تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

اینکه کی و کجا تصمیمم جدی شد و صبح فرداش حرفم به عمل تبدیل شد رو درست یادم نمیاد. میدونم تابستون سال 86 بود و نزدیک ماه رمضون و قبل از شروع دوم دبیرستان. مثلا شاید همون وقتی که روپوش و کتاب درسی هامون رو گرفته بودیم و شماره کلاسمون هم مشخص شده بود.  یک کپی سیاه و سفید از کتاب رژیم لاغری دکتر کرمانی رو تو خونه داشتیم از قدیم که مثل بچه دبستانی ها همیشه میرفتم و عکساش رو نگاه میکردم. فلانی 100 کیلو بوده شده 30 کیلو. دوماد بوده 100 تا کم کرده شب دومادیش شده برد پیت. عروس بوده شب عقد شده آنجلینا جولی. نمیدونم چی شد که یه روزی بالاخره از عکساش فراتر رفتم. گرفته بودم دستمو و کالری (Calories) هر چیزی که میخوردم رو از توش در می آوردم. کم کم گوشت و برنج و شکر و نوشابه و بستنی از برنامه غذایی ام حذف شدن و با اومدن ماه رمضون هم ملت کمتر بهم گیر میدادن که چی بخورم و چی نخورم و کارم خیلی راحتتر شده بود. سحری یا اصلا نمیخوردم یا یه تیکه نون یا ماست با جوونه گندم و افطار هم دو تا دونه گردو و یکم پنیر با یک کف دست نون. بیشتر که میخوردم یواشکی از جلوی سریال های ماه رمضون جیم میزدم و میرفتم تو اتاقم، در رو قفل میکردم، یه ژاکت کهنه تنم میکردم، یه آهنگ تند روی گوشیم پِلِی میکردم و دستم  رو میگرفتم به قفسه کتابخونه و تند تند درجا میزدم. یه دقیقه. 5 دقیقه. ده دقیقه. اینقدر میزدم که خیس عرق بشم و حس کنم همه ی اون چیزی که خورده بودم سوخته و از بین رفته و بعد با یه حوله سر و صورتم رو خشک میکردم و یواشکی بر میگشتم جلوی تلویزیون. یک کیلو، دو کیلو، 7 یا 8 کیلو همین جوری دود شد رفت هوا. لباسام که همیشه خدا دو سایز بزرگتر از خودم بودن حتی بزرگتر از قبل شده بود و شلوارام از پام میفتاد. مانتو شلوار مدرسه که واویلا. لذت عجیبی داشت. آدما با ذوق ازم می پرسیدن که ججوری این کار رو کردم و بزرگتر ها اراده ام رو تحسین میکردن. این تعریف و تمجید ها اینقدر زیر دندونم مزه کرده بود که بعد از ماه رمضون هم ادامه دادم. مامانم راضیم کرده بود که کره بادوم زمینی که اتفاقا توی کتاب کرمانی کالریش رو پیدا نمیکردم، همه جای دنیا برای رژیم استفاده میشه و همون شده بود صبحونه ام. خیلی به وزنه اعتقاد نداشتم. معیارم شده بود سه تا چیز. نبض شکمی (روی ناف) که از بس لاغر شده بودم وقتی دراز میکشیدم و دستم رو میذاشتم روش، با قدرت حسش میکردم. دومی استخون لگن بود (کمرم) که بعد از هر چیزی که میخوردم دست میزدم ببینم چقدر حسش میکنم. عادتی که هنوز هم دارم. سومیش ولی که یه وقتا یادم میفته چالِ گوشه دست بود. پایینِ شست وقتی که پنجه ات رو باز میکنی و یه تیکه فرو رفتگی ایجاد میشه. مدام وقت درس خوندن مچم رو باز میکردم، میزان فرورفتگی رو بررسی میکردم و هر چی که بیشتر بود ذوق میکردم. انگشتام لاغر شده بود. مچم آب رفته بود، جوری که بند ساعتم دو سه سوراخ جابه جا شده بود. هر روز دور مچم رو با دست تست میکردم ببینم انگشت وسطیم به شستم میرسه یا نه. با مامانم مجبور شدیم بریم دو سه دست مانتو شلوار جدید بخریم. آخ که چه حس خوبی داشت. عادت ماهانه ام عقب افتادم بود. دو ماه؟ 4 ماه؟ 6 ماه؟ مهم نبود. بابام میگفت زرد شدی. دعوام میکرد. هنوزم به عادت اون دوران جرات ندارم جلوش کم بخورم، چون سریع میپرسه نکنه باز رژیمی؟ امیر وقتی فهمید دو سه ماه هست که گوشت نخوردم چشماش 4 تا شد. غذای چرب دیگه هیچ لذتی بهم نمیداد. شیرینی و شوکولات که میخوردم سریع تُرش میکردم. عذاب وجدانی که از خوردن پیدا میکردم رفته بود تو ناخودآگاهم و به کل ذائقه و رژیم غذاییم رو عوض کرده بود. سر زنگ غذا همه اش راجع به کالری حرف میزدم و خوب یادمه یه بار با یکی از بچه ها که فقط سلام و علیک داشتم اینقدر از این حرفا زدم که تقریبا فرار کرد. تا جایی که مامانم گیر نده هر روز بعد از مدرسه، پیاده راه می افتادم  و میرفتم تا کتاب فروشی پاسداران. تمام مسیر های تاکسی خور رو پیاده میرفتم. هفته ای یه باز از قبا تا سید خندان کلاس عربی و دوشنبه ها تا دولت برای کلاس ویولون. تقریبا مطمئنم اون سال جز همین عربی هیچ درس دیگه ای نخوندم. فرق سیسنوس و کسینوس رو نمیدونستم (ما دوم درس جدایی برای مثلثات داشتیم)، شیمی 2 تعطیل بودم، ادبیات رو  شب امتحان از توی کمک درسی ها حفظ میکردم. تقریبا همه ی درس های دوم رو سال پیش دانشگاهی یاد گرفتم. اون سال تمرکزی نداشتم و همه ی فکر و ذکرم کالری و رژیم خرکی بود. سبک شده بودم و با خودم حال میکردم. رو صندلی ها چهارزانو مینشستم، راحت بالا و پایین میپریدم. قیافه ام به کل عوض شده بود و آدم های قدیمی وقتی منو میدیدن نمیشناختن.

