که روان‌پزشک بخواهد الله و الاعلم. خلاصه که دلمان کلی برای شهری که گویا تفاوت چندانی با شهر پسر شجاع و آنت و لوسین نداشت و مردمانش کم تعداد بودند و آدم‌ها همه در خانه‌های شیروانی‌ پیانو تمرین میکردند و نام خیابانهایش بستنی و شکلات و کوکی بود و نوزادانش روان‌پزشک داشتند قلب قلبی شده‌ بود. اما موقع بررسی بیشتر نمیشد به این قلب قلبی‌ها توجه کرد. هی دو دو تا چهارتا میکردیم که نکند به ماه دوم و سوم نکشیده از شدت بی‌برنامه ماندن حوصله‌مان سر برود و دیوانه بشویم؟‌ اما آنقدر مطمئن بودیم که جور میشود که میگفتیم حالا اشکال ندارد. چند سالی بیشتر نیست و تازه میتوان ماشین گرفت و رفت شهرهای اطراف به گشت و گذار، و آن‌وقت میرفتیم اوضاع شهرهای اطراف را بررسی میکردیم و خلاصه به هر ضرب و زوری بود دلمان را راضی کردیم به شهر شکلاتی. اما نشد. یعنی یک چیزهایی جور نشد و خلاصه که نشد که بشود. 

 

من ماندم تورنتو

محمد هم ماند در همان نیویورکی که در ایام کرونا، سوت و کورتر از همیشه بود. 

 

چهارم. مثل همیشه پای تماس تصویری بودیم. صدا را بسته بودیم و هرکدام کارمان را میکردیم که یکهو محمد صدایش را باز کرد و گفت که دلش پیتزا میخواهد. چشمانش یک برق محکمی زد و آب دهانش راه افتاد و گفت از آن بیشتر دلم میخواهد با تو پیتزا بخورم. گفت اصلا بیا بعد از آنکه امتحانم را دادم هر دو جداگانه پیتزا سفارش بدهیم و بنشینیم پای زوم فیلم ببینیم. گفتم پس یعنی یک Date مجازی؟ خندیدیم. 

همان جا بود که ناگهان دلم برای خانه شیروانی خیابان شکلات غربی که قرار بود برایش یک پیانو بخریم و هر دو با هم شروع کنیم به یاد گرفتن تنگ شد. خنده‌ام گرفت. من که حتی از شهری مثل اتاوا فراری بودم چون به نظر آرام و بی جنب و جوش می آمد،و قلبم را کمی تا قسمتی به نیویورک باخته بودم که پر از زندگی و تنوع بود و هیجان، حالا دلم برای خانه نداشته‌مان در شهری کوچک تنگ شده بود. برای شهر نقلی که هیچ آب و رنگ شهرهای بزرگ و پر زرق و برق و مورد پسندمان را نداشت ولی قرار بود جایی باشد که فقط خودمان دو تا باشیم. نه دوستی نه آشنایی. یک ماشینی باشد که گاهی میبردمان اینور و آنور و احتمالا گاهی گداری دوستانی که بهمان سر میزدند. ولی تهش قرار بود فقط خودمان دو نفر در آن خانه باشیم. مثل این فیلم‌های خسته و کسل‌کننده، صبح برویم پیاده روی، بعد برویم سر کار، شب برگردیم با هم شام درست کنیم و فیلم بببینیم و کتاب بخوانیم و کمی پیانو تمرین کنیم و آخر هفته‌ها برویم به تنها فروشگاه شهر خرید یومیه‌مان را بکنیم و برگردیم یک خورش قیمه بادمجان یا آبگوشت بار بگذاریم و خاک گلدان‌ها را عوض کنیم و بعدترش مفصل بخوابیم تا بعد از ظهر و بیدار شویم برویم در هوای نیمه خنک یک دوری در شهر بزنیم  و دوباره با هم برگردیم به خانه و همه کارهایی که گفتم را از اول تکرار کنیم. همینقدر تکراری و خسته کننده،‌اما دونفره. بی فاصله. یک خلا متشکل از ما و دیگر هیچ. بی اضطراب‌های همیشگی درس و کار و ویزا. یک زندگی کاملا معمولی و حتی ملال‌آور. 

خلاصه که قرار پیتزای دوهفته دیگر دلم را بدجور برد به ملال دونفره‌ی نداشته‌مان زیر سقف خانه شیروانی شکلات غربی. و جالب‌تر آنکه در این وانفسا که میشد هر شهری را برای دو نفره بودن انتخاب کنم (کی به کی است؟‌خیال است دیگر)، پاریس، ونیز، توکیو، ونکور و غیره، یادم رفته بود پی جایی کوچک، کم جمعیت، و حتی کاریکاتوری که تنها خصیصه اش این است که هیچ چیز، از زمان بگیر تا مکان، مانعی بینمان ایجاد نکرده است. مطلقا هیچ‌چیز.

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۹ ، ۰۱:۱۰
راحله عباسی نژاد

یهو زنگ میزنه میگه: "پسر عجب چیزی بود این مناظره ژیژک و پترسون! تو حتما باید ببینی، از همین حرفهایی میزنن که تو همه‌اش میزنی! که کپیتالیسم اینجور کرده و اونجور کرده" 

بعد یه ذره فکر میکنه با خودش و میگه:‌ "نه البته الان که فکر میکنم شاید برای تو تکراری باشه اصن، تو همه‌اش رو خودت میدونی. ولی حالا وقت کردی ببین."

یا زنگ زده میگه: "تو فریبا عادلخواه رو میشناختی؟" 

میگم نه! 

میگه: "یه استاد فرانسویه که توی ایران گرفتنش. مصاحبه‌هاش رو گوش دادم، خیلی خوب حرف میزد. همین مثل تو بود نگاهش، رفتم دیدم اتفاقا انسان‌شناسه."

میخندم میگم مگه چی میگفت؟‌ میگه همین چیزا دیگه!‌که نمیدونم خاورمیانه فلان و زنان مسلمان بیسار و غیره. 

یا برگشته میگه: "نشستیم ارباب حلقه‌ها دیدیم، براشون مفصل فیلم رو نقد فمنیستی کردم، از همین چیزهایی که تو هی برام گفتی. دیگه خودم یه پا فمنیست شدم."

 

یه تصویر عجیبی از من توی ذهنش داره که انگار فقط خودش میشناسه. از اولش هم انگار اون یه چیز دیگه میدید، من یه چیز دیگه بودم. وقت‌هایی هم که کم می‌آوردم، کم میارم،‌دنیا سیاه میشه، به اون راحله تو ذهنش فکر میکنم که فقط اون میبینه و دوستش داره. که لابد منم باید بتونم ببینم و دوستش داشته باشم ولی نمیشه.

 بعضی وقت‌ها هم با خودم میگم کاش میشد این راحله‌ی ذهنش رو بیارم بیرون،‌دعوتش کنم بریم چایی بخوریم بیشتر باهاش آشنا بشم. 

 

پی‌نوشت:‌ از صبح گیر کردم سر پایان‌نامه. فهمیدم که چیزی که توی ذهنمه رو نمیتومم بیان کنم، نوشتن پیش کش. انگار یک سری فکر رو بکنی توی بادکنک‌های هلیمی و بفرستی هوا و بعدش بخوای با بدبختی از هزارجای مختلف جمعشون کنی و به زور بکشی پایین تا یه جا آروم بگیرن، ولی نمیشه و هی دور و دورتر و زیاد و زیادتر میشن تا جایی که کل آسمون میشه بادکنک‌های هلیمی. بیدار موندم که شاید چهارتاشون رو بتونم برگردونم روی زمین ولی صرف فکر کردن بهشون هم قلبم تند تند میزنه. مدام فکر میکنم نکنه اصلا قرار نیست جمع بشن؟ نکنه اصلا یه سری بادکنک بیربط بودن؟‌ فکم از شدت استرس به همه قفل شده. ماهیچه‌های گردنم منقبض شده. ترامپ باز یه بامبولی سر مهاجرت به آمریکا در آورده. زبونم به خاطر عدسی داغ سوخته و انگار همه پرزهاش رفته و لیز شده و سقف دهنم رو بیشتر از قبل حس میکنه. محمد خوابه و وقتی زود میخوابه و نیست که براش چهارتا مسیج مسخره بفرستم بیشتر از همیشه دلم براش تنگ میشه.

