خدایا! یعنی میشه؟ تو رو خدا بشه!
امتحان تیزهوشان را که داده بودم، تا آمدن نتایج مرحله اول و دوم، هر موقع یادش میافتادم هی ناخودآگاه زیر لب میگفتم: "خدایا! یعنی میشه؟ تو رو خدا بشه! اگه بشه خیلی خوب میشه!" بعد یک خنده ریزی میکردم و چند ثانیه تصور میکردم که قبول شدهام و وای که چقدر دارد خوش میگذرد و در دلم عروسی است.
دیشب که مصاحبه برای کار پاره وقت و بخور نمیرطوری در کتابفروشی تمام شد، تا خود صبح فردایش که خبر استخدام را بدهند، هی قند توی دلم آب میشد و کلهام را بالا میگرفتم، چشمهایم را محکم روی هم فشار میدادم و رو به خدا بلند بلند میگفتم: خدایا! یعنی میشه؟ تو رو خدا بشه! اگه بشه خیلی خوب میشه!"
بعد هم ادای پاسخ دادن به مشتریای را در میآوردم که دنبال کتابی در قفسهها بود و من با لبخند بهش کمک کرده بودم. خود خود یازده ساله و کودکم شده بودم که تمام آرزویش (هرچقدر مسخره) در دنیا قبولی در تیزهوشان بود. همان بچه کوچولویی که با حسرت به فروشندههای کتاب زل میزد، حرکت دستها، بالا و پایین کردن کتابها روی قفسهها و حرف زدنشان را حفظ میکرد و توی ذهنش خودش را جای آنها میگذاشت. همان بچه کوچولوی شهر کتاب زرتشت که ساختمانش را خراب کردند، همان نوجوان کتابفروشی مهراندیش. زن ۲۹ ساله به جای آنکه به فکر حقوق و میزان ساعت کاری و بیمه و مزایا و حمالیهای پیشرو باشد، از ذوق رسیدن به آرزوی ۲۰ ساله روی پا بند نبود.
حالا که کار را گرفتم هم نمیدانم از ذوق تا دوشنبه و شروع کار چه کنم؟
راستش، از کل سال ۲۰۲۰ همین کتابفروش شدن مرا بس.
سلام
به خدا دنیا همش خواستن و آرزو کردنه ولی لذتش در همان تمنای رسیدنه.