تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

نوجوون که بودم، اون موقع‌ها که هنوز سر هر کوی و برزنی توی تهران یه شهر کتاب باز نشده بود و کتاب‌فروشی‌ها هم واقعا فقط کتاب میفروختن نه جینگولیجات، یه کتاب فروشی‌ بود تو پاسدارن یکم بالاتر از خونه‌مون که شده بود پاتوق من. چند روز یه بار بعد از مدرسه اجازه میگرفتم و میرفتم توش کتاب دید میزدم. از پایین تا بالا فقط کتاب. اون بالای بالا هم ۴ جلد آن‌شرلی بود که هیچ وقت نتونستم بخرم. میرفتم دید میزدم ببینم فروش رفته یا نه. یه آقای میانسالی هم همیشه اون پشت مشت ها روی یه چهارپای نشسته بود و کتاب میخوند. سبیل پرپشت جوگندمی داشت و عینکش رو با بند انداخته بود دور گردنش. معلوم بود صاحب مغازه است. گذشت تا یه روزی دیگه کتابفروشی نبود و جاش ساندویچی باز شد و دیگه خبری ازشون نشد.

چندین سال بعد، دانشجو که بودم و داشتم صبح زود میرفتم دانشکده،‌ نزدیک خونه توی خیابون قبا یهو دیدمش. همون آقای سیبلوی مو جوگندمی بود با عینک بنددار و یه کیف شونه‌ای مدل دهه پنجاه که قدم‌زنون میرفت سمت میدون. جلوی خودم رو گرفتم که دنبالش راه نیفتم و نپرم جلوش بپرسم چی شد که مهراندیش رو بست؟‌ تا اینجاش فهمیده بودم همسایه‌است و شاید دوباره یه روزی توی محل ببینمش.

چند وقت بعدش توی کتاب‌فروشی داستان تو میدون قبا جلوی قفسه کتاب‌ها ایستاده بودم و سرم توی کتاب بود که یهو صداش رو شنیدم. یه صدای نه خیلی کلفت نه خیلی نازک که داشت کتاب سفارش میداد به انتشاراتی و تند تند عدد و رقم میخوند. برگشتم. خودش بود. عینک رو زده بود به چشمش و از رو یه تیکه کاغذ اسم کتاب‌ها رو میخوند. یهو خیلی کوچیک شدم. شدم همون دختر نوجوونی که آرزوش از کل دنیا این بود که یکی براش آن‌شرلی بخره. همون که ذره ذره پول‌هاش رو جمع میکرد و دونه دونه هری پاتر و دارن شان میخرید و هی میرفت توی کتابفروشی مهراندیش کتاب دید میزد و بو میکرد. همون که دلش میخواست لاغر بشه. همون که پنج‌شنبه‌ها که مدرسه تعطیل بود پا میشد میرفت کتابخونه دنبال رمان تازه و بر میگشت خونه و دور از چشم مامانش سیب‌زمینی سرخ‌کرده با پنیر پیتزا درست میکرد میخورد. جلوی خودمو گرفت نپرم بغلش کنم. حتی روم نشد بهش بگم از کجا میشناسمش. فقط رفتم جلو، سلام کردم، یکم من و من کردم و این پا و اون پا شدم و آخرش گفتم: ببخشید! میخواستم ببینم سفارش کتاب هم قبول میکنید؟ 

 

امروز دیدم که کتاب‌فروشی داستان پست گذاشته که دارن میبند. داستان هیچ‌وقت برای من مهراندیش نشد. یکی بود مثل باقی کتاب‌فروشی‌های شهر که ناچار افتاده بودن تو بغل جینگولی‌جات و ادا اطوارهای شهرکتاب‌طور. راستش حتی دیگه اون آقای مو جو گندمی رو هم ندیدم. نمیدونم من ندیدمش یا خودش دیگه نمی‌اومد مغازه. ولی پست رو که دیدم یاد اون اولین باری افتادم که رفتم دم مغازه مهراندیش و دیدم بستن و جمع کردن و رفتن و یه مغازه مونده با کلی قفسه خالی. همون‌قدر غم ریخت توی دلم. همون‌قدر دلم تنگ شد براشون. 