خدا بخیر کنه؟‌ 

راستش نمیدونم خیر چیه. 

 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۹ ، ۱۵:۱۷
راحله عباسی نژاد

مامان گفت امسال سفره نمیندازیم. خندید. نگاهش افتاد به چشم‌های متعجبم، با همون خنده ادامه داد که آخه حتی سبزه هم نذاشتم امسال، کی حال داره؟

بغض کردم. 

مسئول ابدی و ازلی سفره انداختن توی خونه من بودم. صبح عید مامانم میرفت سر وقت دکوری‌جات، با سر و صدا و تلق و تولوق فراوون یه سری خرت و پرت از اون پشت مشت ها و لا و لوها در میاورد و صدام میکرد که راحله! بیا، وسایل سفره رو در آوردم. 

تو دلم خالی شده بود. محمد که هرسال ه ضرب و زور من حال عید پیدا میکرد. مامان اینا که سفره نمینداختن. نمیشد. نمیتونستم. براشون گل سفارش دادم. سنبل و بهارنارنج و لاله و بابونه. امروز بهشون رسید. مامان زنگ زد، خوشحال بود. میخندید. گفت ترغیبم کردی برم سفره بندازم، پرسید سال تحویل بیدارم؟ هستم؟‌ گفتم آره، گفت پس قطع کن برم کارهای سفره رو بکنم. گفتم مواظب باشید، گلدونها رو اول ضد عفونی کنید، شاید توی حمل و نقل کرونایی شده باشه. خندید. خندیدیم.

چه خنده‌ای؟

 

دو سه ساله قبل از عید میشینم دستاورد مینویسم، امسال هم مینویسم. مینویسم که بگم توی این همه غم و سیاهی دست و پا زدیم برای جلو رفتن و زندگی کردن و دوست داشتن. دوست دارم ده سال دیگه برگردم ببینم وسط اون همه داغ، زندگی‌های معمولی و دست چندمی هم داشتیم که به ضرب و زور نگهش داشته بودیم. دوست دارم برای چند دقیقه فکر نکنم که داریم وسط کتاب درسی تاریخ زندگی میکنیم: 

 

