تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

۳ مطلب با موضوع «عیدی» ثبت شده است

مامان گفت امسال سفره نمیندازیم. خندید. نگاهش افتاد به چشم‌های متعجبم، با همون خنده ادامه داد که آخه حتی سبزه هم نذاشتم امسال، کی حال داره؟

بغض کردم. 

مسئول ابدی و ازلی سفره انداختن توی خونه من بودم. صبح عید مامانم میرفت سر وقت دکوری‌جات، با سر و صدا و تلق و تولوق فراوون یه سری خرت و پرت از اون پشت مشت ها و لا و لوها در میاورد و صدام میکرد که راحله! بیا، وسایل سفره رو در آوردم. 

تو دلم خالی شده بود. محمد که هرسال ه ضرب و زور من حال عید پیدا میکرد. مامان اینا که سفره نمینداختن. نمیشد. نمیتونستم. براشون گل سفارش دادم. سنبل و بهارنارنج و لاله و بابونه. امروز بهشون رسید. مامان زنگ زد، خوشحال بود. میخندید. گفت ترغیبم کردی برم سفره بندازم، پرسید سال تحویل بیدارم؟ هستم؟‌ گفتم آره، گفت پس قطع کن برم کارهای سفره رو بکنم. گفتم مواظب باشید، گلدونها رو اول ضد عفونی کنید، شاید توی حمل و نقل کرونایی شده باشه. خندید. خندیدیم.

چه خنده‌ای؟

 

دو سه ساله قبل از عید میشینم دستاورد مینویسم، امسال هم مینویسم. مینویسم که بگم توی این همه غم و سیاهی دست و پا زدیم برای جلو رفتن و زندگی کردن و دوست داشتن. دوست دارم ده سال دیگه برگردم ببینم وسط اون همه داغ، زندگی‌های معمولی و دست چندمی هم داشتیم که به ضرب و زور نگهش داشته بودیم. دوست دارم برای چند دقیقه فکر نکنم که داریم وسط کتاب درسی تاریخ زندگی میکنیم: 

 

اول سال محمد فاند گرفت. تعداد خوبی از شهرهای ایران رفت زیر سیل. جایزه OGS رو بردم. رفتم مکزیک. شش تا پست معرفی کتاب فرستادم. رفتم ایران و ۳ ماه کار فشرده میدانی کردم و تهران رو دوباره، اینبار تنها، پیدا کردم. ۱۲ تا مصاحبه برای پروژه‌ام انجام دادم و با ۶ تا گروه کتابخونی همراه شدم. چندین دوست جدید توی این سفر پیدا کردم. ایران و آمریکا سر پهباد برای هم خط و نشون کشیدن. با رادیو دال مصاحبه کردم. احتمال جنگ شد. تنها با اتوبوس و مینی‌بوس رفتم سنندج و کرمانشاه و مریوان و از محیط امنم بارها خارج شدم. سایه جنگ رفت. برگشتم تورنتو. دختر آبی بر اثر شدت سوختگی مرد. محمد رو بعد از مدت‌ها دیدم، و بدون اینکه بدونم هرگز دوباره میبینمش یا نه باهاش خداحافظی کردم. برای ۴مین بار رفتم سفارت آمریکا. بهم درجا ویزا دادن. خوشحال شدم. جشن گرفتم. رفتم سفر. تولدم شد‌، رفتم ترامپولین. یه روز، دو روز، یه هفته. خبری از ویزام نشد. ایمیل زدن گفتن دوباره ماه بعد بیا سفارت، نتونستیم بهت ویزا بدیم. یه هفته افتادم. با بچه‌ها گروه کتابخوانی جدید راه انداختیم. محمد اپلای کرد. من دوباره رفتم سفارت. دو ساعت بازجوییم کردن. حس تجاوز بهم دست داد. یه هفته افتادم. محمد امتحان داد. مصاحبه گرفت. یکی دوتا سه‌تا چهارتا. کلاس اسکیت روی یخ رو شروع کردم. قیمت بنزین سه برابر شد. اعتراضات سراسری شروع شد. اینترنت کل ایران قطع شد. ایران رفت توی تاریکی. تنها راه ارتباطی شد تلفن عادی. زدن. کشتن. گرفتن. بردن. بافتنی یاد گرفتم. زدن. کشتن. گرفتن. کشتن. کشتن. کشتن. گرفتن. گرفتن. گرفتن. گرفتن. گرفتن. بردن. محمد امتحانش رو پاس کرد. سلیمانی ترور شد. انتقام سخت. عراق. بختک جنگ افتاد روی سینه‌مون.موشک. موشک. هواپیما رو زدن. ۱۷۶ نفر برای همیشه رفتن. دروغ گفتن. دروغ میگن. ویزای آمریکای من اومد. زمزمه‌های کرونا شروع شد. بلیط گرفتم برای نیویورک. رفتم نیویورک. اولین مورد کورونای ایران اعلام شد. رفتم پیش خواهرم اینا. خواهرزاده‌ام جیغ زد. بغلم کرد. کرونا بزرگتر شد. رعنا هری‌ پاتر شروع کرد. کرونا جدی‌تر شد. رفتم اپرای قوی دریاچه. نیویورک رو گشتم. کرونا وخیم‌تر شد. باز هم از محمد خداحافظی کردم. برگشتم تورنتو که دوباره ماه بعد برم. خوشحال بودم که زندگی بهمون روی خوش نشون داده، کرونا ولی دیگه خیلی بزرگ شد. ایران رفت توی قرنطینه. چند نفر مردن؟ ۱۰۰ تا، ۲۰۰تا. ۱۳۰۰ تا؟ همه مرزهاشون رو روی ایران بستن. ایتالیا کلا قرنطینه شد. دانشگاه‌ها آنلاین شد. رستوران‌ها بسته شد. مغازه‌ها خالی شد. کانادا مرزهاش رو بست. آمریکا مرزهاش رو بست. دستور اومد از هم دوری کنید. ایران دروغ گفت. ایران دروغ میگه. من نشستم توی خونه. محمد نشسته توی خونه. مامان اینا نشسته بودن توی خونه. پریروز هفت و نیم صبح که کسی نیست رفتم از فروشگاه سر خیابون سیب و سیر و لاله خریدم. سبزه‌ام سبز نشد توی این هوای ابری. مریم گفت نرو مغازه ایرانی‌ها، خطر داره. خودش بهم سمنو و سماق داد. سفره‌ام رو انداختم. سین‌ها رو چیدم. شمع‌ها رو روشن کردم. 

