نویسنده: راحله عباسی نژاد - جمعه ۱٠ اردیبهشت ۱۳٩۵
لپ تاپ مثل همیشه دقیقه ی نود خراب شد. این بار یک دقیقه قبل از قرار اسکایپ. به استادی ایمیل زده بودم و از چند و چونِ رشته پرسیده بودم. جواب داد که خوشحال میشود اگر اسکایپ کنیم. شش و نیمِ روزِ سه شنبه. حالا شش و بیست و نه دقیقه بود. زن بود. حمام رفته بودم. لباسِ خوب پوشیده بودم و آخرین کار باز کردنِ اسکایپ بود. محض وسواسِ دقیقه نودی به اسکایپِ محمد زنگ زدم تا مطمئن بشوم که همه چیز سر جای خودش است. دماغم در کادر بزرگ نمی افتد. لباسم ناجور نیست. دیوار پشت سرم توی ذوق نمیزند. نزد. یعنی به کل تصویرم در اسکایپ نمی افتاد. مشکل از دوربینِ لپ تاپ بود یا چی نمیدانم. مهم این بود که لپ تاپ مثل همیشه دقیقه ی نود خراب شده بود . این بار یک دقیقه قبل از قرار اسکایپ.
بر خلاف همیشه به اعصابم مسلط شدم. لپ تاپِ محمد را قرض کردم. ته ذهنم همهمه ای بود بین مردمِ ساکنِ ناخودآگاهم که یک صدا داد میزدند مَک بوک سخت است. شاید که اواسط مکالمه، یک فایلی، سایتی بخواهی باز کنی و چپ و راستِ مَک بوک را گیج بزنی. در کمال تعجب همهمه هولم نکرد. استاد راس ساعت شش و سی دقیقه به اسکایپم زنگ زد. بی تصویر. دوربینش را خاموش کرده بود. مکالمه اصلا تصویری نبود. محمد تلاش میکرد تا شارژر وصل کند. با انگلیسی دست و پا شکسته گفتم که لپ تاپم دقیقه نود خراب شده و یک لحظه فرصت بدهد تا شارژرژِ لپ تاپ جدید را وصل کنم. اوکی داد. محمد که رفت شروع کردیم به حرف زدن. از پشت زانوهایم عرق میچکید. هم از استرس هم از گرما. او حرف میزد و من گوش میکردم . جایی شروع کرد از فاند گفتن. اول متوجه حرف هایش نشدم. خواستم دوباره تکرار کند. کلماتی مثل هزینه تحصیل و هزینه اقامت میگفت و مبالغ احتمالی که میتوانند بدهند. مبالغ در ذهنم گم میشد. چک چکِ عرق در پشت زانو بیشتر شده بود. قدرت نداشتم تا ارزش فاند را حساب کنم. حساب و کتاب میکردم و هم زمان تلاش داشتم تا به باقی صحبت هایش گوش بدهم. از استادی میگفت که در حوزه جامعه شناسی کار میکند و به من توصیه میکرد تا حتما با اون تماس بگیرم. ذهنم شده بود همین دو کلمه. جامعه شناسی و فاند. و خودم را میدیدم که یک سال پیش گیج و منگ در گذرگاهی گیر کرده بودم که پایانی نداشت. این دو کلمه شکلِ مقصدی را به خود میگرفتند که یک سال بود برای رسیدن به آن سرد و گرم شده بودم. مکالمه ی اسکایپی حکم سوزن بانی را داشت که بالاخره مسیر قطارم را تغییر میداد. یک سال. یک سالی که تمام داشته هایم را کنار هم جمع کردم تا خودم را از مسیر همیشگی و پایکوبی شده ی همه گیر خلاص کنم. حالا انگار خلاص شده بودم و حسی متفاوت از شعف در وجودم جان میگرفت. کمی استرس. کمی بدبینی. شک. تردید. کمی احساسِ ترس شاید. همه با هم شعف را سرکوب می کردند و من. من با تمام توان شعف را از انتهای ذهن بیرون میکشیدم. هول شده بودم و تمرکز نداشتم. استاد حرف میزد و من به زور تلاش میکردم به زبانی دیگر با اون حرف بزنم. لعنت به زبانِ دوم که بدون تمرکز غیر قابل استفاده میشود. فعل گذشته را حال به کار میبردم و جمله ی سوالی را عادی ادا میکردم. جایی میان همه ی تلوتلوخوری های درونی ، استاد گفت که از صدایت میتوانم بفهمم تصمیمت را گرفتی. و من چطور میتوانستم به اون حالی کنم یک سال برای چنین لحظاتی صبر که نه، بی طاقت انتظار کشیده ام.
حالا او خداحافظی کرده و جایی از وجودم بعد از نیم ساعت مکالمه بیدار شده و کم کم میخواهد به من حالی کند فاند کفایتِ همه ی همه ی هزینه ها را نمیکند و رشته دقیقا علوم اجتماعی نیست. با خشونت کنارش میزنم. در قامتِ یک پیروزِ میدان به سمت اتاق محمد میدوم و با ذوق از فاند، از استاد جامعه شناسی و از دانشگاه میگویم. دستش را میگذارم روی لباسم که از شدت عرق، خیسِ خیس شده. میخندم و بعد از ماه ها احساس میکنم نیاز دارم تا چیزی را جشن بگیرم. خودم را شاید. خودم را جشن بگیرم. کل عالم را خبر میکنم. باید همه را از این موفقیت مطلع کنم. قبل از آنکه بخش منطقی ذهنم فعالانه از دیگر هزینه های گزافِ رفتن بگوید یا در هول و ولای ویزا بیفتم. شاید حتی قبل از اینکه ویزای لعنتی صادر نشود یا حتی سینگل باشد. باید همه را همین حالا. همین الان که از خوشی روی پا بند نیستم خبر کنم. بعدا. بعدا فرصت برای حساب و کتاب و بالا و پایین و یاس و بدبیاری و به خشکی شانس که ویزا نشد و فلان زیاد است.
من حالا خوشحالم. همین اکنون. و به تمام این یک سال فکر میکنم. از عقد کذایی تا امیر. از مسائل خانه ی پدری تا تافلِ مجدد . به کلاسِ طراحی صنعتی. به کلاس کنکور های جامعه شناسی. به دوندگی های توصیه نامه. به سرچ های چند ساعته. به کتابخانه رفتن های هر روزه. به محمد. به بابا. مامان. مریم. به ریحانه. به عباس که تمامِ انگیزه نامه هایم را قرمز تحویل میداد. به فاطمه که خانه ی بزرگتری گرفته که اتاقی برای ما دارد. به خانه ی نسترن فکر میکنم و به جیب بُرِ متروی فرانسه. به سامرند به موسوی نیا. و به اتاقم. به تک دیوارِ بنفش روبروی میز. به خنکی شیشه ی میزم. به بخارِ بلند شده از چای که مامان برایم آورده بود. به نصف شب های اپلای و سکوت محض خانه. به حسینیه ارشاد رفتن های تابستان. من به امیر فکر میکنم. به سر خاک نرفتن هایی که عادت شده. به اشک هایی که ریختم. ریختیم. به همه ی شیرینی من چه شد هایی که میشنیدم. به تسلیت های بعد از چندین و چند ماه. و به این فکر میکنم که در این یک سال، چند سال بزرگتر شدم ؟ من خوشحالم. همین اکنون . همین لحظه ای که کسی از جایی بسیار دور خبر موفقیتم را به من میدهد. شاید کمی ناقص. شاید کمی متزلزل. ولی کاش همه ی دنیا را میتوانستم خبر کنم. من جایی در زندگی، در زمانه ای سخت تر از همیشه موفق شدم. و کجاست خدای من که شکرانه هایم را روانه ی بارگاه مصفایش کنم ؟