اینکه چی شد که دست از این خریت کشیدم یادم نیست. ولی کشیدم. امتحان نهایی شروع شد و بعد کنکور. تقریبا تمام ده کیلویی که کم شده بود رو بی عذاب وجدان دوباره خوردم. اما به قول خواهرم دیگه لپ هام برنگشت. نوع خوردنم به کل تغییر کرد تا همین امروز. من که تو چلو کبابی دو پرس برنج اونم با کره میخوردم، دیگه کباب خالی با یه مشت برنج سفارش میدادم و تقریبا 10 سال هست که لب به چایی شیرین و قند نزدم. پیتزا دو سه تیکه و نوشابه حالم رو بد میکنه و روغن به نظرم فقط غذا رو بدمزه میکنه. اوضاع به حالت عادی برگشت، با این تفاوت که من بعد از خوردن خوشمزه جات هنوز که هنوزه عذاب وجدان دارم و دست به کمرم میبرم و به لحاظ روانی دلم چیزهای چاق کننده رو  پس میزنه. احتمالا شما هم مثل من فکر میکنید چقدر هم خوب و عالی. یه جور رژیم غذایی کاملا سالم. حتی بیشتر از اون. سالهاست که وقتی اسم "اراده" میاد یاد اون یک سال میفتم و مطمئن میشم که هر کاری بخوام میتونم بکنم. با نتیجه ای مطلوب و تاثیرات ماندگار. با افتخار برای آدمایی که عمرا باورشون نمیشه من یه زمانی چاق بودم از رژیمم میگم و کیف دنیا رو میکنم. اما بیاین داستان رو از پریشب دوباره براتون تعریف کنم. یا یه کم عقب تر. از یکی دو هفته قبل تر. 

