رفتم سرک کشیدم به پیامهای دو سال و خوردهای پیش. روزهای منتهی به اکتبر ۲۰۱۸. پیام داده بود کجایی؟ من خسته و کوفته رسیدهام به فلان ایستگاه. پیام داده بودم که تا یک ربع دیگر میرسم. کارم کمی دانشگاه طول کشید.
چند روز بعد پیام داده بود فکر میکنی کی برسی؟ غذا را گرم کنم؟ پیام داده بودم که گرم کن ولی شاید کمی دیر برسم.
پیام داده بود که رفته است بساط تهچین بخرد، ماست میخواهیم یا نه؟ پیام داده بودم همین دیروز دو سطل ماست خریدم، دستت درد نکند. پیام داده بودم که دیر نیست؟ شاید تهچین به مهمانی نرسد! یادم بود که تهچین کم و بیش به مهمانی رسیده بود، اما موضوع همانجا رها و به مکالمه حضوری منتقل شده بود.
پیام تصویری فرستاده بود از خودش که وسط آشپزخانه با آهنگ میرقصد. بعد پیام تصویری دیگری از حمام و دستشویی که با افتخار اعلام میکند آنقدر سابیده که از تمیزی برق میزند. پیام داده بودم که چه آهنگ خوبی، لینک بده و پاسخ دیگیری به ویدیوها نداده بودم. شاید همان لحظه تماس گرفته بودم یا دقایقی بعد رسیده بودم خانه؟
پیام داده بود پیازها را تفت دادم، مرحله بعد را بلد نیستم، یا خودت بیا یا من قیمه بادمجانش میکنم. پیام داده بودم الان بساطم را جمع میکنم و می آیم. چه غذایی بوده که بلد نبوده؟ الله الاعلم. بعد گفته بودم باید برای مصاحبه باهام تمرین کند. هر چه فکر کردم یادم نیامد چه مصاحبهای. هر چه گشتم هم پیام دیگری درباره مصاحبه نبود.
چند لحظهای میخکوب شدم. انگار راستی راستی یادم رفته بود که روزگاری با هم همخانه بودیم. با هم خرید خانه میکردیم. غذا میپختیم. خانه تمیز میکردیم. بخش اعظم مکالماتمان حضوری بود و پیامهای نوشتاری در حد کجایی؟ کی میایی؟ چی بخرم؟ چی بپزم؟ چقدر دور و غریب و عجیب و غیرممکن به نظر می آمد. اسنادش تمام و کمال موجود بود اما حسی نداشتم. چیزی از جنس خاطره با دیدنشان در بدنم جان نمیگرفت. تو گویی فیلم خانوادگی دیگران را میبینم. داستان دوست و همسایه و فامیل را میخواندم. این من نبودم. محمد نبود. نمیتوانست خانه ما باشد. این خانه مدتهاست آدمی جز من به خودش ندیده.