 

اینکه چرا رفتن؟‌ آیا برای همیشه رفتن یا چی رو نمیدونم. فقط میدونم قطعا یه دختر نوجوون دیگه الان هست که مثل من کل هیجان زندگیش بند این کتاب‌فروشی بوده و پرسه زدن اطراف قفسه‌هاش و دید زدن کتاب‌ها و چک کردن قیمت‌های پشت جلدشون و دو دو تا چهارتا کردن پول‌های توی قلکش. نمیدونم کیه و کجاست، ولی هی کی هست و هرجا که زندگی میکنه، دوست داشتم محکم بغلش کنم بگم تو هم یه روز صبح زود که داری با عجله میدویی برسی به درس و کار،‌دوباره آقای مو جوگندمی خودت رو میبینی. مطمئن باش!

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۴۴
راحله عباسی نژاد

نشسته‌ام به خواندن رمانی نیمچه عاشقانه نیمچه تاریخی. ناگهان حواسم میرود پی سکوت خانه و تنها صدای ممتد فن کولری که در درجه آخر گذاشته‌ام و نور اندکی که روی گلدان‌ها افتاده. یکهو بوی کولر آبی و پوشال‌های خیس‌شده‌ی خانه مامان بابا را با تمام وجود حس میکنم. ظهر یک روز تابستانی‌است. مدرسه تمام شده و کاری ندارم. ریحانه همچنان خواب است. مامان رفته بیرون پی کارهای اداری. بابا به روال همه سال‌های گذشته تا ظهر دانشگاه است. سرعت کولر آبی را زیاد میکنم. کولر صدای مهیبی میدهد مثل دنده عوض کردن و یکهو ربان‌های سرخ و بنفش با سرعتی باورنکردنی توی هوا تاب میخورند. زیر کتری خاموش است اما قوری هنوز داغ است. مامان میز صبحانه را به هوای ما جمع نکرده و رفته. صبحانه مختصری میخورم و از تلویزیون مسابقه بیمزه‌ گوی و میدان و حسین رفیعی و شرکت‌‌کنندگانی که تقلا میکنند حدس بزنند حافظ اهل کدام شهر ایران بود را میبینم. صبحانه که تمام شد کمی فکر میکنم که چه کار میتوان کرد. حوصله هیچ کار را ندارم. پرنده خارزار را که هفته پیش از کتابخانه حسینیه ارشاد گرفتم و تا وسط‌هایش خوانده بودم برمیدارم و میروم توی هال خانه. نور خانه سر ظهر کم شده و هال به نسبت تاریک است، اما نیازی به چراغ روشن کردن نیست. کتاب را با یکی دو کوسن برمیدارم و میروم پذیرایی که نور بیشتری دارد. کوسن‌ها را پرت میکنم روی مبل ناراحت پذیرایی و دراز میکشم رویش و پاهایم را جوری که از مبل بیرون نزند در هم گره میزنم و با یک دست کتاب را میگیرم روی هوا و شروع میکنم به خواندن. عجب حالت اذیت و ناراحتی. دخترک به تازگی عاشق کشیش روستا شده‌است. روستایی در قاره‌های دور. به گمانم نیوزلند بود یا استرالیا. غرق کتاب شده‌ام که تلفن زنگ میزند. مامان حاجی‌است. برمیدارم و سلام میکنم. مامان‌حاجی که طبقه پایین ما ساکن است میپرسد مامان کجاست و کی برمیگردد؟ میگوید ماشین مامان در پارکینگ نیست و برایش سوال شده‌است که مامان کجاست؟ کلافه ‌میگویم نمیدانم و زود برمیگردد. میگوید دمپخت بار گذاشته‌است و اگر ناهار ندارم بروم پایین یک ظرف بگیرم. تشکر میکنم و بی‌قرار تلفن را قطع میکنم. چرا اینقدر هوا گرم است و عرق کردم؟‌ کولر مگر کار نمیکند؟ میروم که دوباره در همان موقعیت نامتقارن و ناراحت روی مبل باقی رمان را بخوانم که تلفن دوباره زنگ میزند. مامان است. میگوید که خرید کرده و یک دقیقه دیگر میرسد درب خانه و بروم پایین کمک. کتاب را پشت و رو میگذارم روی میز پذیرایی و یک کفش میگذارم لای در و میدوم پایین. صدای موتور داغ‌کرده‌ی ماشین را از پشت در پارکینگ میشنوم. مامان رسیده. میروم سراغ دروازه آهنی و سیاه و سنگین پارکینگ که از گرمای آفتاب گر گفته. با تلق و تولوق بازش میکنم و مامان می‌آید داخل. خسته‌است و عرق کرده. صدای بلند و سنگین موتور ماشین که در حال جان کندن است تمام پارکینگ را پر کرده. مامان در صندوق عقب را میزند بالا. کله‌ام را میکنم داخل که کیسه‌ مشماهای داغ و بیحال را بردارم. بوی توت‌فرنگی‌ها و توت سفیدها و زردآلوها و گوجه سبزهای داغ‌کرده که در هم قاطی شده میرود توی بینی. ۴-۵ کیسه میدهم یک دست. ۵-۶ کیسه به دست دیگر. مامان میگوید هندوانه‌ی روی صندلی عقب را فراموش نکنم و آیا ریحانه بیدار شده؟‌ میگویم فراموش نمیکنم و از اتاق ریحانه هم صداهایی می‌آمد. به گمانم بیدار شده. میگوید بابا زنگ زد؟‌ گفتم نه، ولی من هم دیر بیدار شدم. شاید زنگ زده باشد و من نفهمیدم. میروم سمت راه‌پله که مامان‌حاجی درب خانه‌اش را باز میکند و می‌آید بیرون. سلام دوباره میکنم. مامان به مامان‌حاجی توضیح میدهد که بانک بوده و فلان کاری را هم که بهش سپرده بوده‌است انجام داده. مامان‌حاجی تشکر میکند و میگوید که ژیلا زنگ زده است و گویا دختر خاله‌ جان‌جان آمده تهران و عصری یک سر می‌آید آنجا. مامان خسته‌است و گرمش شده و حال ندارد. میگوید که اگر شد می‌آید یک سری میزند و من دیگر باقی مکالمات را نمیشنوم و میروم خانه. مامان هم چند دقیقه بعد با یک ظرف دمپخت می‌آید و تند تند لباس‌هایش را از تن میکند و میپرسد که آیا کولر روشن است؟‌میگویم روشن است و اتفاقا روی دور تند گذاشتم. یک لیوان شربت خاکشیر را که تند تند هم میزند تا ته میخورد و میگوید پس من میروم یک دوش بگیرم،‌ تو هم آن قابلمه لوبیاپلو را از توی یحچال دربیاور و بگذار گرم شود که کم‌کم بابا هم میرسد. بعد هم با خودش بلند بلند میگوید که باید بعد از ظهری بابا را بفرستد بالا پشت بوم سر و گوشی آب بدهد ببیند چرا کولر خوب خنک نمیکند. چشمی میگویم و میروم سمت یخچال. مامان همین‌طور که میرود سمت اتاق‌ها ریحانه را صدا میزند و میپرسد که آیا بلند شده یا نه؟ و اینکه کم‌کم بیدار شود که میخواهیم تا ساعتی دیگر ناهار بخوریم. قابلمه را طبق دستورات واصله میگذارم روی گاز خانه و یک مقدار آب میریزم رویش و میگذارم گرم شود. تلویزیون را روشن میکنم و به دمپخت کمی ناخنک میزنم و دوباره حوصله‌ام سر میرود و برمیگردم سراغ کتاب.

کجا بودیم؟ ها بله. کشیش هم گویا از دخترک بدش نمی‌آمد. 

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۹ ، ۱۲:۳۴
راحله عباسی نژاد