با خواهرم اینا رفته بودیم موزه علم. بخش زیست شناسی و پزشکیش پر بود از بیماری های عجیب و غریب. قلب گنده. اسکلتِ بلندترین آدم دنیا. توضیحِ آناتومی بدن ژیمناست ها. یه تیکه بود راجع به Obesity Business و داروها، کتاب ها و انواع و اقسام رژیم های چاقی و لاغری. عکس خانومی بود که ازش فقط پوست و استخون مونده بود. محمد توضیح داد که بیماریش بی اشتهایی عصبی (Anorexia nervosa) یا نوعی اختلال روانی در غذا خوردن هست که در اون بیمار با وجود گرسنگی از خوردن غذا امتناع میکنه و اگر درمان نشه در موارد خیلی زیاد میتونه منجر به مرگش بشه. راستش یه بار قبلا تو یه فیلمی راجع بهش شنیده بودم. ترسناک بود اما چندان منو درگیر خودش نکرد. در واقع تصورم از بیماری یه چیز دوری بود که هیچ وقت امکان نداشت بهش دچار بشم. حتی من که تجربه رژیم خرکی داشتم. حتی فک کنم تو دلم گفتم اینا دیگه کین؟ رژیم تا مرگ؟ تا پریشب که تصادفا فیلمی راجع به همین بیماری دیدم. To the Bone. تا استخوان...

فیلم ساده شروع شد. دختری بود به شدت لاغر که غذا نمیخورد و تمام دغدغه اش کالری بود. کالری هر چیزی که جلوش میذاشتن رو دقیق حفظ بود. چندین سال بود که عادت ماهانه نشده بود و قرار بود برای درمان بره به یک خونه که 5 نفر دیگه با بیماری مشابه در اون زندگی میکردن. دختری اونجا بود که از بس غذا نمیخورد براش لوله گذاشته بودن تا از طریق بینی، غذا به معده اش برسونن. در واقع موقع غذا خوردن مدام عذاب وجدان داشت. وقتی فهمید چه مقدار کالری از طریق لوله بهش منتقل کردن اشکش در اومد. دختر دیگه ای بود که وزن زیاد کرده بود و به عنوان جایزه رفته بود سینما، اما بی اجازه دکترش تمام مسیرِ سینما تا خونه رو دویده بود تا چربی بسوزونه. دختر دیگه ای بود که مدام دور بازوش رو اندازه میگرفت که ببینه اگشت اشاره اش به شست میرسه یا نه؟! دختر دیگه ای شب ها یواشکی تو تختش دراز نشست میرفت تا وزن کم کنه. دختر دیگه ای بود که رفت رستوران، ولی دغدغه کالری نمیذاشت غذا بخوره. اما اینقدر دلش میخواست که هر لقمه رو بد از جویدن و مزه کردن تف میکرد توی دستمال. تو جلسات روان درمانی شون پزشک بهشون یادآوری میکرد که اینها همه برای "لاغری" نیست، چرا که توی ذهن اونا "There is no thin enough". اونا فقط به طور جنون آمیزی از کالری، از اعداد، از چاقی وحشت داشتن و حاضر بودن تا مرز خودکشی گرسنگی بکشن. 

هر تصویر، هز شات از فیلم آزارم میداد. خاطره پشت خاطره بود که از جلوی چشم هام میگذشت. استرسم برای کالری غذاها. درجا زدن هام بعد از خوردن غذا. پیاده روی های بعضا طولانیم برای وزن کم کردن. کیلو کیلو آلو و برگه خوردن برای دستشویی شماره دو. اون دفعه ای که کالری نون فانتزی رو بعد از خوردنش فهمیدم و توی جمع داشت گریه ام میگرفت. تعطیل شدنِ زندگیم. و اینکه من واقعا هیچ تصوری از وزن ایده آلم نداشتم. در واقع هیچ وزنی برام ایده آل نبود. من فقط میخواستم وزنم کم بشه. بی توجه به سلامتیم. بی توجه به عواقبش. فیلم اذیتم میکرد. تمام تصور ده ساله ام از اون اراده ی محکم و آهنینم رو خورد کرد. چقدر احمق بودم. یک لجاجت و اصرار احمقانه رو سال ها به اسم اراده به خودم باورونده بودم. من اون سال فقط یک قدم تا اختلال روانی و شاید بعدش بستری شدن و حتی مرگ فاصله داشتم. یک جنونِ بی حد و مرز و لذت بخش که خدا میدونه چه چیزی منو ازش نجات داد؟ و وای که پرودگارا! ممنون که نجاتم دادی. و ممنون که بعد از ده سال بهم فهموندی اسم هر همت و تلاشی اراده نیست. هر نتیجه ای مطلوب نیست. هر اصرار و پشتکاری موجه نیست. گاهی میتونه تا مرگ پیش بره و بعدها، خیلی بعدتر ها بفهمی که اون پشتکار یک بیماری بوده که باید درمان میشده. نه یک دیوونه بازی لذت بخش. شاید بپرسید که مگه بده که الان سالم میخوری؟ حتی اگر از عذاب وجدان دائمی ام بگذرم، باید بگم که هدف وسیله رو توجیه نمیکنه و هزاران راهِ عقلانی هست برای رسیدن به رژیم سالم.