اول سال محمد فاند گرفت. تعداد خوبی از شهرهای ایران رفت زیر سیل. جایزه OGS رو بردم. رفتم مکزیک. شش تا پست معرفی کتاب فرستادم. رفتم ایران و ۳ ماه کار فشرده میدانی کردم و تهران رو دوباره، اینبار تنها، پیدا کردم. ۱۲ تا مصاحبه برای پروژه‌ام انجام دادم و با ۶ تا گروه کتابخونی همراه شدم. چندین دوست جدید توی این سفر پیدا کردم. ایران و آمریکا سر پهباد برای هم خط و نشون کشیدن. با رادیو دال مصاحبه کردم. احتمال جنگ شد. تنها با اتوبوس و مینی‌بوس رفتم سنندج و کرمانشاه و مریوان و از محیط امنم بارها خارج شدم. سایه جنگ رفت. برگشتم تورنتو. دختر آبی بر اثر شدت سوختگی مرد. محمد رو بعد از مدت‌ها دیدم، و بدون اینکه بدونم هرگز دوباره میبینمش یا نه باهاش خداحافظی کردم. برای ۴مین بار رفتم سفارت آمریکا. بهم درجا ویزا دادن. خوشحال شدم. جشن گرفتم. رفتم سفر. تولدم شد‌، رفتم ترامپولین. یه روز، دو روز، یه هفته. خبری از ویزام نشد. ایمیل زدن گفتن دوباره ماه بعد بیا سفارت، نتونستیم بهت ویزا بدیم. یه هفته افتادم. با بچه‌ها گروه کتابخوانی جدید راه انداختیم. محمد اپلای کرد. من دوباره رفتم سفارت. دو ساعت بازجوییم کردن. حس تجاوز بهم دست داد. یه هفته افتادم. محمد امتحان داد. مصاحبه گرفت. یکی دوتا سه‌تا چهارتا. کلاس اسکیت روی یخ رو شروع کردم. قیمت بنزین سه برابر شد. اعتراضات سراسری شروع شد. اینترنت کل ایران قطع شد. ایران رفت توی تاریکی. تنها راه ارتباطی شد تلفن عادی. زدن. کشتن. گرفتن. بردن. بافتنی یاد گرفتم. زدن. کشتن. گرفتن. کشتن. کشتن. کشتن. گرفتن. گرفتن. گرفتن. گرفتن. گرفتن. بردن. محمد امتحانش رو پاس کرد. سلیمانی ترور شد. انتقام سخت. عراق. بختک جنگ افتاد روی سینه‌مون.موشک. موشک. هواپیما رو زدن. ۱۷۶ نفر برای همیشه رفتن. دروغ گفتن. دروغ میگن. ویزای آمریکای من اومد. زمزمه‌های کرونا شروع شد. بلیط گرفتم برای نیویورک. رفتم نیویورک. اولین مورد کورونای ایران اعلام شد. رفتم پیش خواهرم اینا. خواهرزاده‌ام جیغ زد. بغلم کرد. کرونا بزرگتر شد. رعنا هری‌ پاتر شروع کرد. کرونا جدی‌تر شد. رفتم اپرای قوی دریاچه. نیویورک رو گشتم. کرونا وخیم‌تر شد. باز هم از محمد خداحافظی کردم. برگشتم تورنتو که دوباره ماه بعد برم. خوشحال بودم که زندگی بهمون روی خوش نشون داده، کرونا ولی دیگه خیلی بزرگ شد. ایران رفت توی قرنطینه. چند نفر مردن؟ ۱۰۰ تا، ۲۰۰تا. ۱۳۰۰ تا؟ همه مرزهاشون رو روی ایران بستن. ایتالیا کلا قرنطینه شد. دانشگاه‌ها آنلاین شد. رستوران‌ها بسته شد. مغازه‌ها خالی شد. کانادا مرزهاش رو بست. آمریکا مرزهاش رو بست. دستور اومد از هم دوری کنید. ایران دروغ گفت. ایران دروغ میگه. من نشستم توی خونه. محمد نشسته توی خونه. مامان اینا نشسته بودن توی خونه. پریروز هفت و نیم صبح که کسی نیست رفتم از فروشگاه سر خیابون سیب و سیر و لاله خریدم. سبزه‌ام سبز نشد توی این هوای ابری. مریم گفت نرو مغازه ایرانی‌ها، خطر داره. خودش بهم سمنو و سماق داد. سفره‌ام رو انداختم. سین‌ها رو چیدم. شمع‌ها رو روشن کردم. 

من اینور مرز قرنطینه، در حال نوشتن. محمد اونور مرز قرنطینه،‌خواب.

 

۱۰ دقیقه تا سال تحویل. 

گل پامچال گوش میدم. اشک و لبخندم قاطی شده. پری زنگه میخونه گل پامچال بیرون بیا وقت بهاره. لاچینی پیانو میزنه. پری میگه موقع کاره. لاچینی ادامه میده. پری میگه بلبل سر داره. التماس میکنه که وقت بهاره. پامچال ولی بیرون نمیاد. پری صداش میکنه که بیا نغمه بخونیم، دونه بنشونیم،‌ فصل بهاره آخه. لاچینی میزنه. پری میخونه. من تو دلم میگم، میشه بالاخره یه روز بهار واقعا بیاد، تموم شه سیاه زمستون؟‌ تموم شه زورگویی؟ تموم شه بیماری، نداری، نفهمی، دروغگویی؟ میشه یه روز همه پامچال‌ها بیان بیرون؟‌ لاله‌ها نشن نماد خون؟ کشته نشه شهید؟‌ جهل نشه باتون؟‌ میشه بهار بشه زودتر؟

 

