چادر سیاه
مامان ساعت نقرهای قدیمی و خاک گرفتهی کاسیو را که سالهاست از کار افتاده از داخل کمد بیرون کشیده. کمی براندازش میکند و دوباره میگذارد پشت ظرف و ظروف و کریستالها. ما، من و فاطمه و مریم و راضیه با کلههای خیس از سراشیبی تند مدرسه فدک به سمت مغازه پدرام پایین میآییم. فاطمه ۱۴ سال دارد. مریم ۱۳ سال. راضیه ۹ سال و من ۴-۵ سال. به روال همیشه پس از استخر، با بقچههای آبچکانمان وارد مغازه آقا پدرام میشویم و پول ۴ بستنی کیم را میدهیم و سرخوشانه توی کوچه پس کوچههای محل بستنی لیس میزنیم. فاطمه رو میکند به مریم و میگوید که یادش باشد به محض رسیدن مایوهای خیس را روی بند پهن کند. مریم به راضیه یادآوری میکند که حتما توی کلاهش کمی آرد بپاشد تا از چسبیده شدنش جلوگیری کند. من درگیر بستنی آب شدهای هستم که از روی انگشتانم سر خورده و به مچ رسیده. هوا داغ است و گر گرفته. صدای دور ساخت و ساز و تقتق بر روی میله میآید و ماشینهایی که گه گدار از کنارمان عبور میکنند و صدای چند پسر بچه در حال گل کوچیک. رسیدهایم به سربالایی آخر. تا کوچه چند قدمی بیشتر نمانده. روبروی کوچه ماشینهای زیادی پارک شده. صدای همهمه میآید. صدای شیون. صدای گریه. من همچنان درگیر لیسیدن بستنی آب شده از روی مچ دستم هستم که مامان شیونکنان، یک دست به چادر مشکی و دستی دیگری بر سر از درب بزرگ و آهنین خانه خارج میشود و سوار ماشینی میشود و میرود. جیغ میکشد و چیزهای نامفهومی میگوید. همه چیز عجیب شده. آدمها در هم میلولند. من کوچکتر از آنم که کسی برایم توضیحی بدهد. زیر دست و پا گم میشوم. فقط میفهمم که اوضاع عادی نیست. میگویند بلایی بر سرمان نازل شده. اسم یک کارگر را میشنوم. خانه تمام قد سیاه میشود. مبلهای خانه مامانحاجی و باباحاجی را میبرند سینه دیوار. میزهای خانه ما را میکشند یک گوشه و پشتی میگذارند تنگ دیوارها. هنوز صدای تلق تولوق قاشقها و شیشههای نوشابه و بوی حلوا و گلاب و ختم قرأن را امروز میشنوم. کل ساختمان را برداشته. درهای پارکینگ چهارقد باز است. مردها ایستادهاند توی کوچه. امیرحسین به من میگوید که بروم قسمت زنانه و نان حلوا کش بروم. توی قست زنانه هر چه میگردم مامان نیست. ریحانه کجاست؟فاطمه و مریم کجا هستند؟ بابا چه میکند؟ یک کیسه مشمایی پیدا میکنم و تا جایی که میشود نان حلوایی میریزم داخلش و میبرم برای امیرحسین و مهدی تا با هم بخوریم. بین راه میشنوم که زری، دختر خاله جانجان میگوید که "همسر کارگر" هم اینجاست. میگویند "بچه هم داشته!" دیگری که نمیشناسم پاسخ میدهد که آقا رضا حیف شد. زندایی فاطمه میگوید که کجا میروم؟ هول میکنم و سریع کیسه را پشت سر قایم میکنم و میگویم بیرون با بچهها بازی میکنیم. دایی ممد همان موقع میآید دم در و میپرسد که آیا میوه به اندازه داریم. زندایی اکرم پاسخ میدهد که فعلا همه چیز به اندازه هست. حلوا را میبرم بیرون و بین بچهها و خودم تقسیم میکنم. بابا یک گوشه ایستاده و سرش پایین است. مامان کجاست؟ هر چه سر میگردانم مامان را نمبینیم. پیکان آبی آسمانی باباحاجی جلوی درب پارک شده. عمه هاجر از جلوی من رد میشود و یک ماج خیس تحویلم میدهد و سراغ مامان را میگیرد. جواب سربالا میدهم. میگویم مامان حاجی داخل است، یک گوشه نشسته و قرآن میخواند. شاید هم هیچ چیز نمیگویم. شاید هم اصلا هنوز بلد نیستم حرف بزنم. دو نفر آقا پشت سرم از آوار حرف میزنند. میگویند آواری ریخته و راه فراری نبوده. من اما نه میفهمم آوار چیست و نه میدانم چرا همه سیاه پوشیدهاند. لقمه حلوایم را میلمبانم و دنبال سر بچهها میروم بازی. مامان را هنوز هم پیدا نکردهام ولی. حالا میدانم که آن روز آوار ریخته بود بر سر باباحاجی و کارگرها و خودش و یکی دیگر مرده بودند. حالا میدانم که ساعت نقرهای خاک گرفته تنها یادگار مامان از باباحاجی بود که از زیر آوار بیرون کشیده بودند. از آن روز تا به حال هزاران بار صحنه خروج سراسیمه مامان در ذهنم تکرار شده. صحنهای که میتواند صددر صد زاده خیالاتم باشد. اما همیشه با خودم فکر کردم که همان یک لحظه. همان آشفتگی. همان سوگواری و شیون چطور تمام خانواده را دگرگون کرد. چطور مسیر همه را تغییر داد. چطور سوگ ناگهانی و نزول بلا را به بخش لاینفک از کودکی و بعدا بزرگسالیام تبدیل کرد
پی نوشت: چند وقت پیش زندایی پستی گذاشته بود در اینستاگرامش درباره حادثه. شاید اولین بار بود که میدیدم کسی از اعضای خانواده از این ماجرا حرف میزند. اینجا میگذارمش برای خودم. برای دردی که به نظر هرگز درمان نشد:
نمیدانم چه میشود که بعضی تصاویر همیشه در ذهنت میچرخد و میچرخد. انگاری جایی در مغزت، در قسمت خاطرات سه پیچ شدهاست و ابدی. آیا ربطی بین آن اتفاق و تصویر هست؟ اتفاقی که میافتد سبب ماندگاری آن تصویر در ذهن میشود، یا آن تصویری که پیش از آن است، سبب حک شدنِ آن اتفاق میشود؟ ربط این دو به هم کمی برای من سخت است. درست هست که میگویند حادثه خبر نمیکند؟ ولی من فکر میکنم خبر میکند!
