مامان گفت امسال سفره نمیندازیم. خندید. نگاهش افتاد به چشمهای متعجبم، با همون خنده ادامه داد که آخه حتی سبزه هم نذاشتم امسال، کی حال داره؟
بغض کردم.
مسئول ابدی و ازلی سفره انداختن توی خونه من بودم. صبح عید مامانم میرفت سر وقت دکوریجات، با سر و صدا و تلق و تولوق فراوون یه سری خرت و پرت از اون پشت مشت ها و لا و لوها در میاورد و صدام میکرد که راحله! بیا، وسایل سفره رو در آوردم.
تو دلم خالی شده بود. محمد که هرسال ه ضرب و زور من حال عید پیدا میکرد. مامان اینا که سفره نمینداختن. نمیشد. نمیتونستم. براشون گل سفارش دادم. سنبل و بهارنارنج و لاله و بابونه. امروز بهشون رسید. مامان زنگ زد، خوشحال بود. میخندید. گفت ترغیبم کردی برم سفره بندازم، پرسید سال تحویل بیدارم؟ هستم؟ گفتم آره، گفت پس قطع کن برم کارهای سفره رو بکنم. گفتم مواظب باشید، گلدونها رو اول ضد عفونی کنید، شاید توی حمل و نقل کرونایی شده باشه. خندید. خندیدیم.
چه خندهای؟
دو سه ساله قبل از عید میشینم دستاورد مینویسم، امسال هم مینویسم. مینویسم که بگم توی این همه غم و سیاهی دست و پا زدیم برای جلو رفتن و زندگی کردن و دوست داشتن. دوست دارم ده سال دیگه برگردم ببینم وسط اون همه داغ، زندگیهای معمولی و دست چندمی هم داشتیم که به ضرب و زور نگهش داشته بودیم. دوست دارم برای چند دقیقه فکر نکنم که داریم وسط کتاب درسی تاریخ زندگی میکنیم:
اول سال محمد فاند گرفت. تعداد خوبی از شهرهای ایران رفت زیر سیل. جایزه OGS رو بردم. رفتم مکزیک. شش تا پست معرفی کتاب فرستادم. رفتم ایران و ۳ ماه کار فشرده میدانی کردم و تهران رو دوباره، اینبار تنها، پیدا کردم. ۱۲ تا مصاحبه برای پروژهام انجام دادم و با ۶ تا گروه کتابخونی همراه شدم. چندین دوست جدید توی این سفر پیدا کردم. ایران و آمریکا سر پهباد برای هم خط و نشون کشیدن. با رادیو دال مصاحبه کردم. احتمال جنگ شد. تنها با اتوبوس و مینیبوس رفتم سنندج و کرمانشاه و مریوان و از محیط امنم بارها خارج شدم. سایه جنگ رفت. برگشتم تورنتو. دختر آبی بر اثر شدت سوختگی مرد. محمد رو بعد از مدتها دیدم، و بدون اینکه بدونم هرگز دوباره میبینمش یا نه باهاش خداحافظی کردم. برای ۴مین بار رفتم سفارت آمریکا. بهم درجا ویزا دادن. خوشحال شدم. جشن گرفتم. رفتم سفر. تولدم شد، رفتم ترامپولین. یه روز، دو روز، یه هفته. خبری از ویزام نشد. ایمیل زدن گفتن دوباره ماه بعد بیا سفارت، نتونستیم بهت ویزا بدیم. یه هفته افتادم. با بچهها گروه کتابخوانی جدید راه انداختیم. محمد اپلای کرد. من دوباره رفتم سفارت. دو ساعت بازجوییم کردن. حس تجاوز بهم دست داد. یه هفته افتادم. محمد امتحان داد. مصاحبه گرفت. یکی دوتا سهتا چهارتا. کلاس اسکیت روی یخ رو شروع کردم. قیمت بنزین سه برابر شد. اعتراضات سراسری شروع شد. اینترنت کل ایران قطع شد. ایران رفت توی تاریکی. تنها راه ارتباطی شد تلفن عادی. زدن. کشتن. گرفتن. بردن. بافتنی یاد گرفتم. زدن. کشتن. گرفتن. کشتن. کشتن. کشتن. گرفتن. گرفتن. گرفتن. گرفتن. گرفتن. بردن. محمد امتحانش رو پاس کرد. سلیمانی ترور شد. انتقام سخت. عراق. بختک جنگ افتاد روی سینهمون.