من اینور مرز قرنطینه، در حال نوشتن. محمد اونور مرز قرنطینه،‌خواب.

 

۱۰ دقیقه تا سال تحویل. 

گل پامچال گوش میدم. اشک و لبخندم قاطی شده. پری زنگه میخونه گل پامچال بیرون بیا وقت بهاره. لاچینی پیانو میزنه. پری میگه موقع کاره. لاچینی ادامه میده. پری میگه بلبل سر داره. التماس میکنه که وقت بهاره. پامچال ولی بیرون نمیاد. پری صداش میکنه که بیا نغمه بخونیم، دونه بنشونیم،‌ فصل بهاره آخه. لاچینی میزنه. پری میخونه. من تو دلم میگم، میشه بالاخره یه روز بهار واقعا بیاد، تموم شه سیاه زمستون؟‌ تموم شه زورگویی؟ تموم شه بیماری، نداری، نفهمی، دروغگویی؟ میشه یه روز همه پامچال‌ها بیان بیرون؟‌ لاله‌ها نشن نماد خون؟ کشته نشه شهید؟‌ جهل نشه باتون؟‌ میشه بهار بشه زودتر؟

 

یکی امروز نوشته بود که نگید ما امسال عید نداریم چون کشته دادیم، چون غم داریم، چون سیاه تنمونه چون خشمگینیم. میگفت عید مال امسال و پارسال و پس پیارسال نیست که یهو بگیم نباشه. عید مال ما و خانواده و دوستامون نیست که بگیم نمیخوایم. چند صد ساله که عید بوده. نوروز بوده. زمین دور خودش رو زده و  بهار شده و سال تحویل شده. وسط جنگ. وسط قحطی. وسط وبا، وسط طاعون . وسط ظلم. وسط جور. اصلا قشنگیش به همینه که میدونی همیشه بوده. که همیشه هست. میدونی از پس همه چی بر اومده. میدونی هرسال توی هر شرایطی، زیر موشک‌بارون، حین حمله مغول، وقت سقوط دم و دستگاه شاه و شاهنشاه، عید همیشه بوده. عید به جشن گرفتن من و تو نیست که عید شده. عید به تعطیلی و سفر و بزن و بکوب و دایره دمبک و نقاره و توپش نیست که مونده. به اون یه لحظه تموم شدن دور زمین به خورشیده. به اون سبز شدن درخت‌ها،‌ به نفس کشیدن زمینه که مونده. به موندگاریشه، به دوامشه، به سخت‌جونیشه که مونده. به اینکه به زنده و مرده ما وابسته نیست و رنگ و لعابش رو هر جوری بوده حفظ میکنه، با سیلی، با مشت، با لگد. نوروز از پس همه بر اومده، از پس همه ما هم برمیاد، حال چه سیاه بپوشیم چه سفید. نمیشه بگیم ما امسال عید نداریم. اصلا شاید قشنگیش به همینه که وسط تاریکی، میدونی یه نوری هست که یه ثانیه میدرخشه، دلت روشن میشه و زندگی رو به جریان میندازه و میذاره نفست بالا بیاد.

