زیر پوست
از اعماق قلبم دوستش دارم، و احمقانهاست که گاهی به این دوست داشتن شک میکنم. ابلهانهاست که عقل به خودش اجازه میده به حسی که سرتاسر وجودت رو دربرگرفته و زیر پوستت دویده شک بکنی و زیر سوالش ببری. ولو برای چند دقیقه.
پی نوشت: فردا دقیق یک سال میشه که همدیگه رو از نزدیک ندیدیم، بغل نکردیم، نبوسیدیم، قلقلک ندادیم، ماساژ ندادیم، دوتایی با هم آشپزی نکردیم، در حالی که از خنده روده بر شدیم روی هم آب نریختیم، از پشت بی هوا دیگری رو در آغوش نگرفتیم، وسط خونه دوتایی با هم نرقصیدیم، با هم خرید خونه نکردیم، برای رسیدن به اتوبوس پابهپای هم ندویدیم، شب چند لحظه قبل از اینکه جفتمون از خواب بیهوش بشیم با پا به همدیگه اطمینان خاطر ندادیم، از هم عکس و فیلم بیهوا نگرفتیم، یواشکی وقتی حواس دیگری نیست قربون صدقهاش نرفتیم، صبح ژولیده پولیده و با چشم بسته به هم سلام نکردیم، صبحونه نخوردیم، سر دمپایی خیس با هم دعوا نکردیم.
درستش اینه که بگم ما را به سخت جانی خود این گمان نبود، ولی راستش اینه که اتفاقا این گمان بود.اتفاقا به نظرم ما سخت جونتر از این حرفا هم میتونیم باشیم.
این پست آدم را اغوا میکند که برود همین الان ازدواج کند :)
قشنگا