 من بعد از تقریبا ده سال هست که راجع به کارام در اون سال دارم مینویسم یا حتی حرف میزنم. حتی خیلی هاش رو بعد از فیلم برای محمد گفتم. چیزهاییش رو هم هنوز روم نمیشه بگم. اما کاش راهی بود تا میشد آدم هایی در وضعیت مشابه رو نجات بدم. باهاشون حرف بزنم و از راهی که میرن مطلعشون کنم. بهشون بگم که آخرِ این کاری که میکنن اسمش موفقیت نیست. یه باختِ روانی و خدایی نکرده حتی جسمانی هست که به هیچ قیمتی نمی ارزه. هیچ قیمتی. 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۶ ، ۰۱:۲۵
راحله عباسی نژاد

قبل از افطار نشسته بودیم و خستگی در میکردیم. میزها چیده شده بود و تقریبا همه چیز آماده بود برای پذیرایی و تعداد خوبی از بچه ها هم رسیده بودن. یه مقدار غریبه بودم و طبیعی بود که ازم بپرسن کی هستم و چه میکنم و من هم از بقیه بپرسم که اسمشون چیه و چه رشته ای میخونن. دختری که افطار قبلی هم بود و یک بار هم تو راهروهای دانشگاه دیده بودمش و خیلی هم تا اون لحظه نفهمیده بودم چه کاره است رو کرد بهم و پرسید رشته ات چیه؟ خودم رو آماده کردم که بعد از اعلام رشته توضیح بدم که دقیقا چیه و تو چه ساختاری تعریف شده که دختر بهم مهلت نداد و پرسید: "خوب یعنی چی میشی؟" کمی من و من کردم و توضیح دادم که رشته ام در حیطه علوم اجتماعی تعریف میشه که بازم بهم فرصت نداد و پرید وسط حرفم که: "فهمیدم. سوالم اینه که یعنی دقیقا شغلت چی میشه؟ مثلا کسی که روان شناسی میخونه میشه مشاور. کسی که پزشکی میخونه میشه دکتر. تو میشی چی کاره؟" خودم رو جمع و جور کردم و بیشتر تو فکر رفتم. کمی بهم برخورده بود و از مدل تهاجمی دختر خوشم نیومده بود. سوال و لحنش، هر دو آزارم میدادن و خدا خدا میکردم تا کسی بحث رو عوض بکنه. کسی عوض نکرد. یا توجهی نداشتن یا اونها هم منتظر جوابم بودن. من ولی بیش از اونچه که فکر میکردم خودم رو گم کرده بودم و عصبی شده بودم. جواب دادم که من از مهندسی به خاطر همین فرار کردم که راه و شغل مشخصی داشت و آزادی رو ازم میگرفت و ... . اینجای صحبتم آدم های جدیدی وارد سالن شدن و بحث خود به خود بسته شد. تو ذهن من ولی بحث تازه باز شده بود. راستی من چی کاره میشم ؟ دیگه خیلی برام مهم نبود که جواب  اون دختر رو دادم یا ندادم؟ راستش حتی مطمئن شدم که هرگز دوستی ای با این دختر نخواهم داست، بیش از اندازه سنتی و مامان بابا گونه فکر و در نتیجه اش رفتار میکرد. اما سوالش مثل خوره به جونم افتاد. من چی کاره میشم؟ اشتباه نکنید. چندان به پولش فکر نمیکردم. به این که واقعا من "چه کاره " میشم فکر میکردم.  چند روز بعد مدام سوال توی ذهنم قِل میخورد. افتاده بودم به جون وب سایت های مختلف تا شاید بتونم تعریف دقیق و کامل تری از شغل آینده ام داشته باشم. اوضاع وقتی بدتر شد که با جستجوی رشته ی فعلیم و حتی رشته های مشخص تره علوم اجتماعی ( مثل جامعه شناسی) تقریبا شغلی به جز استاد دانشگاهی پیدا نمیشد. این در حالی بود که با جستجوی مهندسی مکانیک، صفحه صفحه کار بود که جلوم باز میشد. 