موشک. موشک. هواپیما رو زدن. ۱۷۶ نفر برای همیشه رفتن. دروغ گفتن. دروغ میگن. ویزای آمریکای من اومد. زمزمههای کرونا شروع شد. بلیط گرفتم برای نیویورک. رفتم نیویورک. اولین مورد کورونای ایران اعلام شد. رفتم پیش خواهرم اینا. خواهرزادهام جیغ زد. بغلم کرد. کرونا بزرگتر شد. رعنا هری پاتر شروع کرد. کرونا جدیتر شد. رفتم اپرای قوی دریاچه. نیویورک رو گشتم. کرونا وخیمتر شد. باز هم از محمد خداحافظی کردم. برگشتم تورنتو که دوباره ماه بعد برم. خوشحال بودم که زندگی بهمون روی خوش نشون داده، کرونا ولی دیگه خیلی بزرگ شد. ایران رفت توی قرنطینه. چند نفر مردن؟ ۱۰۰ تا، ۲۰۰تا. ۱۳۰۰ تا؟ همه مرزهاشون رو روی ایران بستن. ایتالیا کلا قرنطینه شد. دانشگاهها آنلاین شد. رستورانها بسته شد. مغازهها خالی شد. کانادا مرزهاش رو بست. آمریکا مرزهاش رو بست. دستور اومد از هم دوری کنید. ایران دروغ گفت. ایران دروغ میگه. من نشستم توی خونه. محمد نشسته توی خونه. مامان اینا نشسته بودن توی خونه. پریروز هفت و نیم صبح که کسی نیست رفتم از فروشگاه سر خیابون سیب و سیر و لاله خریدم. سبزهام سبز نشد توی این هوای ابری. مریم گفت نرو مغازه ایرانیها، خطر داره. خودش بهم سمنو و سماق داد. سفرهام رو انداختم. سینها رو چیدم. شمعها رو روشن کردم.
من اینور مرز قرنطینه، در حال نوشتن. محمد اونور مرز قرنطینه،خواب.
۱۰ دقیقه تا سال تحویل.
گل پامچال گوش میدم. اشک و لبخندم قاطی شده. پری زنگه میخونه گل پامچال بیرون بیا وقت بهاره. لاچینی پیانو میزنه. پری میگه موقع کاره. لاچینی ادامه میده. پری میگه بلبل سر داره. التماس میکنه که وقت بهاره. پامچال ولی بیرون نمیاد. پری صداش میکنه که بیا نغمه بخونیم، دونه بنشونیم، فصل بهاره آخه. لاچینی میزنه. پری میخونه. من تو دلم میگم، میشه بالاخره یه روز بهار واقعا بیاد، تموم شه سیاه زمستون؟ تموم شه زورگویی؟ تموم شه بیماری، نداری، نفهمی، دروغگویی؟ میشه یه روز همه پامچالها بیان بیرون؟ لالهها نشن نماد خون؟ کشته نشه شهید؟ جهل نشه باتون؟ میشه بهار بشه زودتر؟
