تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

خدایا! یعنی میشه؟ تو رو خدا بشه!

شنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۹، ۰۲:۰۷ ب.ظ

امتحان تیزهوشان را که داده بودم، تا آمدن نتایج مرحله اول و دوم، هر موقع یادش می‌افتادم هی ناخودآگاه زیر لب میگفتم: "خدایا! یعنی میشه؟ تو رو خدا بشه! اگه بشه خیلی خوب میشه!" بعد یک خنده ریزی میکردم و چند ثانیه تصور میکردم که قبول شده‌ام و وای که چقدر دارد خوش میگذرد و در دلم عروسی است. 

دیشب که مصاحبه برای کار پاره وقت و بخور نمیرطوری در کتاب‌فروشی تمام شد، تا خود صبح فردایش که خبر استخدام را بدهند، هی قند توی دلم آب میشد و کله‌ام را بالا میگرفتم، چشم‌هایم را محکم روی هم فشار میدادم و رو به خدا بلند بلند میگفتم: خدایا! یعنی میشه؟ تو رو خدا بشه! اگه بشه خیلی خوب میشه!"

بعد هم ادای پاسخ دادن به مشتری‌ای را در می‌آوردم که دنبال کتابی در قفسه‌ها بود و من با لبخند بهش کمک کرده بودم. خود خود یازده‌ ساله‌ و کودکم شده بودم که تمام آرزویش (هرچقدر مسخره) در دنیا قبولی در تیزهوشان بود. همان بچه کوچولویی که با حسرت به فروشنده‌های کتاب زل میزد، حرکت دست‌ها، بالا و پایین کردن کتاب‌ها روی قفسه‌ها و حرف زدنشان را حفظ میکرد و توی ذهنش خودش را جای آنها میگذاشت. همان بچه کوچولوی شهر کتاب زرتشت که ساختمانش را خراب کردند، همان نوجوان کتابفروشی مهراندیش. زن ۲۹ ساله به جای آنکه به فکر حقوق و میزان ساعت کاری و بیمه و مزایا و حمالی‌های پیش‌رو باشد، از ذوق رسیدن به آرزوی ۲۰ ساله روی پا بند نبود. 

 

حالا که کار را گرفتم هم نمیدانم از ذوق تا دوشنبه و شروع کار چه کنم؟

راستش، از کل سال ۲۰۲۰ همین کتابفروش شدن مرا بس. 

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۹۹/۰۸/۱۷
راحله عباسی نژاد

نظرات  (۱)

سلام

به خدا دنیا همش خواستن و آرزو کردنه ولی لذتش در همان تمنای رسیدنه.

 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی