اینکه کی و کجا تصمیمم جدی شد و صبح فرداش حرفم به عمل تبدیل شد رو درست یادم نمیاد. میدونم تابستون سال 86 بود و نزدیک ماه رمضون و قبل از شروع دوم دبیرستان. مثلا شاید همون وقتی که روپوش و کتاب درسی هامون رو گرفته بودیم و شماره کلاسمون هم مشخص شده بود. یک کپی سیاه و سفید از کتاب رژیم لاغری دکتر کرمانی رو تو خونه داشتیم از قدیم که مثل بچه دبستانی ها همیشه میرفتم و عکساش رو نگاه میکردم. فلانی 100 کیلو بوده شده 30 کیلو. دوماد بوده 100 تا کم کرده شب دومادیش شده برد پیت. عروس بوده شب عقد شده آنجلینا جولی. نمیدونم چی شد که یه روزی بالاخره از عکساش فراتر رفتم. گرفته بودم دستمو و کالری (Calories) هر چیزی که میخوردم رو از توش در می آوردم. کم کم گوشت و برنج و شکر و نوشابه و بستنی از برنامه غذایی ام حذف شدن و با اومدن ماه رمضون هم ملت کمتر بهم گیر میدادن که چی بخورم و چی نخورم و کارم خیلی راحتتر شده بود. سحری یا اصلا نمیخوردم یا یه تیکه نون یا ماست با جوونه گندم و افطار هم دو تا دونه گردو و یکم پنیر با یک کف دست نون. بیشتر که میخوردم یواشکی از جلوی سریال های ماه رمضون جیم میزدم و میرفتم تو اتاقم، در رو قفل میکردم، یه ژاکت کهنه تنم میکردم، یه آهنگ تند روی گوشیم پِلِی میکردم و دستم رو میگرفتم به قفسه کتابخونه و تند تند درجا میزدم. یه دقیقه. 5 دقیقه. ده دقیقه. اینقدر میزدم که خیس عرق بشم و حس کنم همه ی اون چیزی که خورده بودم سوخته و از بین رفته و بعد با یه حوله سر و صورتم رو خشک میکردم و یواشکی بر میگشتم جلوی تلویزیون. یک کیلو، دو کیلو، 7 یا 8 کیلو همین جوری دود شد رفت هوا. لباسام که همیشه خدا دو سایز بزرگتر از خودم بودن حتی بزرگتر از قبل شده بود و شلوارام از پام میفتاد. مانتو شلوار مدرسه که واویلا. لذت عجیبی داشت. آدما با ذوق ازم می پرسیدن که ججوری این کار رو کردم و بزرگتر ها اراده ام رو تحسین میکردن. این تعریف و تمجید ها اینقدر زیر دندونم مزه کرده بود که بعد از ماه رمضون هم ادامه دادم. مامانم راضیم کرده بود که کره بادوم زمینی که اتفاقا توی کتاب کرمانی کالریش رو پیدا نمیکردم، همه جای دنیا برای رژیم استفاده میشه و همون شده بود صبحونه ام. خیلی به وزنه اعتقاد نداشتم. معیارم شده بود سه تا چیز. نبض شکمی (روی ناف) که از بس لاغر شده بودم وقتی دراز میکشیدم و دستم رو میذاشتم روش، با قدرت حسش میکردم. دومی استخون لگن بود (کمرم) که بعد از هر چیزی که میخوردم دست میزدم ببینم چقدر حسش میکنم. عادتی که هنوز هم دارم. سومیش ولی که یه وقتا یادم میفته چالِ گوشه دست بود. پایینِ شست وقتی که پنجه ات رو باز میکنی و یه تیکه فرو رفتگی ایجاد میشه. مدام وقت درس خوندن مچم رو باز میکردم، میزان فرورفتگی رو بررسی میکردم و هر چی که بیشتر بود ذوق میکردم. انگشتام لاغر شده بود. مچم آب رفته بود، جوری که بند ساعتم دو سه سوراخ جابه جا شده بود. هر روز دور مچم رو با دست تست میکردم ببینم انگشت وسطیم به شستم میرسه یا نه. با مامانم مجبور شدیم بریم دو سه دست مانتو شلوار جدید بخریم. آخ که چه حس خوبی داشت. عادت ماهانه ام عقب افتادم بود. دو ماه؟ 4 ماه؟ 6 ماه؟ مهم نبود. بابام میگفت زرد شدی. دعوام میکرد. هنوزم به عادت اون دوران جرات ندارم جلوش کم بخورم، چون سریع میپرسه نکنه باز رژیمی؟ امیر وقتی فهمید دو سه ماه هست که گوشت نخوردم چشماش 4 تا شد. غذای چرب دیگه هیچ لذتی بهم نمیداد. شیرینی و شوکولات که میخوردم سریع تُرش میکردم. عذاب وجدانی که از خوردن پیدا میکردم رفته بود تو ناخودآگاهم و به کل ذائقه و رژیم غذاییم رو عوض کرده بود. سر زنگ غذا همه اش راجع به کالری حرف میزدم و خوب یادمه یه بار با یکی از بچه ها که فقط سلام و علیک داشتم اینقدر از این حرفا زدم که تقریبا فرار کرد. تا جایی که مامانم گیر نده هر روز بعد از مدرسه، پیاده راه می افتادم و میرفتم تا کتاب فروشی پاسداران. تمام مسیر های تاکسی خور رو پیاده میرفتم. هفته ای یه باز از قبا تا سید خندان کلاس عربی و دوشنبه ها تا دولت برای کلاس ویولون. تقریبا مطمئنم اون سال جز همین عربی هیچ درس دیگه ای نخوندم. فرق سیسنوس و کسینوس رو نمیدونستم (ما دوم درس جدایی برای مثلثات داشتیم)، شیمی 2 تعطیل بودم، ادبیات رو شب امتحان از توی کمک درسی ها حفظ میکردم. تقریبا همه ی درس های دوم رو سال پیش دانشگاهی یاد گرفتم. اون سال تمرکزی نداشتم و همه ی فکر و ذکرم کالری و رژیم خرکی بود. سبک شده بودم و با خودم حال میکردم. رو صندلی ها چهارزانو مینشستم، راحت بالا و پایین میپریدم. قیافه ام به کل عوض شده بود و آدم های قدیمی وقتی منو میدیدن نمیشناختن.
اینکه چی شد که دست از این خریت کشیدم یادم نیست. ولی کشیدم. امتحان نهایی شروع شد و بعد کنکور. تقریبا تمام ده کیلویی که کم شده بود رو بی عذاب وجدان دوباره خوردم. اما به قول خواهرم دیگه لپ هام برنگشت. نوع خوردنم به کل تغییر کرد تا همین امروز. من که تو چلو کبابی دو پرس برنج اونم با کره میخوردم، دیگه کباب خالی با یه مشت برنج سفارش میدادم و تقریبا 10 سال هست که لب به چایی شیرین و قند نزدم. پیتزا دو سه تیکه و نوشابه حالم رو بد میکنه و روغن به نظرم فقط غذا رو بدمزه میکنه. اوضاع به حالت عادی برگشت، با این تفاوت که من بعد از خوردن خوشمزه جات هنوز که هنوزه عذاب وجدان دارم و دست به کمرم میبرم و به لحاظ روانی دلم چیزهای چاق کننده رو پس میزنه. احتمالا شما هم مثل من فکر میکنید چقدر هم خوب و عالی. یه جور رژیم غذایی کاملا سالم. حتی بیشتر از اون. سالهاست که وقتی اسم "اراده" میاد یاد اون یک سال میفتم و مطمئن میشم که هر کاری بخوام میتونم بکنم. با نتیجه ای مطلوب و تاثیرات ماندگار. با افتخار برای آدمایی که عمرا باورشون نمیشه من یه زمانی چاق بودم از رژیمم میگم و کیف دنیا رو میکنم. اما بیاین داستان رو از پریشب دوباره براتون تعریف کنم. یا یه کم عقب تر. از یکی دو هفته قبل تر.
با خواهرم اینا رفته بودیم موزه علم. بخش زیست شناسی و پزشکیش پر بود از بیماری های عجیب و غریب. قلب گنده. اسکلتِ بلندترین آدم دنیا. توضیحِ آناتومی بدن ژیمناست ها. یه تیکه بود راجع به Obesity Business و داروها، کتاب ها و انواع و اقسام رژیم های چاقی و لاغری. عکس خانومی بود که ازش فقط پوست و استخون مونده بود. محمد توضیح داد که بیماریش بی اشتهایی عصبی (Anorexia nervosa) یا نوعی اختلال روانی در غذا خوردن هست که در اون بیمار با وجود گرسنگی از خوردن غذا امتناع میکنه و اگر درمان نشه در موارد خیلی زیاد میتونه منجر به مرگش بشه. راستش یه بار قبلا تو یه فیلمی راجع بهش شنیده بودم. ترسناک بود اما چندان منو درگیر خودش نکرد. در واقع تصورم از بیماری یه چیز دوری بود که هیچ وقت امکان نداشت بهش دچار بشم. حتی من که تجربه رژیم خرکی داشتم. حتی فک کنم تو دلم گفتم اینا دیگه کین؟ رژیم تا مرگ؟ تا پریشب که تصادفا فیلمی راجع به همین بیماری دیدم. To the Bone. تا استخوان...
