تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

۱ مطلب با موضوع «تولدنوشت» ثبت شده است

بغضم ترکیده بود و مثل ابر بهار اشک میریختم. ساعت حوالی نه شب بود. به مامان و بابام که نمیخواستم زنگ بزنم و ناله کنم، محمد هم حتما خواب بود و اگر هم بیدار بود احتمالا اضطراب بیخود میگرفت. هنوز اونقدری قوه تحلیلم کار میکرد که تشخیص بدم دلیل گریه ام اونقدرها هم اهمیت نداره. اما لازم بود با کسی صحبت کنم. زنگ زدم به فاطمه و به محض سلام کردن عین بچه ها گریه ام شدیدتر شد و حرف هام نامفهوم تر. 

گفتم رفتم خونه رو دیدم. 

خوب؟ 

خیلی کثیف بود.

 خوب بگو تمیزش کنن. 

گفتم. گفتن نمیره. روی دیوار پر از یه چیزایی بود که نمیدونم چیه؟ توالت قهوه ای رنگ بود، اینترنت هم گویا وایرلس نیست. 

بذار عباس هم بیاد. 

سلام.

سلام. راحله همین الان بگرد یه خونه دیگه پیدا کن. گریه نکن. خوابگاه همینه دیگه. 

باشه. 

ولی گریه ام بند نمی اومد. بعدا فاطمه بهم گفت که اینقدر نگران شده بودن که میخواستن در لحظه پرواز بگیرن بیان پیشم. خجالت کشیدم. راستش این نبود که از خونه ناراحت بودم. راستش این بود که شب تولدم بود و کسی نبود که بهم تبریک بگه. بغلم کنه یا برام کیک بخره یا هرچی. راستش این نبود که خونه دلم رو زده بود، راستش این بود که هفته سوم دانشگاه بود و من کم آورده بودم. تا فرداش باید یه کتاب رو میخوندم و توضیح میدادم و دو روز بعدش خلاصه مقاله ها رو آماده میکردم و چه و چه. راستش این بود که بالاخره دل به دریا زدم و زنگ زدم به محمد و بازم اشک ریختم و بازم بهونه الکی خونه رو آوردم و تهش گفتم: آخه شب تولدمه! انگار که مثلا شب تولد آدم باید مصون از هر رخداد بدی باشه. صبح با سردرد پاشدم. خودم رو کشوندم دانشگاه و توی راه محمد بهم گفت داره میره خونه بابام اینا. پنجشنبه بود و طبق معمول همه جمع میشدن اونجا. گفت وقتی رسید زنگ میزنه حرف بزنم. گفتم محمد الان سرم شلوغه و دارم میرم کتابخونه، نمیشه بعدا؟ اصرار اصرار که میخواد زود بره و الان زنگ بزنم. بهش گفتم چیزی از قضیه خونه به بابام اینا نگه ها!!خودم فکر همه جاش رو کردم، میگردم خونه پیدا میکنم. گفت باشه ولی زنگ بزن. زنگ زدم. بابام تا اومد توی تصویر خندید گفت شنیدیم دیشب سر خونه کلی مثل بچه ها گریه کردی!! داد زدم که محمدددددددددد! مگه نگفتم نگو؟ مامانم و مریم اومدن توی تصویر که "شنیدیم سوسول بازی در آوردی" و خندیدن و یهو تصویر رو بردن سمت آشپزخونه که محمد با یه کیک و شمع های روشن واستاده بود و بهم میخندید. خستگیم در رفت. چهره ام باز شد و به پهنای صورتم خندیدم. گفتم چه فایده؟ چیزی از کیک که به خودم نمیرسه و نیم ساعتی بگو و بخند کردیم و بعدش خداحافظی. قرار شد یه تیکه از کیک برام بذارن توی فریز که دی برم بخورم (واقعا هم رفتم خوردم).جون گرفتم و رفتم سر کارام. ذهنم دوباره به کار افتاده بود و تمام کارهایی که میشد برای خونه کرد رو بالا و پایین میکردم. تا ده شب موندم دانشگاه و بعد راه افتادم سمت خونه ندا اینا. احتمال میدادم خواب باشن برای همین آروم در رو باز کردم، ولی فندق هاپ هاپ کنان اومد پیچید توی دست و پام و ندا از دور اومد سمتم که دختر جون چرا اینقدر دیر کردی بابا ؟ شام پخته بودم برات و رفتم آشپزخونه که دیدم هم نیکا و ملیکا و هم دوستِ ندا پشت میز نشستن به حرف زدن. گفتن شام خوردن و میخوان چایی بزنن به بدن. برام شام کشید و شامم رو خوردم و رفتم منم چایی ریختم که دیدم ندا با یه کیک از پشت یخچال اومد سمتم و بقیه شروع کردن به تولدت مبارک خوندن. من؟ هیچی. به قول دوستان گفتنی ما هیچ، ما نگاه. من تا قبل از اومدن به کانادا اصلن ندا رو نمیشناختم و اون امروز یادش مونده بود که برای دختر تنهایی که چند روزی مهمونش بود کیک بخره تا شاید خوشحال بشه. ندایی که تمام اون یک ماه که پیششون بودم درگیر انواع مشکلات مالی و خانوداگی بود، و شبی نبود که بی گریه و استرس خواب نره. هجوم ذوق مرگی به بدنم رو حس میکردم و نمیدونستم این همه محبت رو چه طور جواب بدم؟! کاش فقط عزیزترین ها هم در این تولد کوچیک حضور داشتن. ته دلم به خودم قوت قلب دادم که قطعا سال دیگه این موقع محمد اینجاست و خوشحال شدم.

