بدنم داره سقوط میکنه.
ترجمه بهتر و دقیقتری از واژه Fail کردن سراغ ندارم.
سقوط واقعی و در همه ابعاد.
اولش شانه و گردن به گیر و گور خورد. بعد معده و روده به غذا واکنش نشون داد و از پا انداخت. مدتیه تپش قلبهای یکهویی به کلکسیون اضافه شده. حالا هم سر دردهای ناگهانی و میگرنی گیرم انداخته. دیشب که توی تاریکی و کف آشپزخونه چمباتمه زده بودم و از دل درد و سر درد و گردن درد ناله میکردم و با بدبختی و کورمال کورمال کمی آب گرم کردم و توی کیسه ریختم و به زور مسکن خوردم و خودم رو کشیدم تا هال، به هیچ چیز نمیتونستم فکر کنم جز اینکه بدنم کم آورده. نمیکشه. و دیگه نمیدونه چطور باهام حرف بزنه که بهش گوش بدم. چطور بگه توان مقاومت و ادامه نداره. چطور بگه بسه. چطور نیازهاش رو باهام درمیون بذاره.
همون جا بود که حس کردم اعضای بدنم مثل چند برج در حال فرو ریختن هست. دونه به دونه. و به زودی کار از علائم هشدار میگذره و من میمونم و شهری ویران و مخروبه.