 

پی‌نوشت ۱ -  ۶ سال پیش نوشته بودم: 

 

اتاق را چند ماهی مرتب نکنی. بشود پر از خاک. بگذاری لبِ لبِ سال نو که دستی به سر و گوشش بکشی . پارکت ها را برق بیندازی و وسایل چوبی را جوری دستمال بکشی که عکس خودت بیفتد رویشان. کتاب ها را بعد از مدت ها ، شاید مثلا از بعد از نوروز 92، نظم بدهی. کوچک به بزرگ و ضخیم به باریک. بعد میز را خلوت کنی. ورق و کتاب درسی را بگذاری توی قفسه و لکه های دایره ایِ چای را که جای جای میز وجود دارند با دستمال پاک کنی. بعد برای دل خودت یک جفت دمپایی را هم جفت شده بگذاری جلوی تخت که مثلا بشود شبیه تبلیغاتِ هتل ها. آن وقت کم کم باورت می شود که شنوندگان عزیز تا پایان سال 92 تنها 20 ساعت باقی است. بعد شاید اولش یکم هول کنی که مثلا امسال به هیچ کاری نرسیدی و چه سال مزخرفی را پشت سر گذاشتی. اما یک ساعت که گذشت می بینی کاری است که شده. بعد با خودت میگویی انشاالله از همین عید با یک برنامه ریزی مفید ، از سال آینده کمال استفاده را خواهم برد! از این لحظه به بعد دیگر کلا منتظر تحویل سال هستی. برای من مثل وقت اضافه ی سال قبل است. نه وصل است به این ور نه به اون ور. اصولا تجربه نشان داده که در این وقتِ عزیر هیچ کاری مفید محسوب نمی شود. ترجیحا توی خانه و دور و بر سفره قدم زدن بهترین و به صرفه ترین است تا خودِ عید مبارکی. تا خود توپ در شدن و عیدی اول را از دست بابا دشت کردن.

 

پی‌نوشت ۲ - ۳ سال پیش نوشته بودم‌: 

 

اعصاب نداشتم. اعصاب کسی رو هم میخواستم خورد نکنم. هفت سینم رو چیدم. یه قدم رفتم عقب. نیگاش کردم. قربونش رفتم. جای همه رو خالی کردم تا بالاخره موتورم دوباره روشن شد. الله الله به انرژیِ سفره هفت سین واقعا.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۸ ، ۲۳:۴۰
راحله عباسی نژاد

امسال سال عجیبی بود. هم برای من. هم برای محمد. هم برای خانواده. در هول و ولای انواع ویزا و بی پولی و حتی گاهی بی کاری مطلق. هفته اول عید با محمد رفتیم اتاوا که دانشگاه و شهرش رو ببینیم و ببینم دوست دارم آفرشون رو قبول کنم یا نه؟ درواقع قرار بود عید رو بریم ایران، اما ویزای کانادامون تمدید نشد و برای اینکه افسرده نشیم تصمیم گرفتیم بریم سفر (حق موندن در کانادا با ویزای ورود و خروج فرق داره و ما دومی رو نداشتیم). خوش گذشت، اما توی قطار، رفت و برگشت، شب توی هتل، صبح قبل از صبحانه مدام محمد در حال ایمیل زدن به استادهای مختلف توی آمریکا بود و در حالی که من یه بی خیالی و بی قیدی پسا پذیرش گرفتن داشتم، اون توی مخلوطی از اضطراب و هیجان و بی اطلاعی از آینده بود و خوب .... خوشحالم حالا که این پست رو یک سال بعد از اون سفر مینویسم، محمد، هم کار خوب در دانشگاه خوب پیدا کرده، هم ویزای آمریکایی رو گرفته که من سه بار ریجکت شدم و، بالاخره هم مشکل حقوق و فاندش بر طرف شده. اینها شاید در عمل دستاوردهای محمد باشه، اما مدت هاست که اون قدر کار و درس و دغدغه و اضطراب و ذوق هامون با هم گره خورده که من اگر نه بیشتر،‌که به اندازه خودش احساس موفقیت دارم و بیشتر از قبل به رابطه مون، به کار تیمی مون ایمان دارم. به قول خودش "پشت هر راحله ی موفقی، یه ممده" و برعکس. 

 

اما دستاوردهایی که چه درعمل و چه روی کاغذ مال خودمه: 

 

۱.سفر استرالیا

 آخر سال ۹۵ برای رفتن به کنفرانس بزرگی در رشته مطالعات علم و تکنولوژی اقدام کردم و پذیرفته شدم. مکان کنفرانس سیدنی و زمانش اواخر آگوست بود و هم هزینه سفر و هم پا در هوایی به خاطر ویزا باعث شد تا یک ماه مونده بهش مطمئن نباشم که میخوام برم یا نه؟ (ویزای کانادامون که میتونستیم باهاش از کشور خارج شیم سه ساعت قبل از پرواز به ایران اومد )  حتی وقتی بلیط خریدم هم شک داشتم بشه که برم،‌ اما در نهایت در یک ماراتون هوایی رفتم و چه قدر خوشحالم که این کار رو کردم. منظورم از ماراتن هوایی چیه؟‌ یعنی من ۲۴ آگوست بعد از نزدیک به ۱۴ ساعت پرواز از ایران رسیدم تورنتو و کمتر از ۴۸ ساعت بعدش باز سوار هواپیما شدم و بعد از ۱۹ ساعت پرواز رسیدم سیدنی، همه اینها در حالی که هنوز احتمال میدادم ممکن هست ویزای آمریکام دقیقه نود بیاد و من بلافاصله که برگشتم تورنتو باید در چشم به هم زدنی بساطم رو به کل جمع کنم و برم آمریکا. وضعیت به قدری پیچیده شده بود که بعد از سال ها دست به کار شدم و فلوچارت فکری کشیدم تا بلکه مغزم نترکه (تصویر پایین)‌. سفر استرالیا و تجربه اون کنفرانس واقعا بخش جدیدی از زندگیم بود. یکی از دوستان دبیرستان که ساکن سیدنی بود لطف کرد و اتاق خودش رو برای ده روز بهم داد. دوستی که به قدری غریب بود که حتی الان هم فامیلش رو نمیدونم (فامیلش رو در فیس بوک تغییر داده بود). خودش و برادرش در عین مهمون نوازی ده روز هوام رو داشتن و حتی دو روز خودشون رفتن سفر و خونه شون رو به طور کامل در اختیار من گذاشتن. و خود کنفرانس هم که نگفتنی بود. من هیچ تصوری از کنفرانس های جهانی نداشتم، اینکه از کشورهای مختلف و از دانشجو گرفته تا اساتید سرشناس رشته دور هم جمع شن و راجع به موضوعات مختلف حرف بزنن و شبکه های انسانیشون رو گسترش بدن و حتی قول همکاری به همدیگه بدن (توی پنلی که من ارائه داشتم، همگی چینی بودن و چند هفته قبلش هم من خیلی شانسی اسم خودم رو سرچ کردم و این لینک رو پیدا کردم که بامزه بود). اونجا با یکی از معروف های حوزه آلودگی حرف زدم و قول همکاری دادم،‌ که البته به دلایلی پیگیریش نکردم،‌ اما خیلی احساس عجیب و خوشایندی بود که کسی که مقاله هاش رو خوندی و توی پایان نامه استفاده کردی رو از نزدیک ببینی و راجع به زندگی و پروژه های مختلف حرف بزنی. 

 

 

 

 

 

۲. کنسرت گروه سرو

پارسال توی دستاوردهام نوشته بودم که دوست دارم بخش هنری زندگیم رو تقویت کنم. چند وقت بعدش با جمعی بیرون بودیم که یک دوستی گفت داره بعدش میره به فلان موسسه موسیقی (ایرانی) که قراره گروه کُرشون رو معرفی کنن و اگر دوست دارم باهاش برم. خلاصه اینکه تهش من خوشم اومد ادامه دادم و دوستم دیگه نیومد :)) تجربه جالبی بود اینکه توی یه گروه آواز بخونی و صدات رو ول بدی و سلفژ یاد بگیری و آخرش هم که توی تابستون اجرا کردیم و محمد و سه تا از دوستام اومدن و حس عجیب و جدیدی بود. جدای از خود آواز خوندن که خوب جذاب بود، برای من شاید جمعی که با هم میخونیدیم جالب ترین بود. جمعی ایرانی که بای فار با من فرق داشتن، در این حد که موقع تعیین لباس مشترک،‌ من باید بهشون یادآوری میکردم که دوستان! من نمیتونم بدون جوراب شلواری و با آستین کوتاه بیام :)) و البته که تهش با حجاب اجرا کردم و شاید بهترین اتفاق وقتی بود که چند دقیقه قبل از اجرا، یکی از آقایون که از قضا سلطنت طلب هم بود بهم گفت چقدر خوشحاله که من هم توی جمعشون هستم، چون: ما نماینده ایرانیم، و ایران هم مذهبی داره هم غیره مذهبی و بدون من،‌ جمعشون ناقص میشد. بعد از اجرا هم دوستام و محمد که همه از خانواده های مذهبی بودن چیز جالبی گفتن: گفتن انگار همیشه اینجور کارها مال خانواده های ما نبوده، انگار این آدمهایی هنری همیشه از ما جدا بودن و تو که اون بالا بودی، حس میکردیم بالاخره ما هم وارد این جمع ها شدیم.

 

 

۳. دنبال کار گشتن و کار کردن و بازگشت به دوره استقلال مالی کامل

نیمه اول سال ۹۷ به لحاظ مالی خیلی سخت گذشت. من دیگه فاند نداشتم، چون ویزامون مشکل داشت نمیتونستیم کار پیدا کنیم و ارز هم یکهو پرید بالا و من هر قرونی که خرج میکردم مثل خنجی بود بر روحم. اما! اما بالاخره دلم رو به دریا زدم و برای کارهای به اصطلاح پایین اقدام کردم،‌ مثل فروشندگی، کار کردن توی کافه و معلم سر خونگی که البته دو مورد اول رو طبیعا توی مصاحبه رد شدم :)) اما مورد آخر جور شد و من حس میکنم یکی از ترس های بزرگم که نون در آوردن در وقت سختی بود ریخت. میدونم این کارها برای خیلی ها طبیعی هست،‌ اما اینجور چیزها توی خانواده هایی مثل ما  یک جور تابوی ننوشته است. کسی نمیگه کار فروشندگی نکن،‌ ولی اینقدر میزنن توی سرش و میگن وقتت رو بذار روی درس و کار بهتر که یک واهمه ای توی دل آدم بوجود میاد که خوب اومدیم و کار خوب پیدا نشد و منم نخواستم از بابام و شوهرم پول بگیرم،‌ من از کجا بیارم بخورم؟ بحث های زیادی هم با محمد داشتیم سر اینکه چرا دوست دارم استقلال مالی داشته باشم و این مساله ارتباطی به میزان درآمد اون نداره و یک نیاز شخصی هست. دردسرتون ندم، با وجود همه اینها از سپتامبر که درسم شروع شد (و فاندم ناقص بود)، با این در و اون در زدن بالاخره تونستم ‌RAو  TA بشم و تا چند ماه به طور کامل دستم توی جیب خودم باشه،‌از اجاره گرفته تا چیزهای دیگه و وااااقعا احساس فوق العاده ای  هست. این وسط هم البته یه اشتباه دوست داشتنی کردم و بعد از رفتن محمد خونه ام رو عوض نکردم که خوب باعث شد تمام حقوقم برای اجاره بره و پس اندازی نداشته باشم،‌که راضیم. خونه اینقدری خوب بود که ارزشش رو داشته باشه. 

 

۳. شرکت خیلی جدی توی کلاس های اسپانیایی که البته از وقتی درس شروع شد کنار گذاشتم متاسفانه! 

آخرین روز سال ۹۵ دولینگو اسپانیایی رو تموم کردم و ۶ ماه اول سال ۹۶ تا قبل از ایران رفتن و شروع مجدد درس، یک meet up پیدا کرده بودم که هفته ای دو سه بار یه آقای مکزیکی در راه خدا می اومد و اسپانیایی تمرین میکرد و انصافا خیلی هم پیشرفت کرده بودم که خوب خورد به سفرها و دانشگاه و متاسفانه ماه ها لای درس ها رو باز نکردم. اما!‌ اما این چیزی از ارزش اون ۶ ماه اول کم نمیکنه و اینکه احتمالا به زودی دوباره شروع کنم به تمرین کردن. 

 

۴. راه انداختن دو تا حلقه رمان جدید در تورنتو به اضافه اون حلقه ای که توی ایران داشتیم با بچه ها و حلقه دیگری که من عضو ساده ام

خوب فکر کنم دیگه میتونم کم کم خودم رو به عنوان سلطان حلقه رمان معرفی کنم :))) نیمه اول سال مدام میگشتم دنبال بوک کلاب های خارجی که هم زبانم خوب شه، هم ببینم اینا چه جوری جلسه برگزار میکنن. بعد از یه مدتی فکر کردم بد نیست خودم یه حلقه انگلیسی راه بندازم که البته بعد از ۴ جلسه و به علت سرشلوغی اعضا کنسل شد،‌ اما اتفاق مثبتی بود در زندگیم. یکی دیگه هم حلقه ای بود که یکی از دانشجوهای دانشگاه تورنتو پیشنهاد کرد همکاری کنم راه بیفته که عملا خودم شدم مسئولش و جمع خوبی شکل گرفت. حلقه دیگه ای هم دی ماه شروع به کار کرد که خوب اعضاش خیلی حرفه ای کتاب خون هستن و کلا دنیای جدیدی از تحلیل کتاب به روم باز کردن. خلاصه الان ۳ تا حلقه همزمان. 