یکی امروز نوشته بود که نگید ما امسال عید نداریم چون کشته دادیم، چون غم داریم، چون سیاه تنمونه چون خشمگینیم. میگفت عید مال امسال و پارسال و پس پیارسال نیست که یهو بگیم نباشه. عید مال ما و خانواده و دوستامون نیست که بگیم نمیخوایم. چند صد ساله که عید بوده. نوروز بوده. زمین دور خودش رو زده و  بهار شده و سال تحویل شده. وسط جنگ. وسط قحطی. وسط وبا، وسط طاعون . وسط ظلم. وسط جور. اصلا قشنگیش به همینه که میدونی همیشه بوده. که همیشه هست. میدونی از پس همه چی بر اومده. میدونی هرسال توی هر شرایطی، زیر موشک‌بارون، حین حمله مغول، وقت سقوط دم و دستگاه شاه و شاهنشاه، عید همیشه بوده. عید به جشن گرفتن من و تو نیست که عید شده. عید به تعطیلی و سفر و بزن و بکوب و دایره دمبک و نقاره و توپش نیست که مونده. به اون یه لحظه تموم شدن دور زمین به خورشیده. به اون سبز شدن درخت‌ها،‌ به نفس کشیدن زمینه که مونده. به موندگاریشه، به دوامشه، به سخت‌جونیشه که مونده. به اینکه به زنده و مرده ما وابسته نیست و رنگ و لعابش رو هر جوری بوده حفظ میکنه، با سیلی، با مشت، با لگد. نوروز از پس همه بر اومده، از پس همه ما هم برمیاد، حال چه سیاه بپوشیم چه سفید. نمیشه بگیم ما امسال عید نداریم. اصلا شاید قشنگیش به همینه که وسط تاریکی، میدونی یه نوری هست که یه ثانیه میدرخشه، دلت روشن میشه و زندگی رو به جریان میندازه و میذاره نفست بالا بیاد.

 

پی‌نوشت ۱ -  ۶ سال پیش نوشته بودم: 

 

اتاق را چند ماهی مرتب نکنی. بشود پر از خاک. بگذاری لبِ لبِ سال نو که دستی به سر و گوشش بکشی . پارکت ها را برق بیندازی و وسایل چوبی را جوری دستمال بکشی که عکس خودت بیفتد رویشان. کتاب ها را بعد از مدت ها ، شاید مثلا از بعد از نوروز 92، نظم بدهی. کوچک به بزرگ و ضخیم به باریک. بعد میز را خلوت کنی. ورق و کتاب درسی را بگذاری توی قفسه و لکه های دایره ایِ چای را که جای جای میز وجود دارند با دستمال پاک کنی. بعد برای دل خودت یک جفت دمپایی را هم جفت شده بگذاری جلوی تخت که مثلا بشود شبیه تبلیغاتِ هتل ها. آن وقت کم کم باورت می شود که شنوندگان عزیز تا پایان سال 92 تنها 20 ساعت باقی است. بعد شاید اولش یکم هول کنی که مثلا امسال به هیچ کاری نرسیدی و چه سال مزخرفی را پشت سر گذاشتی. اما یک ساعت که گذشت می بینی کاری است که شده. بعد با خودت میگویی انشاالله از همین عید با یک برنامه ریزی مفید ، از سال آینده کمال استفاده را خواهم برد! از این لحظه به بعد دیگر کلا منتظر تحویل سال هستی. برای من مثل وقت اضافه ی سال قبل است. نه وصل است به این ور نه به اون ور. اصولا تجربه نشان داده که در این وقتِ عزیر هیچ کاری مفید محسوب نمی شود. ترجیحا توی خانه و دور و بر سفره قدم زدن بهترین و به صرفه ترین است تا خودِ عید مبارکی. تا خود توپ در شدن و عیدی اول را از دست بابا دشت کردن.

 

پی‌نوشت ۲ - ۳ سال پیش نوشته بودم‌: 

 

اعصاب نداشتم. اعصاب کسی رو هم میخواستم خورد نکنم. هفت سینم رو چیدم. یه قدم رفتم عقب. نیگاش کردم. قربونش رفتم. جای همه رو خالی کردم تا بالاخره موتورم دوباره روشن شد. الله الله به انرژیِ سفره هفت سین واقعا.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۸ ، ۲۳:۴۰
راحله عباسی نژاد