اشتهایم برگشته. شوخی میکنم و تیکه میندازم و یکهو به خودم میآیم و میبینم که در حال کار بر روی پروژههای بی سرانجام شخصی هستم و برنامهریزی برای کارهای بعدی. هنوز اما میلم به بحث و جدل کردن برنگشته. به گیر افتادن میان هزارلایهی دنیای واقعی. و به پخت و پز و خلاقیت خرج کردن و اساسا هیجان کاری را داشتن. اما میگویم و میخندم و حتی به محمد پیام میدهم و حالش را جویا میشوم، قبل از آنکه خودش پیام بفرستد. تو گویی سرماخوردگی بدی داشتهام که حالا آرام آرام از بدنم خارج شده و کمکم قوا به تن و بدنم بازمیگردد. دلم نمیخواهد از زیر آب بیرون بیایم. به محمد میگویم بد عادت شدهام. در این یک هفته بدجوری حواس تو و میم به من بود. دلم نمیخواهد به حالت قبل برگردم. ولی اشعههای گرم نور آفتاب را میبینم. بدنم گرم شده و تنها چند نفس با سطح آب فاصله دارم. هفته پیش همین ساعتها زیر پتو به خودم میپیچیدم و میلرزیدم. هوا مثل امروز ابری و گرفته بود. کل روز در تخت ماندم. به زور و به اصرار محمد از بیرون غذا گرفتم. تمام جانم از درون میسوخت. شب شد ولی چراغها را خاموش نگاه داشتم. توان جذب نور و صدای اضافه را نداشتم. تلاش کردم حداقلی از حیات را داشته باشم، اما در قعر دریا بودم. همه چیز تاریک و ترسناک و یخزده بود. روزها از بدنم، از خودم محافظت کردم تا به امروز برگردم. فکر نمیکردم برگردم. مثل سرماخوردگی بد که یادت نیست قبلا چطور بدون مشکل نفس میکشیدی. معدهات چطور غذا را نگه میداشت. چطور گلویت موقع آب دهن قورت دادن درد نمیکرد. زندگی بی سرفه چطور بود؟ حالا اما کمی برگشتهام اما جریان سنگین مارپیچ آب تمام توانش را گذاشته تا دوباره پایین کشیده شوم. علاقهای به جنگیدن ندارم. اگر مجبور شوم میان جنگیدن برای روی سطح آب آمدن و رها شدن در اعماق آب تلاش کنم، بدون شک رها شدن را ترجیح خواهم داد. ذهن و بدنم هنوز این مقدار از ظرفیت برای جنگیدن را نه دارد و نه میخواهد که داشته باشد. تصمیم گرفتهام تن مریضم را در برابر تشنگی و گرسنگی چند ساعته قرار ندهم. خستهتر از آنم که دلایل روزهداری را به بدنم توضیح دهم. خودمختارتر از آن شده که دل به حرفهای من بسپارد. برای بقا میجنگد و برای زنده مانده و تجهیز قوا به حداقلی از آب و نان و قهوه نیاز دارد. شاید روزهای بعد. سالهای بعد.