این موضوع مدام گوشه ی ذهنم بود و هر وقت سرم خلوت میشد یا فکرم باز، یقه ام رو میگرفت و جونم رو به لبم میرسوند. کار به جایی رسید که حتی حس کردم نکنه من حتی رویایی هم ندارم که بخوام بهش برسم و به جای شغل خاص، اون رو پیگیری کنم؟ اینطوری بگم که به نظرم بعضی وقت ها شما به چیزی فکر میکنید که در دنیای خارج از ذهنتون هیچ عنوان و شغل مشخصی براش وجود نداره اما شما میدونید که میخواید دنبالش کنید و حالا شاید بعد از شما نفر بعدی به رویای شما به چشم شغل نگاه کنه. مثلا به این فکر کردم که یه روزی یه جایی یه نفری که عاشق خبر و خبر رسانی و حتی شاید با کمی اغراق غیبت کردن بوده، رفته دنبالش و تهش رسیده به روزنامه نگاری و الان یه سری که رویای مشابه دارن از بعد از اون آدم به رویاش گفتن: روزنامه نگاری!! نکنه من رویا نداشتم؟ من واقعا رویا نداشتم. عنوان شغلی خاصی هم برام در نظر گرفته نشده بود و من بودم و خودم و آینده ام . 

نشسته بودم یه گوشه و باز به همه ی اینا فکر میکردم و الکی یه وقتا با گوگل هم ور میرفتم و جستجوهای بی هدف می کردم که به ذهنم رسید. اینکه شاید من رویای خاصی نداشته باشم، حداقل نه از جنس اونایی که میخوان برن هاروارد یا گوگل یا چمیدونم فضا یا میخوان نویسنده بشن و نوبل بگیرن. ولی میدونم میخوام یه کار گنده و متفاوت بکنم. اینم تو ذهنم بود که خوب خیلی ها مثل من بودن احتمالا که رویای خاصی نداشتن ولی تهش یه کاری "خلق" کردن که هم دوستش داشتن، هم خاص بوده و هم عاشقش بودن. من چرا کارم رو خلق نکنم؟ اینجا قطعا با شناختی که از خودم داشتم پوزخندی زدم و به خودم گفتم برو بابا! اما فکر کنم به فکر کردنم ادامه دادم. 

اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که هر رشته (علاقه، استعداد، ... ) تمایزی با رشته های دیگه داره و دونستن اون تمایز مهم هست. مهم هست که من بدونم چرا جامعه شناس نگاه رشته ی من رو به دنیا نداره ، یا چرا مهندس و دانشمند از درکِ من از جهان هستی سر در نمیاره؟ به ذهنم رسید اینکه خودم بدونم دقیقا تمایز من با همه ی همه ی افرادی که اطرافم هستن مهمترین قدم هست. حتی لازم نیست بدونم که دقیقا این تمایز به چه دردی میخوره، همین که بدونم این تمایز از چه جنسی هست خودش قدم مهمی هست. تصمیم گرفتم دید بهتر و دقیق تری به تاریخ و کلیّت رشته ام و حالا پایان نامه ام پیدا کنم. در قدم بعدی مهم بود که تفاوت های خودم رو پیدا کنم. توی این مساله چیزی که برام مهم بود اینه که بتونم تمام نیروم رو جمع کنم و بدون خجالت از خودم تعریف کنم. بتونم دقیقا بفهمم که توان مندی های من چیه؟ اینکه من میتونم چند تا کار همزمان بکنم و یا حتی میتونم که با آدم ها راحت ارتباط بگیرم. باید دونه به دونه توانایی ها و ویزگی هام رو روی کاغذ می آوردم. بی تعارف. بعد باید دسته ی جدایی به اسم علاقه مندی هام مینوشتم. مثلا اینکه من همیشه دوست داشتم ژیمناست باشم اما نیستم و جزو توانایی ها  و حتی تعریف رشته ام نیست اما کاری هست که دوست دارم. تصمیم گرفتم در کنار هر کدوم از علاقه مندی ها، توانایی های لازم برای اونها رو هم بنویسم تا اگر شد کسبشون کنم. حالا من مجموعه ای از علاقه ها و توانایی ها داشتم که در کنار رشته ام و دونسته هام میتونستن جون بگیرن. اما باز هم کافی نیست. چیزی که بیش از همه این مساله رو سخت میکنه اینه که بتونی به بقیه هم ثابت کنی تو و این جعبه ابزارت خاص هستین و وجودتون برای بشریت لازم هست. اینکه شما فرق دارین و آدم ها باید بتونن از این فرقتون بهره ببرن و حتی در ازاش بهتون پول بدن. اصطلاحی که تازه چند وقت هست یاد گرفتم Pitch an Idea که به نوعی تبلیغ کاری هست که میکنید. من باید بتونم چیزی که هستم رو به شکل های مختلف تبلیغ کنم. 