یکی امروز نوشته بود که نگید ما امسال عید نداریم چون کشته دادیم، چون غم داریم، چون سیاه تنمونه چون خشمگینیم. میگفت عید مال امسال و پارسال و پس پیارسال نیست که یهو بگیم نباشه. عید مال ما و خانواده و دوستامون نیست که بگیم نمیخوایم. چند صد ساله که عید بوده. نوروز بوده. زمین دور خودش رو زده و بهار شده و سال تحویل شده. وسط جنگ. وسط قحطی. وسط وبا، وسط طاعون . وسط ظلم. وسط جور. اصلا قشنگیش به همینه که میدونی همیشه بوده. که همیشه هست. میدونی از پس همه چی بر اومده. میدونی هرسال توی هر شرایطی، زیر موشکبارون، حین حمله مغول، وقت سقوط دم و دستگاه شاه و شاهنشاه، عید همیشه بوده. عید به جشن گرفتن من و تو نیست که عید شده. عید به تعطیلی و سفر و بزن و بکوب و دایره دمبک و نقاره و توپش نیست که مونده. به اون یه لحظه تموم شدن دور زمین به خورشیده. به اون سبز شدن درختها، به نفس کشیدن زمینه که مونده. به موندگاریشه، به دوامشه، به سختجونیشه که مونده. به اینکه به زنده و مرده ما وابسته نیست و رنگ و لعابش رو هر جوری بوده حفظ میکنه، با سیلی، با مشت، با لگد. نوروز از پس همه بر اومده، از پس همه ما هم برمیاد، حال چه سیاه بپوشیم چه سفید. نمیشه بگیم ما امسال عید نداریم. اصلا شاید قشنگیش به همینه که وسط تاریکی، میدونی یه نوری هست که یه ثانیه میدرخشه، دلت روشن میشه و زندگی رو به جریان میندازه و میذاره نفست بالا بیاد.
پینوشت ۱ - ۶ سال پیش نوشته بودم:
اتاق را چند ماهی مرتب نکنی. بشود پر از خاک. بگذاری لبِ لبِ سال نو که دستی به سر و گوشش بکشی . پارکت ها را برق بیندازی و وسایل چوبی را جوری دستمال بکشی که عکس خودت بیفتد رویشان. کتاب ها را بعد از مدت ها ، شاید مثلا از بعد از نوروز 92، نظم بدهی. کوچک به بزرگ و ضخیم به باریک. بعد میز را خلوت کنی. ورق و کتاب درسی را بگذاری توی قفسه و لکه های دایره ایِ چای را که جای جای میز وجود دارند با دستمال پاک کنی. بعد برای دل خودت یک جفت دمپایی را هم جفت شده بگذاری جلوی تخت که مثلا بشود شبیه تبلیغاتِ هتل ها. آن وقت کم کم باورت می شود که شنوندگان عزیز تا پایان سال 92 تنها 20 ساعت باقی است. بعد شاید اولش یکم هول کنی که مثلا امسال به هیچ کاری نرسیدی و چه سال مزخرفی را پشت سر گذاشتی. اما یک ساعت که گذشت می بینی کاری است که شده. بعد با خودت میگویی انشاالله از همین عید با یک برنامه ریزی مفید ، از سال آینده کمال استفاده را خواهم برد! از این لحظه به بعد دیگر کلا منتظر تحویل سال هستی. برای من مثل وقت اضافه ی سال قبل است. نه وصل است به این ور نه به اون ور. اصولا تجربه نشان داده که در این وقتِ عزیر هیچ کاری مفید محسوب نمی شود. ترجیحا توی خانه و دور و بر سفره قدم زدن بهترین و به صرفه ترین است تا خودِ عید مبارکی. تا خود توپ در شدن و عیدی اول را از دست بابا دشت کردن.
پینوشت ۲ - ۳ سال پیش نوشته بودم:
اعصاب نداشتم. اعصاب کسی رو هم میخواستم خورد نکنم. هفت سینم رو چیدم. یه قدم رفتم عقب. نیگاش کردم. قربونش رفتم. جای همه رو خالی کردم تا بالاخره موتورم دوباره روشن شد. الله الله به انرژیِ سفره هفت سین واقعا.