 

 

۵. تا بحث کتاب هست،‌ امسال تونستم ۴۰ تا کتاب و البته کلی مقاله دیگه که توی گودریدز ثبت نمیشه بخونم که نسبت به سال قبل (۳۰)‌ و سال قبل ترش (۲۳) واقعا جای تبریک داشت. تازه بگذریم از حجم بعضی هاش. 

 

۶. فرستادن ایمیل کتاب و تاثیرگذاری های کوجک

تقریبا ۹ ماه پیش تصمیم گرفتم زکات کتاب خوندنم رو بپردازم. توی اینستاگرام اعلام کردم اگر کسی میخواد ایمیلش رو بده و من چند وقت یک بار کتابی رو با توضیحات خودم براش بفرستم. خدا رو شکر، آخر ۹۶ هم بازخوردهای خوبی گرفتم و انرژی برای ادامه کار بیشتر شد. تا الان بیش از ۲۰۰ نفر ایمیل هاشون رو بهم دادن و ۷ پست و بیش از ۹ کتاب با موضوعات زیر فرستادم:‌


پست اول - Mornings in Jenin & I shall not hate - #فلسطین
پست دوم: Living a Feminist Life
پست سوم: Born a Crime #آپارتاید
پست چهارم: Reading Lolita in Tehran #(Neo)-Orientalism? (Part 1)
پست پنجم: نقد نگاه و تصور غرب از زنان در جوامع مسلمان 
پست ششم: The Mushroom at the End of the World: On the possibility of life in capitalist ruins #Capitalism #Non-humans #Nature/Culture
پست هفتم  #استعمار، #پسااستعمار، و جنبش های #ضداستعماری Black Skin, White Mask by Frantz Fanon
 
۷. ۴ بار آش رشته پختم و هربار بهتر از دفعه قبل و دیگه لیترالی "آش"پز هستم. 
 
۸. باز رفتم سفارت آمریکا و باز جواب مثبتی ندادن و من انگار نه انگار بودم :)) قبلا هم البته اونقدری غصه نخوردم، ولی این حالی که گور باباشون،‌فک کردن من برنامه ام رو با اینا تنظیم میکنم رو دوست داشتم.
 
۹. همچنان تونستم در برابر اصرار آدم ها برای گرفتن اقامت دایم کانادا مقاومت کنم و از این بابت به خودم مفتخرم و مهم نیست بعدا پشیمون بشم یا نه. 

 

۱۰. جدایی از محمد

مهرماه ویزای محمد اومد و در حالی که معلوم نیست من هرگز بتونم پام رو بذارم آمریکا،‌ پا شد رفت نیویورک. راستش با وجود اینکه تجربه ۹ ماه جدایی داشتیم قبلا،‌ این بار برای من خیلی سخت بود. دلیل اصلیش هم این بود که این دفعه این من بودم که میموندم و جای خالی محمد رو توی کل خونه و شهر و جمع های دوستی میدیدم. اما با این همه، به نظرم خود این جدایی و دوام ما دستاورد نبود، شاید مهمترین دستاوردش این بود که هر بار یکی برامون غصه میخوره که بالاخره کی میریم پیش هم؟‌ خنده مون میگیره. اینکه میدونیم و با تمام وجود درک کردیم که ترجیح میدیم جدا از هم زندگی کنیم اما از کاری که میکنیم لذت ببریم و مانع پیشرفت هم نشیم، یکی از مهمترین و سخت ترین دستاوردهای امسال و البته سال های قبلمون بوده که متاسفانه برای خیلی ها غیر قابل درکه. 

 

۱۱. ارشد دوم

ارشد دوم شروع شد و مهمترین و بارزترین دستاوردش رشد فکر و قوه تفکر نقادانه ام بود. اصلا میزان فهم و کمالاتم ده برابر بیشتر از سال قبل هست و یک جور عجیبی احساس قدرت میکنم. انگار ابزاری که یک عمر برای درک دنیا نیاز داشتم رو بالاخره پیدا کردم و با تمام وجودم میدونم در مسیر درستی قرار دارم. توی انگلیسی نوشتن و خوندن و فکر کردن پیشرفت محسوسی داشتم و مهمتر اینکه بالاخره دارم میفهمم که مهم نیست اگر من نابغه به مفهوم کلاسیکش نیستم،‌ اما تلاشگرم و گرچه آهسته اما در نهایت به اونجایی که میخوام میرسم. و فقط و فقط باید که صبور و استوار باشم در این مسیر. دوست های جدید پیدا کردم در این دوره، کنفرانس دانشجویی برگزار کردم،‌ و مقاله ام بالاخره منتشر شد.

