یهو زنگ میزنه میگه: "پسر عجب چیزی بود این مناظره ژیژک و پترسون! تو حتما باید ببینی، از همین حرفهایی میزنن که تو همهاش میزنی! که کپیتالیسم اینجور کرده و اونجور کرده"
بعد یه ذره فکر میکنه با خودش و میگه: "نه البته الان که فکر میکنم شاید برای تو تکراری باشه اصن، تو همهاش رو خودت میدونی. ولی حالا وقت کردی ببین."
یا زنگ زده میگه: "تو فریبا عادلخواه رو میشناختی؟"
میگم نه!
میگه: "یه استاد فرانسویه که توی ایران گرفتنش. مصاحبههاش رو گوش دادم، خیلی خوب حرف میزد. همین مثل تو بود نگاهش، رفتم دیدم اتفاقا انسانشناسه."
میخندم میگم مگه چی میگفت؟ میگه همین چیزا دیگه!که نمیدونم خاورمیانه فلان و زنان مسلمان بیسار و غیره.
یا برگشته میگه: "نشستیم ارباب حلقهها دیدیم، براشون مفصل فیلم رو نقد فمنیستی کردم، از همین چیزهایی که تو هی برام گفتی. دیگه خودم یه پا فمنیست شدم."
یه تصویر عجیبی از من توی ذهنش داره که انگار فقط خودش میشناسه. از اولش هم انگار اون یه چیز دیگه میدید، من یه چیز دیگه بودم. وقتهایی هم که کم میآوردم، کم میارم،دنیا سیاه میشه، به اون راحله تو ذهنش فکر میکنم که فقط اون میبینه و دوستش داره. که لابد منم باید بتونم ببینم و دوستش داشته باشم ولی نمیشه.
بعضی وقتها هم با خودم میگم کاش میشد این راحلهی ذهنش رو بیارم بیرون،دعوتش کنم بریم چایی بخوریم بیشتر باهاش آشنا بشم.
پینوشت: از صبح گیر کردم سر پایاننامه. فهمیدم که چیزی که توی ذهنمه رو نمیتومم بیان کنم، نوشتن پیش کش. انگار یک سری فکر رو بکنی توی بادکنکهای هلیمی و بفرستی هوا و بعدش بخوای با بدبختی از هزارجای مختلف جمعشون کنی و به زور بکشی پایین تا یه جا آروم بگیرن، ولی نمیشه و هی دور و دورتر و زیاد و زیادتر میشن تا جایی که کل آسمون میشه بادکنکهای هلیمی. بیدار موندم که شاید چهارتاشون رو بتونم برگردونم روی زمین ولی صرف فکر کردن بهشون هم قلبم تند تند میزنه. مدام فکر میکنم نکنه اصلا قرار نیست جمع بشن؟ نکنه اصلا یه سری بادکنک بیربط بودن؟ فکم از شدت استرس به همه قفل شده. ماهیچههای گردنم منقبض شده. ترامپ باز یه بامبولی سر مهاجرت به آمریکا در آورده. زبونم به خاطر عدسی داغ سوخته و انگار همه پرزهاش رفته و لیز شده و سقف دهنم رو بیشتر از قبل حس میکنه. محمد خوابه و وقتی زود میخوابه و نیست که براش چهارتا مسیج مسخره بفرستم بیشتر از همیشه دلم براش تنگ میشه.
خدا بخیر کنه؟
راستش نمیدونم خیر چیه.