فیلم ساده شروع شد. دختری بود به شدت لاغر که غذا نمیخورد و تمام دغدغه اش کالری بود. کالری هر چیزی که جلوش میذاشتن رو دقیق حفظ بود. چندین سال بود که عادت ماهانه نشده بود و قرار بود برای درمان بره به یک خونه که 5 نفر دیگه با بیماری مشابه در اون زندگی میکردن. دختری اونجا بود که از بس غذا نمیخورد براش لوله گذاشته بودن تا از طریق بینی، غذا به معده اش برسونن. در واقع موقع غذا خوردن مدام عذاب وجدان داشت. وقتی فهمید چه مقدار کالری از طریق لوله بهش منتقل کردن اشکش در اومد. دختر دیگه ای بود که وزن زیاد کرده بود و به عنوان جایزه رفته بود سینما، اما بی اجازه دکترش تمام مسیرِ سینما تا خونه رو دویده بود تا چربی بسوزونه. دختر دیگه ای بود که مدام دور بازوش رو اندازه میگرفت که ببینه اگشت اشاره اش به شست میرسه یا نه؟! دختر دیگه ای شب ها یواشکی تو تختش دراز نشست میرفت تا وزن کم کنه. دختر دیگه ای بود که رفت رستوران، ولی دغدغه کالری نمیذاشت غذا بخوره. اما اینقدر دلش میخواست که هر لقمه رو بد از جویدن و مزه کردن تف میکرد توی دستمال. تو جلسات روان درمانی شون پزشک بهشون یادآوری میکرد که اینها همه برای "لاغری" نیست، چرا که توی ذهن اونا "There is no thin enough". اونا فقط به طور جنون آمیزی از کالری، از اعداد، از چاقی وحشت داشتن و حاضر بودن تا مرز خودکشی گرسنگی بکشن.
هر تصویر، هز شات از فیلم آزارم میداد. خاطره پشت خاطره بود که از جلوی چشم هام میگذشت. استرسم برای کالری غذاها. درجا زدن هام بعد از خوردن غذا. پیاده روی های بعضا طولانیم برای وزن کم کردن. کیلو کیلو آلو و برگه خوردن برای دستشویی شماره دو. اون دفعه ای که کالری نون فانتزی رو بعد از خوردنش فهمیدم و توی جمع داشت گریه ام میگرفت. تعطیل شدنِ زندگیم. و اینکه من واقعا هیچ تصوری از وزن ایده آلم نداشتم. در واقع هیچ وزنی برام ایده آل نبود. من فقط میخواستم وزنم کم بشه. بی توجه به سلامتیم. بی توجه به عواقبش. فیلم اذیتم میکرد. تمام تصور ده ساله ام از اون اراده ی محکم و آهنینم رو خورد کرد. چقدر احمق بودم. یک لجاجت و اصرار احمقانه رو سال ها به اسم اراده به خودم باورونده بودم. من اون سال فقط یک قدم تا اختلال روانی و شاید بعدش بستری شدن و حتی مرگ فاصله داشتم. یک جنونِ بی حد و مرز و لذت بخش که خدا میدونه چه چیزی منو ازش نجات داد؟ و وای که پرودگارا! ممنون که نجاتم دادی. و ممنون که بعد از ده سال بهم فهموندی اسم هر همت و تلاشی اراده نیست. هر نتیجه ای مطلوب نیست. هر اصرار و پشتکاری موجه نیست. گاهی میتونه تا مرگ پیش بره و بعدها، خیلی بعدتر ها بفهمی که اون پشتکار یک بیماری بوده که باید درمان میشده. نه یک دیوونه بازی لذت بخش. شاید بپرسید که مگه بده که الان سالم میخوری؟ حتی اگر از عذاب وجدان دائمی ام بگذرم، باید بگم که هدف وسیله رو توجیه نمیکنه و هزاران راهِ عقلانی هست برای رسیدن به رژیم سالم.
من بعد از تقریبا ده سال هست که راجع به کارام در اون سال دارم مینویسم یا حتی حرف میزنم. حتی خیلی هاش رو بعد از فیلم برای محمد گفتم. چیزهاییش رو هم هنوز روم نمیشه بگم. اما کاش راهی بود تا میشد آدم هایی در وضعیت مشابه رو نجات بدم. باهاشون حرف بزنم و از راهی که میرن مطلعشون کنم. بهشون بگم که آخرِ این کاری که میکنن اسمش موفقیت نیست. یه باختِ روانی و خدایی نکرده حتی جسمانی هست که به هیچ قیمتی نمی ارزه. هیچ قیمتی.