 

۱۲. رسما فارغ التحصیل شدم از ارشد قبلی 

 

 

۱۴. پیدا کردن موضوع پروژه ارشد که بمونه برای بعد :)‌

۱۳. شروع کردن دوره کارآموزی در بانک (!)‌ و تجربه حضور در فضای غیر دانشگاهی و اینکه رشته علوم اجتماعی چه طوری میتونه جای غیر از دانشگاه به درد بخوره.  

 

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۸ ، ۲۲:۰۶
راحله عباسی نژاد

96 که داشت تموم میشد اضطراب عجیبی داشتم. بیشتر از اینکه به "چی شد سال قبل؟" فکر کنم، به "یعنی امسال چی میشه؟" فکر میکردم و هر چی بیشتر درگیر سال جدید میشدم، حس بدتر و گنگ تری پیدا میکردم. تا وقتی که درست یه روز قبل از سال تحویل دولینگو (Duolingo) تموم شد. به خودم اومدم و دیدم یکی از کارهایی که توی همین وبلاگ نوشته بودم میخوام خورد خورد انجام بدم و ببینم به سرانجام میرسه یا نه، بالاخره به نتیجه رسید. حالم خوش شد،پرت شدم به 96 و ماه به ماه کارهام رو مرور کردم و یواش یواش دلم آروم گرفت. یه وقت ها خوبه آدم به جای برنامه ریزی و دلشوره گرفتن برای آینده، برگرده عقب و ببینه بدون اینکه خودش متوجه باشه، چه دستاوردهایی داشته. خلاصه که برگشتم عقب و اینا اومد به ذهنم: 

 
سال 96 ...
 
1. تابستون یه زبون جدید رو بدون اینکه فشار بیارم، شروع کردم به یاد گرفتن. 229 روز و نزدیک به 60 ساعت وقت گذاشتم و اسپانیایی یاد گرفتم. شاید هنوز نمیتونم حرف بزنم و بنویسم و حتی خوب فیلم و سریال هاشون رو بفهمم، اما اینکه 5-6 تا آدم اسپانیایی زبان با تجربه های متفاوت به فیدِ اینستام اضافه شدن که از کپشن های 50 کلمه ای، حداقل 30 تاش رو میفهمم خوشحالم. حس میکنم یه پنجره به جهان دیگه ای به روم باز شده که حتی فکر کردن بهش هیجان زده ام میکنه. دوست دارم امسال هم یه زبون جدید رو امتحان کنم، شاید شد، شاید هم نشد. ایشالله که بشه.
 
2. از فروردین 96 تا اسفند، نزدیک به 32 تا کتاب داستانی و غیر داستانی خوندم که به نسبت پارسال (حدود 23 کتاب و البته با تعداد صفحه خیلی کمتر) پیشرفت خیلی خوبی بود. خدا رو شکر روند هم همچنان صعودی هست و از چالش گودریدزم تا الان ده تاش رو خوندم، یعنی هر ماه حداقل سه کتاب. ترسم از کتاب انگلیسی خوندن شدیدا ریخته، و از وقتی تمام کتاب های انگلیسی زبان هم به دایره کتاب های نخونده ام اضافه شدن هم ذوق دارم و هم حس میکنم دیگه فرصتی برای زندگی نیست. باید خوند و خوند و خوند. واقعا که زبان دونستن معجزه میکنه. 
 
3. سالی که گذشت تونستم بالاخره بعد از کلی کشمکش و مشورت بین جامعه شناسی و انسان شناسی انتخاب کنم و این اتفاق برای خودم خیلی مهم بود. اینکه از مهندسی به عشق جامعه شناسی بیای بیرون و تهش به خاطر یه حس و صدای درونی که تو رو میکشونه سمت انسان شناسی، بی خیال جامعه بشی بشی خیلی ریسکی  بود (و هست). ولی توی این سه سال یاد گرفتم هر چیزی که حسم بهش خوب بود رو دنبال کنم، ولو اینکه منطق چیز دیگه ای بگه و امیدوارم در آینده هم پشیمون نشم. مهم تر اینکه تونستم مقاله درس "انسان شناسی ملی گرایی" رو که با تمام وجودم براش وقت گذاشته بودم، توی مجله انسان شناسی دانشگاه چاپ کنم (البته واقعا امسال چاپ میشه). مقاله ای که دوستش داشتم و از انتخاب موضوعش تا پژوهش و نوشتنش  پر از هیجان و جذابیت بود برام. مقاله ای که قانعم کرد وقتی چیزی رو دوست داری، ولو تکلیفت هم باشه با انگیزه انجام میدی. 
 
