سر خاک
پنجشنبه است. بابا بعد از ناهار میگوید که میخواهد برود "سر خاک." مامان خستهاست. ترجیح میدهد در خانه بماند. به بابا میگوید که اگر شد مامان حاجی را هم ببریم. من ولی کاری ندارم. دلم برای سر خاک تنگ شده. راست و حسینی، حوصلهام هم سر رفته. مامان سرش را داخل پاسیو میکند و حاج خانم گویان، مامانحاجی را صدا میزند، ولی خبری از مامان حاجی نیست. مامان میگوید که لابد مامان حاجی صبح رفتهاست سر خاک و حالا ترهبار است. بابا رو میکند به من و میگوید بدو لباست را بپوش نیم ساعت دیگر میرویم. به سختی در کوچه پسکوچههای ده لویزان، لا و لوی آدمها و دستفروشان جای پارک پیدا میکنیم. آدمها دسته دسته از درب بزرگ و آهنی قبرستان ورود و خروج میکنند. من جلوتر از بابا میدوم داخل. بابا داد میزند مواظب باش. من بی حواس تلاش میکنم سربالایی تند و خاک و خلی را زیر آفتاب تند تابستان بالا بروم. هوا پر از خاک شده. کاش مهدی و امیرحسین هم بودند تا مثل همیشه تا بالای تپه مسابقه بدهیم. بابا چند دقیقه بعد از من میرسد روبروی امامزادهی نیمهکاره. صدای قرآن می آید. صدای جیغ و فریاد بچهها از دور. آدمها دسته دسته جمع شدهاند گوشهای به حرف. خانمی به طرفم میآید، سینی گرد و بزرگ فلزی را جلویم میگیرد و لقمه نان و پنیر و سبزی تعارفم میکند. نگاه میاندازم به بابا که اجازه بگیرم. بابا ولی رفتهاست سمت قبر باباحاجی. یک لقمه بر میدارم و میدوم سمت بابا. بابا سر راه دو سه قوطی حلبی خالی و بی صاحب دشت میکند. دو تایش را میدهد دست من و میگوید بروم آب بیاورم. میدوم سمت حوضچهی پشت امامزاده. به جز دو سه بزرگسال که در حال وضو گرفتن هستند، باقی همه مثل خودم بچههای قوطی بهدستیاند که آمدهاند آب ببرند سر قبر. با بدبختی قوطیها را خرکش میکنم تا سر خاک بابا حاجی. قبر بابا حاجی، بابای مامان، همان دم دست است. سر تپه. از دور میبینم که بابا با کسی ایستاده به حرف. آقا عبدالله است و کنارش عادل، پسرش، که سینی حلوا را محکم بغل گرفته. عبدالله پسر عموی باباست. عموی بابا، عمو سیف الله سالهای دور رفته. از قبرهای قدیمی لویزان است و ته سراشیبی است. نزدیک به درب پشتی که به روی ده لویزان باز میشود و بیشتر برای محلیهاست. عادل آمده بوده حلوا تعارف کند که بابا را میبیند و خبر میبرد به آقا عبدالله که بابا آمده. بابا، حال زن عمو بتول را میپرسد. میپرسد که آیا از علی، پسرعموی بزرگتر و همبازی بابا و ساکن آمریکا خبر جدیدی ندارند؟ عبدالله میگوید که دختر علی نامزد کرده است و زنعمو پا درد دارد و امروز سر خاک نیامده، ولی هفته پیش مامان حاجی را در مسجد محل دیده است. بابا میپرسد از کبری و اعظم چه خبر و همانطور که عبدالله میگوید کبری ساعتی قبل سر خاک بوده است و اعظم هم قرار است بیاید، دل من میرود پیش ظرف شیرینی کشمشی که دخترکی بین اقوام قبر بغلی پخش میکند. یکی، دو تا، سه تا. به خشک شانس. به من نمیرسد. دو زانو مینشینم و دو تقه میزنم روی قبر و شروع میکنم به حمد خواندن و وسطش به شک میفتم که فاتحه حمد و سه قل هو الله بود یا سه حمد و یک قل هو الله و این وسط به کل یادم میرود از هرکدام چند تا خواندم و دوباره از اول شروع میکنم. بابا همینطور که با عبدالله حرف میزند آرام راه میفتد بین گورها و از سراشیبی پایین میرود، به سمت قبر بابا بزرگ و مامان بزرگ. مادر و پدر خودش. از ترس آنکه گمشان نکنم، یکی در میان روی قبرها میپرم که یادم میآید روی قبر راه رفتن گناه دارد و با وسواس تلاش میکنم از کنارشان بگذرم. عبدالله وسط حرفهایش میگوید که اگر بخواهیم، کمی از شیشه گلابشان مانده. بابا تشکر میکند و شیشه گلاب را میگیرد و شروع به شستن قبر میکند. از دور صدای زهرا خانم، زن آقا عبدالله و آزاده و زنعمو سهیلا می آید. بابا با تعجب رو میکند به زنعمو و میپرسد که مجید کجاست؟ زن عمو حال و احوال میکند و میگوید که مجید، عموی کوچکم، نیامده و زنعمو با فامیلهای خودش آمده سر خاک. بابا میگوید که به هر حال به مجید سلام برساند و به عبدالله میگوید که میرود سری به خاک عمو علی بزند. عبدالله میگوید که برو و خودش قبلا سر خاک علی قاتحه خوانده. قبر عمو علی در همان سراشیبی است اما کمی دورتر از بقیه است. به بابا میگویم که قوطیها را هم بیاورم؟ بابا سری تکان میدهد و راه میفتد. میدوم دنبال بابا و حواسم را جمع میکنم این بار پا روی هیچ قبری نگذارم که یکهو پایم میرود روی یک سری قبر خیلی قدیمی. از آن قبرهای بدون حجم و سفید و ترک برداشته و بدون شعر که به زور رویش خوانده میشود. غلامحسین اکبری، ولادت ۱۳۰۲، مرگ ۱۳۳۰. ۲۸ سالش بوده است. فاطمه سادات محمدی، ولادت ۱۳۱۰، مرگ ۱۳۱۲. نوزاد بوده. سرم را میگیرم بالا. نزدیک به قبر عمو هستیم. به قرار هر پنجشنبه، زنعمو اقدس و اکرم و یوسف آمدهاند سر خاک. هر هفته می آیند. یا حداقل هر هفتهای که من آمدهام، آنها هم هستند. خانهشان پشت همین قبرستان است. فاصلهای نیست. بابا سلام میکند. حال و احوال همیشگی. من حوصلهام سر رفته. بابا میگوید که عبدالله را دیده. اکرم میگوید که آنها هم عبدالله را نیم ساعت پیش دیدند. یوسف میپرسد که آیا زنعمو سهیلا را دیدهایم؟ بابا توضیح میدهد که سلام و علیک کردهاند. من حوصلهام سر رفته است. کسی حواسش به من نیست. کسی به من توجه نمیکند. کاش حداقل شکولاتی، شیرینیای، خرمایی چیزی داشتم بلکه به حساب میآمدم. کاش بچهها هم آمده بودند، بلکه میرفتیم قطعه شهدا کمی دنبالبازی میکردیم. در قطعه شهدا جز یک فامیل دور بابا کسی را نداریم. اصغر، پسرعموی مامان، جوان ناکام خانواده، بهشت زهرا خاک است. پیش باقی چتربازان دوران جنگ. اصغر و مادرش تنها فامیلهای بهشتزهرایی هستند که متاسفانه کسی هم به خاطر مسافت زیاد، سراغی ازشان نمیگیرید. از گوشهی چشم، اهل بیت قبر بغلی را میپایم که همگی سیاه بر تن دارند و عزیزشان سنگ قبر ندارد. قبر تازهاست. دو سه نهال آوردهاند تا بالای سرش بکارند. پیرمردی سمت بابا میآید که قرآن بخواند؟ بابا کمی پول کف دستش میگذارد و خواهش میکند بعد از قبر عمو علی، برود سر قبر بابا حاجی و بابابزرگ و مامان بزرگ هم قرآن بخواند. نگاه به چهره بابا میکنم، که بابا، مامان و برادرش زیر این خاکها هستند. تصور میکنم که بابا هم روزی همسن من بوده است، کوچک بوده و لابد او هم گاهی شبها از ترس از دست دادن مامان و بابایش نخوابیده. فکر کردم که لابد امروز بعد از ناهار، دل بابای کوچک برای بابا و مامان و خان داداشش تنگ شده و هوای سر خاک به سرش زده. با خودم فکر کردم که بابای کوچک روزی خودش را برای این آدمها لوس میکرده و آنها هم نازش را میخریدند.
بعد با خودم فکر کردم که یعنی باباها هم یتیم میشوند؟
پینوشت: تهران قبرستان کم ندارد. بهشت زهرا تنها یکی از قبرستانهاست. یکی از قبرستانهای مهم شهر، قبرستان لویزان است که فقط محلیها و خیرین امامزاده را برای کفن و دفن قبول میکند. جایی در سراشیبیهای تپهها و اطراف جنگلهای لویزان. من تا بیست و چند سالگی بهشت زهرا نرفته بودم. شاید تنها یک بار با مدرسه. "سر خاک" برای ما مترادف بود با لویزان رفتن.
اصلا نمیدونستم چنین قبرستانی وجود داره.
چطوری اینقدر جزئیات رو خوب مینویسی؟ :)
لذت بردم.