بیست و پنج سالی از آن روز میگذرد. سرم را از پنجره داده بودم بیرون، تا نفسی بکشم. بوی سحر را دوست دارم حتی اگر گرمای چهل درجه سی مرداد باشد. حاج آقا رضا صبح زود، کلهی سحر با یک بسته پنجاهتایی نان لواش از ماشین پیکان آبی رنگ خود پیاده شد. من نگاهی به ماشین انداختم و در دنیای خودم خاطراتی را که با همسرم روزهای اول ازدواج داشتم، مرور کردم. قبل از اینکه خودمان پیکاندار شویم با این پیکان چه گُل گشتیها که نزدیم. حاج آقا نان را تحویل داد و برگشت. مثل همیشه؛ رفت سرِ ساختمان. سُراغ کارگرها. او همیشه ساعت پنج و نیم صبح، شیپور بیدار باش را میزد. حتماً بستهی نان هم در ماشین برای صبحانه آنها داشته است که من ندیدم. کاش صدایش کرده بودم و صورتش را کامل از بالا برای آخرین بار میدیدم. شاید آن تصویر آخر میشد.
عقب عقب ماشین از بُن بست به خیابان پیچید. همینطور چشمم دنبالش رفت. چه بی خبر از ساعتی بعد!
سهشنبه بود. همسرم با دوستی در منزل جلسه داشت. برای برنامهریزی با کامپیوتر. به تازگی حاج آقا برای پسر درس خواندهاش کامپیوتر خریده بود. اگر چه خودش پا به مکتب نگذاشته بود، اما برای درس خواندن بچههایش از نان شب خودش که میگذشت هیچ، از تفریح خود هم گذشته بود. وقف خانواده و کار بود. ساعت ده تلفن خانه زنگ زد. تلفن را برداشت و بدون هیچ صحبتی دوان دوان با لباس راحتی از خانه بیرون رفت. دوستش هاج و واج از من خداحافظی کرد و رفت. چی شد؟ چرا اینقدر ناگهانی رفت!
هنوز با چرا و چراها درگیر بودم که مادرم زنگ زد. گفت:" از حاج آقا خبر داری؟". گفتم:" نه. چهطور مگه". دوباره صدای درینگ درینگ تلفن. دلم کمی لرزید. جوانی و خامی چه خوب است. اصلا ذهنم به هیچ جا نمیرفت. مگر میشود هیچی هیچی اتفاقی بیفتد. تلفن را برداشتم. یکی از فامیلهای نزدیک بود. بی مقدمه و کمی بیرحمانه به قلبم شبیخون زد." حاج آقا رفت."
من ده سال با او زندگی کردم. مردی سخت کوش. چهرهاش گرم و دلچسب. موهای جو گندمیاش با غلبه سفیدی بر سیاهی برایم جذاب بود. کمی از تُند شدنش میترسیدم. قاطع ولی منعطف. مریض که میشد مادر شوهرم میگفت از دست تو غذا میخورد. من هم همیشه پایه. دوستش داشتم. عصرها که مشغول چای خوردن بود، پسرم را کنارش مینشاندم تا لختی برای هم باشند. قند را در نعلبکی میگذاشت، چای را میریخت تو نعلبکی، با ته استکان قند را له میکرد و آرام آرام به مهدی میداد. چند میدهی تا این لذت را بچشی؟ روی پای بابا حاجی مینشست و برایش میگفت و میبافت. خستگی کجا بود؟
آن روز کذایی رفته بود تا صبحانه را با آنها بخورد. بر دیواری از خاک، که در زمان گودبرداری تلنبارشده بود، تکیه داده بودند. خاک بلا میشود. فرو میریزد. بر سر آنانی که به او تکیه کردند هوار میشود. چه بر آنان گذشت؟؟ پنج نفری بودند. سه نفر میگریزند و دو نفر گرفتار میشوند. خاک بر سر ما هم سوار شد.
همسرم وقتی برگشت با غباری از خاک پدر برگشت. با عینک و کفشی که از پدر بر جای مانده بود. هنوز آنها هستند و او نیست. ماشین بی او برگشت. از پنجره به بیرون نگاه میکنم. دیگر نه پیکان آبی رنگی هست، نه مردی نان لواش به دست. اما تک تک خاطراتش در این ساختمان به جای مانده است و یادش را زنده میکند.
از وقتی خونهمون رو عوض کردیم هر بار میریم خونهی مامانم اینا از سر کوچهتون رد میشیم. هر بار برمیگردم و نگاه میکنم و خونهتون رو میبینم. این متن رو که خوندم برام مثل فیلم بود. انگار همهی لحظاتش رو داشتم میدیدم...
خدا رحمتشون کنه.