تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

روی آب

پنجشنبه, ۲۶ فروردين ۱۴۰۰، ۰۲:۰۶ ب.ظ

اشتهایم برگشته. شوخی میکنم و تیکه میندازم و یکهو به خودم می‌آیم و میبینم که در حال کار بر روی پروژه‌های بی سرانجام شخصی هستم و برنامه‌ریزی برای کارهای بعدی. هنوز اما میلم به بحث و جدل کردن برنگشته. به گیر افتادن میان هزارلایه‌ی دنیای واقعی. و به پخت و پز و خلاقیت خرج کردن و اساسا هیجان کاری را داشتن. اما میگویم و میخندم و حتی به محمد پیام میدهم و حالش را جویا میشوم، قبل از آنکه خودش پیام بفرستد. تو گویی سرماخوردگی بدی داشته‌ام که حالا آرام آرام از بدنم خارج شده و کم‌کم قوا به تن و بدنم بازمیگردد. دلم نمیخواهد از زیر آب بیرون بیایم. به محمد میگویم بد عادت شده‌ام. در این یک هفته بدجوری حواس تو و میم به من بود. دلم نمیخواهد به حالت قبل برگردم. ولی اشعه‌های گرم نور آفتاب را میبینم. بدنم گرم شده و تنها چند نفس با سطح آب فاصله دارم. هفته پیش همین ساعت‌ها زیر پتو به خودم میپیچیدم و میلرزیدم. هوا مثل امروز ابری و گرفته بود. کل روز در تخت ماندم. به زور و به اصرار محمد از بیرون غذا گرفتم. تمام جانم از درون میسوخت. شب شد ولی چراغ‌ها را خاموش نگاه داشتم. توان جذب نور و صدای اضافه را نداشتم. تلاش کردم حداقلی از حیات را داشته باشم، اما در قعر دریا بودم. همه چیز تاریک و ترسناک و یخ‌زده بود. روزها از بدنم، از خودم محافظت کردم تا به امروز برگردم. فکر نمیکردم برگردم. مثل سرماخوردگی بد که یادت نیست قبلا چطور بدون مشکل نفس میکشیدی. معده‌ات چطور غذا را نگه میداشت. چطور گلویت موقع آب دهن قورت دادن درد نمیکرد. زندگی بی سرفه چطور بود؟‌ حالا اما کمی برگشته‌ام اما جریان سنگین مارپیچ آب تمام توانش را گذاشته تا دوباره پایین کشیده شوم. علاقه‌ای به جنگیدن ندارم. اگر مجبور شوم میان جنگیدن برای روی سطح آب آمدن و رها شدن در اعماق آب تلاش کنم، بدون شک رها شدن را ترجیح خواهم داد. ذهن و بدنم هنوز این مقدار از ظرفیت برای جنگیدن را نه دارد و نه میخواهد که داشته باشد. تصمیم گرفته‌ام تن مریضم را در برابر تشنگی و گرسنگی چند ساعته قرار ندهم. خسته‌تر از آنم که دلایل روزه‌داری را به بدنم توضیح دهم. خودمختارتر از آن شده که دل به حرف‌های من بسپارد. برای بقا میجنگد و برای زنده مانده و تجهیز قوا به حداقلی از آب و نان و قهوه نیاز دارد. شاید روزهای بعد. سال‌های بعد. 

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۰/۰۱/۲۶
راحله عباسی نژاد

نظرات  (۱)

چقدر خوب توصیفش کردی راحله... چقدر درک میکردم ذره ذره چیزی که نوشتیو...
امیدوارم آروم آروم اجازه بدی نور بیاد بتابه..

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی