4 تا بودیم. البته از وقتی که کوچک بچه ی خانه به سن و سالی رسید که دیگر روی پای مادرم، صندلی جلو جا نمی شد شدیم 4 تا روی صندلی عقب پژو . من و کوچک بچه می نشستیم دم پنجره ی ماشین و دو بزرگسالمان را می نشاندیم وسط. عاشق بزرگراه هایی بودم که بابا سرعت می گرفت و من هم پنجره ماشین را پایین می کشیدم و سرم را از پنجره بیرون می کردم و برای خودم آواز می خواندم . فکر نکنم صدای خوبی داشتم. حتی اگر هم صدای خوبی بود خجالت می کشیدم بقیه بشنوند . سرم را بیرون می بردم و بی خیال تذکرات بابا و مامان و بزرگسال های وسط نشسته برای خودم شعر می خواندم . شعر زیادی از حفظ نبودم و نیستم . سرم که بیرون می رفت و موهای بلندم که شلاقی می خورد به صورتم ذهنم راه می افتاد و از خودم آواهای جدید تولید می کردم . چه چه می زدم . صدای موتور . ها های زن ها در موسیقی فیلم های دو بزرگسال . اصلا تو بگو تصنیف . از خودم می ساختم و می خواندم . کسی صدایم را در آن هجمه ی هوایی که به سرعت از کنار ماشین عبور می کرد نمی شنید و من همیشه فکری می شدم که یعنی می شنوند و به رویم نمی آورند یا این خود آزادی مطلق است که در کودکی به من هدیه شده ؟ سرخوش بودم . سرخوشی که عیب نبود . همه چیز بر وفق مراد بود و کودک معمولی بودم . نه قبل از دبستان نوشتن بلد بودم نه به 4 زبان زنده ی دنیا حرف می زدم . جمع و تفریق را هم با دو سیب و سه تا پرتقال کمی یاد گرفته بودم . مدرسه هم که کسی کاری به کارم نداشت . حافظه ام بدک نبود و هر چه از کلاس درس می فهمیدم بعدها روی کاغذ امتحان می آمد . هر چقدر هم که نمی فهمیدم کسر نمره می شد . اصل اصل اش نمره چه مهم بود ؟ درس حتی . معلم علوم چند باری کشیدم کنار که بچه یکم درس بخون . هنوز نمی دانم چرا علق خاطر ویژه ای به من داشت ولی هر چه بود موثر نبود . من حتی به شاگرد اول ها حسودی هم نمی کردم . اصل اصلش فکر می کنم آن ها را برتر نمی دانستم . نه اینکه ویژگی خاصی باشد که آنها ندارند. نه . تصورم این بود که اگر یک روز خودم بخواهم که بشوم شاگرد اول، می شوم شاگرد اول . بخواهم بشوم یگانه تیزهوش کلاس ، می شوم تک قبولی مدرسه در امتحانان استعداد های درخشان . حیف که همین بود . حیف که اراده می کردم جواب می گرفتم . حیف که در یازده سالگی شروع نکرده کتاب 400 صفحه ای را تمام می کردم و زبان می فهمیدم و ریاضی ام خوب بود و لای کتاب تاریخ باز نکرده الگوی بقیه شده بودم در پرسش های کلاسی . بعد هم آدم نشدم . نمره های راهنمایی و دبیرستان که ابدا خوب نبود ولی باز هم تصور می کردم که خواستن مهم است و بعدش صد در صد توانستن است . ضربه از جایی کاری شد که خواستن و توانستن و آینده به هم گره خورد. آینده شد دانشگاه و خواستن شد قبولی کنکور و توانستن شد کسب رتبه ی بالا . تصور تغییری نکرده بود . باید می شد . همه چیز بر وفق مراد پیش رفت ولی ته تهش نشد که نشد . بعد هم افتادم در دام خروار خروار خواستن هایی که به فعل توانستن صرف نمی شد که نمی شد. بعد از یک جایی به یعد هر یکی از این نشدن ها شد یک تلق مات که می افتاد روی آینده و برنامه ریزی ام و هی محوترش می کرد. خنده ام می گیرد وقتی اعتراف می کنم برای نمره گریه کردم . تو بگیر من در این یکسال سه بار گریه کرده باشم ، دو تایش صد در صد سر نمره بوده . خنده اش اینجا بود که خود مفهموم نمره از یک جای به یعد برای من تغییر کرد . نمره گره خورد به آینده ای که بنیادش بر اساس آن بود و برنامه ای که کلی بهش فکر کرده بودم . معدلی که از بخت بد بالا بردنش با مزاج من جور نبود ولی لعنتی باید بالا می رفت . و من باز هم تلاش کردم . شب و روز درس خواندم و نتیجه ی مطلوب که پیشکش ، نتیجه عکس داد. دیدم اگر بیش از این اهمیت دهم دیوانه می شوم . یک سری امتحان خوب می دهند و من از بخت بد جزو این دوستان نیستم . شانسکی از بعد از این بی خیالی طی کردن یکی دو درس خوب پاس شد . انگار که درس از آن دور به من چشمک می زند تا وسوسه ام کند که به آغوش گرمش بازگردم . بر نگشتم . لجاجت نبود فقط دوباره گولش را نخوردم . تا امروز . نه ببخشید تا دیشب. دیشب که خندان رفتم پای سایت دانشگاه تا یک نمره ی لعنتی را چک کنم . درسش را کامل خوانده بودم و فهمیده بودم . خر نزدم ولی بلد بودم . سر امتحان بی حواسی نکردم و دو ساعت تمام نوشتم . و حاصل شد پایین ترین نمره ی این 3 سال . اولش شوک بودم . سایت را بستم و یاز کردم . بستم و باز کردم و ... . درست بود. نمره ای بود که کل آینده ام را به مخاطره انداخته بود. تقریبا بورسیه خارجکی را برایم ممنوع کرد. اشکم در آمد . اولش نفهمیدم چرا اشک می ریزم . اولش نفهمیدم که چرا نمی گویم به درک و بروم سر شام . بعد مثل فیلم تمام نتوانستن ها از جلوی چشمم گذشت. و رسید به این آخری. به این آخری که از من انتظار دارد 4 سال برنامه را بریزم دور و برای بعد از کارشناسی برنامه ی جدیدی بریزم . رسیدم به این آخری که امروز فهمیدم سر امتحان یک بی دقتی محاسباتی کردم و یک تیکه سوال را ندیدم و حالا رویش زیاد شده و از من می خواهد به این خاطر کل مسیرم را تغییر دهم . به همین مسخرگی . به همین لوسی و بی مزه گی.
من عاشق و شیفته غرب نیستم . آمریکا برایم مدینه فاضله نیست و فرهنگشان گاه گداری به نظرم پست تر از پست است . نگران نرفتن نیستم . می مانم لابد . لابد ماندن قسمت زندگی من است . این نرفتن مورد ندارد . این تغییر مسیر به خاطر بی دقتی محاسباتی و سوال ندیدن است که من را از درون می خورد. این تغییر مسیر که نمی گذارد زندگی کنم . آینده بسازم . فکر کنم .
این به هیچ بازی را واگذار کردن برای من سنگین است . این بازی از پیش باخته و تحمیلی .
پی نوشت : بعد از امتحان آخر راه را کج کردم رفتم پردیس ملت . تنها . مجله گرفتم و رفتم بلیط خریدم و یک ساعت و نیم را در کافی شاپ مجله خواندم و کیک خوردم تا فیلم شروع شود. رفتم سمت سالن نمایش . نشستم روی صندلی انتظار. ربع ساعت بعد کسی آمد و گفت به شما نگفتن فیلم را برای یک نفر نمایش نمی دهند؟ عصبی شدم . راه را کج کردم . رفتم اتاق مدیر . شاکی شدم . اعتراض که نمی شد مرد باجه ای به من می گفت که شاید اکران نشه و من برم ؟؟ خواست توجیه کند و پول پس بدهد و قول بدهد که باجه ای را بازخواست می کند . زدم بیرون و پول را پس نگرفته پیاده تا خانه آمدم. دفعه ی دوم بود که پردیس ملت سر کارم می گذاشت . دفعه ی قبل بلیط اینترنتی گرفته بودم و تمام مراحل خوب پیش رفت که یک جای کار ایراد وارد کرد. پول برداشت شده بود و رسید داده بود ولی دو دل شدم که شاید اون اشکال بلیط را اکی نکرده . از 11 صبح خودم و مادرم زنگ زدیم به پردیس تا شب . هیچ اپراتوری نبود . شب با خانواده رفتیم ملت . گفتند بلیطی به اسم شما ثبت نشده ، زنگ می زنید چک می کردید خوب!!!!!!! داد و بیدادم رفت هوا که از صبح علاف شده ام پای شماره ی شما . 89 بود. گفتم همین شمایید که مملکت به این روز افتاده . تند رفتم . پدرم گفت عذرخواهی کن . غرور به خرج دادم و نکردم ولی تا امروز پشیمون بودم . گرچه بلیطمان رو به خاطر داد و بیدادم اکی کردند . امروز که این اتفاق دوباره در همان سینما افتاد خوشحال شدم که اون روز سرشان داد زدم . مدیریت اشکال داشت و راضیم که تذکر دادم . دیگر هم نه خودم نه خانواده ام را نخواهم گذاشت بروند ملت .