4. از شهریور یوگا اومد جزو کارهام. نه اینکه هر روز و هفته انجامش بدم (30 بار در کل این 6ماه)، ولی برای اولین بار در زندگیم فهمیدم یوگا چیه و تونستم بدون مربی و به کمک فیلم و اینترنت یادش بگیرم و هر روز از خودم شرمنده ام که چرا زودتر نرفتم سراغش؟ اصلا چرا ورزش (نه نرمش و ایروبیک و غیره) رو خیلی جدی نمیذارم توی برنامه؟ 
 
5. تونستم نزدیک به 50 صفحه انگلیسی پایان نامه بنویسم و شاید اگر دو سال پیش یکی اینو بهم میگفتم بهش میخندیدم. اینکه نتیجه خوب بود یا بد رو نمیدونم، اما اینکه با وجود ترس و اضطرابم از انگلیسی نوشتن بالاخره به سرانجام رسید، به مقدار قابل توجهی اعتماد به نفسم رو بالا برد. نمیدونم رویای بزرگی هست که بتونم نتیجه اش رو به گوش کسی برسونم و ازش استفاده هم بکنم یا نه؟ 
 
6. حلقه رمان با 14 جلسه و 13 تا کتاب با قدرت به کارش ادامه داد. مدتی هست که فهمیدم حلقه رمان برای من خیلی بیشتر از دور همی ها و کتاب خوندن ارزش داره. اینو محمد فهمید. اینکه صبح زود با ذوق پا میشدم، اینکه کاراش هرچه قدر هم بیخود جزو اولویت هامه، اینکه مثل درس دانشگاه جدیش میگرفتم. همه اینها رو با عشق انجام میدم و با تمام وجودم دوست دارم همیشه ادامه داشته باشه. در واقع حلقه رمان برام مثل یه دوست قدیمی هست که گم شده بود و این دوسال دوباره پیداش کردم. یه دوست خیلی خیلی عزیز. رویاهای زیادی درباره کتاب دارم که به برکت وجود حلقه رمان، به مرور توی ذهنم شکوفه میزنن و جون میگیرن.
 
7. یکی از کارهای کوچیکی که دو ماه آخر کردیم ،گل کاشتن بود. کار ساده و به ظاهر عادی ای که تا امسال نکرده بودم و واقعا چه تاثیری توی روحیه آدم میذاره اینکه دونه رو خودت بکاری، خاک رو خودت بریزی، جوونه زدن رو ببینی، و سیر برگ دادن، برگ ریختن، و گل دادن رو هر روز صبح خودت دنبال کنی. برای من که همیشه گلدونام خشک میشد اتفاق مهمی بود. حداقل فهمیدم که اگر خودت گل و گیاه بکاری، یه جور ویژه ای براش وقت میذاری. مثل بچه بزرگ کردن. 
 
7. و بالاخره آخرین ماه سال به اونچه که میخواستم رسیدم و بعد از دو و نیم سال زحمت تونستم تغییر رشته بدم به چیزی که واقعا دوست دارم، و خدا میدونه چقدر خستگیم در شد وقتی نتیجه پذیرش اومد. اینکه کدوم دانشگاه رو آخر سر انتخاب میکنم، کانادا میمونم یا میرم آمریکا مهم نیست، اینکه خواستم و شد برام از همه چی بیشتر ارزش داره. 
 
ولی امسال چی کارها نکردم؟ 
- دلم میخواست ساز بزنم، نقش هنر در زندگیم بیشتر بشه، دلم میخواست بیشتر "خلق" کنم، بخونم، برقصم و برون ریزی احساسی داشته باشم ولی نشد.
- سفر نرفتم و فقدانش رو عمیقا حس کردم، جای "ماجراجویی" در زندگیم شدیدا خالی بود، جای تجربه های خاص، مکان های غریب، گم شدن در شهر، مشاهده رفتار آدم های جدید، قیاس مکان ها و آدم ها و غیره در زندگیمون خیلی خیلی خالی بود. 
 
- نیمه دوم سال استقلال مالی نداشتم و با اینکه به خودی خود مشکل خاصی نبود، اما فهمیدم که استقلال مالی ولو در حد کم میزانی از شعف رو در آدم ایجاد میکنه که نباید دست کمش گرفت. 
 
و هزاران کار نکرده ی دیگه ...
 
 
خلاصه که سالی که گذشت سال خوبی برام بود. شق القمر نکردم، مرزهای علم رو نترکوندم، هدی رستمی نشدم، المپیک طلا نگرفتم، ولی همین که پارسالم با پیارسالم کلی فرق داشت اتفاق خوبی بود. اینکه سال 97 در همین دوهفته که گذشته با سال 96 فرق داشته هم اتفاق مبارکیه، و من مدت هاست که فهمیدم درجا نزدن و متفاوت زندگی کردن از شق القمر کردن ده ها بار مهمتر و  بهتره. 
 
سال نوتون مبارک. 
۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۷ ، ۱۸:۲۳
راحله عباسی نژاد