نوجوون که بودم، اون موقعها که هنوز سر هر کوی و برزنی توی تهران یه شهر کتاب باز نشده بود و کتابفروشیها هم واقعا فقط کتاب میفروختن نه جینگولیجات، یه کتاب فروشی بود تو پاسدارن یکم بالاتر از خونهمون که شده بود پاتوق من. چند روز یه بار بعد از مدرسه اجازه میگرفتم و میرفتم توش کتاب دید میزدم. از پایین تا بالا فقط کتاب. اون بالای بالا هم ۴ جلد آنشرلی بود که هیچ وقت نتونستم بخرم. میرفتم دید میزدم ببینم فروش رفته یا نه. یه آقای میانسالی هم همیشه اون پشت مشت ها روی یه چهارپای نشسته بود و کتاب میخوند. سبیل پرپشت جوگندمی داشت و عینکش رو با بند انداخته بود دور گردنش. معلوم بود صاحب مغازه است. گذشت تا یه روزی دیگه کتابفروشی نبود و جاش ساندویچی باز شد و دیگه خبری ازشون نشد.
چندین سال بعد، دانشجو که بودم و داشتم صبح زود میرفتم دانشکده، نزدیک خونه توی خیابون قبا یهو دیدمش. همون آقای سیبلوی مو جوگندمی بود با عینک بنددار و یه کیف شونهای مدل دهه پنجاه که قدمزنون میرفت سمت میدون. جلوی خودم رو گرفتم که دنبالش راه نیفتم و نپرم جلوش بپرسم چی شد که مهراندیش رو بست؟ تا اینجاش فهمیده بودم همسایهاست و شاید دوباره یه روزی توی محل ببینمش.
چند وقت بعدش توی کتابفروشی داستان تو میدون قبا جلوی قفسه کتابها ایستاده بودم و سرم توی کتاب بود که یهو صداش رو شنیدم. یه صدای نه خیلی کلفت نه خیلی نازک که داشت کتاب سفارش میداد به انتشاراتی و تند تند عدد و رقم میخوند. برگشتم. خودش بود. عینک رو زده بود به چشمش و از رو یه تیکه کاغذ اسم کتابها رو میخوند. یهو خیلی کوچیک شدم. شدم همون دختر نوجوونی که آرزوش از کل دنیا این بود که یکی براش آنشرلی بخره. همون که ذره ذره پولهاش رو جمع میکرد و دونه دونه هری پاتر و دارن شان میخرید و هی میرفت توی کتابفروشی مهراندیش کتاب دید میزد و بو میکرد. همون که دلش میخواست لاغر بشه. همون که پنجشنبهها که مدرسه تعطیل بود پا میشد میرفت کتابخونه دنبال رمان تازه و بر میگشت خونه و دور از چشم مامانش سیبزمینی سرخکرده با پنیر پیتزا درست میکرد میخورد. جلوی خودمو گرفت نپرم بغلش کنم. حتی روم نشد بهش بگم از کجا میشناسمش. فقط رفتم جلو، سلام کردم، یکم من و من کردم و این پا و اون پا شدم و آخرش گفتم: ببخشید! میخواستم ببینم سفارش کتاب هم قبول میکنید؟
امروز دیدم که کتابفروشی داستان پست گذاشته که دارن میبند. داستان هیچوقت برای من مهراندیش نشد. یکی بود مثل باقی کتابفروشیهای شهر که ناچار افتاده بودن تو بغل جینگولیجات و ادا اطوارهای شهرکتابطور. راستش حتی دیگه اون آقای مو جو گندمی رو هم ندیدم. نمیدونم من ندیدمش یا خودش دیگه نمیاومد مغازه. ولی پست رو که دیدم یاد اون اولین باری افتادم که رفتم دم مغازه مهراندیش و دیدم بستن و جمع کردن و رفتن و یه مغازه مونده با کلی قفسه خالی. همونقدر غم ریخت توی دلم. همونقدر دلم تنگ شد براشون.
اینکه چرا رفتن؟ آیا برای همیشه رفتن یا چی رو نمیدونم. فقط میدونم قطعا یه دختر نوجوون دیگه الان هست که مثل من کل هیجان زندگیش بند این کتابفروشی بوده و پرسه زدن اطراف قفسههاش و دید زدن کتابها و چک کردن قیمتهای پشت جلدشون و دو دو تا چهارتا کردن پولهای توی قلکش. نمیدونم کیه و کجاست، ولی هی کی هست و هرجا که زندگی میکنه، دوست داشتم محکم بغلش کنم بگم تو هم یه روز صبح زود که داری با عجله میدویی برسی به درس و کار،دوباره آقای مو جوگندمی خودت رو میبینی. مطمئن باش!