و امسال محمد اینجا بود و همین قدر دنیا می ارزید. شب تولدم اما باز بهونه گیر و عصبی شده بودم. انگار رسم دارم که شب تولد بداخلاق و غرغرو بشم، که این بار هم مستثنی نبود. حالا به بهونه خونه یا هرچی. نمیدونم چی از جونِ شب و روز تولد میخوام که پا بر زمین کوبان با همه بدرفتاری میکنم؟ یکی دو روزی طول کشید تا کامل یادم بیاد همین موقع، پارسال چه حالی داشتم و چی از خدا میخواستم. ناشکری کردم و خودم اینو میدونم. پارسال با کیکی که محمد برد خونه مامانم اینا و کیکی که ندا برام از قنادی کنار خونه شون خریده بود شاد شدم، امسال ولی خود محمد رو داشتم، حی و حاضر، که عکس های بچگیم رو بریزه روی گوشی و هی نگاه کنه و بگه چه قدر ناز بودی و من بگم مگه الان نیستم؟ و وقتی میریم رستوران بی هوا ازم عکس و فیلم بگیره و بگم چارتا عکس درست بگیر حداقل و اونم بگه اینجوری قشنگتری و تا خرخره کِرِپ نوتلا بخوریم و مسخره ام کنه که بلد نیستم درست غذا رو با چاقو ببرم . بعد هم به هم قوت قبل بدیم که همه چی درست میشه و یه نفس عمیق بکشیم و آرزو کنیم سال دیگه همین موقع اتفاق های خوبی افتاده باشه. که میفته. حتما و قطعا و اگر خدا بخواد. 

 

پی نوشت اول: بهش گفتم میترسم از سال بعد. گفت نترس، من مطئنم سال دیگه این موقع همون چیزی که میخوای و همون چیزی که میخوای رو قبول شدی و داری انجام میدی. گفتم از این نمیترستم. حتی شاید ته دلم از این مطمئنم. گفتم از این میترستم که امسالم مثل پارسالم نباشه. گفتم از بیست و پنج سالگی تا بیست و شش سالگی قدر چندین سال از جهت های مختلف پیشرفت کردم. از Raheleh 25.0.0 رسیدم به نسخه Raheleh 25.99.99 ولی میترسم سال دیگه این موقع همون Raheleh 26.00.00 بمونم. حالا هر جا باشم و هر کار که بکنم. دلم میخواد حس کنم خیلی خیلی خیلی تو زندگی جلو رفتم و پیشرفت کردم. 


پی نوشت دوم : 

نون اول کتابی که بهم داده بود نوشته: 

"به انسان شناس آینده، که هرجای این کره خاکی باشد، روح جستجوگر و پر جنب و جوشش لحظه ای راحتش نخواهد گذاشت!" 

نمیدونم چقدر فکر پشتش بوده (با شناختی که ازش دارم الکی نمینویسه) ولی حتی اگر کلیشه هم باشه که نیست، جدای از تعریف ضمنی که توش هست که فروتنی پیشه میکنم در جوابش. باید بگم که بهترین توصیفی بود که میتونستم از خودم بکنم. لزوما هم نه به عنوان یه چیز مثبت. اون "راحتش نخواهد گذاشت" لعنتی. اون حتی یه وقت ها خیلی خیلی منفی میشه. یه وقتا فقط میخوای یه جا بشینی به ترک دیوار خیره شی ولی اون روحِ کذا نمیذاره. اینقدر به دلم نشست که دلم نخواست بره توی کتابخونه بمونه. 




۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۶ ، ۱۶:۳۲
راحله عباسی نژاد