تصمیم دارم مثل یک پروژه این کار رو انجام بدم. خیلی جدی تمام موتورهای جستجو رو کنار بذارم و شغل خودم رو از هیچ شکل بدم و تمام لوازمش رو هم مهیا کنم. تفاوت این شکل و شمایل با رویا اینه که از اول بنا رو میذارم بر دست یافتنی بودنش. قراره چیزی رو بسازم که هستم و نه چیزی که میتونم باشم یا میخوام که در آینده باشم. میخوام همین راحله ای که هستم رو تبدیل به یک عنوان شغلی بکنم که رسیدن بهش امکان پذیره. این دست یافتنی بودن چیزی از جاه طلبی و یا بلند پروازی من کم نمیکنه. بر عکس. قرار هست جای پای من رو محکم کنه تابعدا برای رسیدن به رویاهای احتمالی خیلی بالاتر از الانم باشم. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۶ ، ۲۳:۱۰
راحله عباسی نژاد

گفت دیدِ من به پزشکی متفاوت هست. پرسید یعنی چی؟ گفت پزشک ها یاد گرفتن تا طول عمر انسان ها رو زیاد کنن ولی اینکه اون انسان چطور زندگی میکنه براشون مهم نیست. چشمهاش برق زد. ادامه داد که من دلم میخواد کیفیت زندگی آدم ها رو بهتر کنم نه لزوما طول عمرشون رو بیشتر. ذوقی که توی نگاه و لبخندش بود وقتی از روان پزشکی حرف میزد و دقتی که میکنه وقتی سریالی راجع به روان کاوی میدیدیم، منو مجذوب خودش میکنه. هر بار. هر دفعه. یک شعف، یک باورِ عجیب و سنگین یه کاری که میخواد بکنه. یک هدف که براش داره از جون مایه میذاره. چیزی که شاید من و محمد رو با وجود همه تفاوت هامون در رشته و کار و علائقمون کنار هم نگه میداره. بهبود کیفیت زندگی بشر. اون به لحاظ روانی. من اجتماعی. اون فلسفی. من فرهنگی. یک وقت ها که تند تند از فلان گیرنده در مغز و بیسار مولکول در قلب داستان میگه و با هیجان بالا و پایین میپره که بعد از مدت ها بالاخره منطقشون رو درک کرده و من هرگز حتی کلمه ای نمی فهمم، صبر میکنم تا حرفاش تموم بشه. تا برسه به اونجایی که میگه همه ی این چیزا رو برای چی داره یاد میگیره و برای چی داره میخونه و چه هدفی توی ذهنش داره. اونجا که حرف و فکرهامون با هم تلاقی پیدا میکنه. اونجا که من میگم چقدر پول برام مهم نیست و اون میگه چقدر کتاب و فیلم نخونده و ندیده هست. صبر میکنم برسیم به اونجا که من میگم چقدر زندگیمون پیچیده توی هم و چقدر پا در هواییم و اون بگه چقدر ولی مثل بقیه نیستیم و چقدر داریم خودمون یه مسیر جدید خلق میکنیم. دوست دارم وقتی به اونجا میرسیم که اون با فلان بحث پزشکی و من با فلان فکت تاریخی اجتماعی راجع به یه موضوع صحبت میکنیم و حرف هم رو میفهمیم. اونجا که همدیگه رو کامل میکنیم. به هم لبخند میزنیم. من سرم رو میندازم پایین و کتابم رو میخونم و اون کله اش رو میکنه توی لپ تاپ و فلان تستِ قلب رو میزنه. یک تکامل مثبت ولو لحظه ای. یک غنج رفتنِ دل قبل از اضطراب صبح فردا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۶ ، ۲۰:۲۷
راحله عباسی نژاد