تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

۳ مطلب در آبان ۱۴۰۱ ثبت شده است

به نام خدای رنگین‌کمان که مرده است

به یاد قایق‌های کوچکی که بادبانشان برای همیشه از حرکت ایستاد

برای تمام کودکانی که در کودکی رفتند

 

تنهای تنها

با صدای بی صدا

مثل یه کوه بلند، مثل یه خواب کوتاه

یه زن بود

یه زن. 

 

با دستای فقیر 

   با چشمای محروم

   با پاهای خسته

یه زن بود

یه زن …

 

شب با تابوت سیاه

نشسته توی چشماش

خاموش شد ستاره، افتاد روی خاک 

 

سایه‌اش هم نمیموند، 

       هرگز پشت سرش. 

غمگین بود و 

        خسته

تنهای تنها.

 

با لب‌های تشنه

به عکس یه چشمه

نرسید تا ببینه قطره 

    قطره

     قطره‌ی آب

        قطره آب

 

در شب بی توش

این طرف، اون طرف 

می‌افتاد تا بشنوه

صدا

  صدا

   صدای پا

صدای پا

 

* آتش شاکرمی در ستایش اهمیت رو جایگاه وزمرگی در قلب و برای سوگواری و انقلاب این روزها نوشته: 

به آنچه در روزمرگی ات از آن محرومی اعتراض داری درست است؟
تمام مفاهیم بزرگ و باشکوهی مثل آزادی، حقوق شهروندی، امنیت، برابری، تمامی این مفاهیم درخدمت زندگی زمینی و روزمره‌ی این بشر کار می‌کنند.

تحقیر روزمرگی، تحقیر ِ نفس ِ زندگی ست.
وقتی ما می گوییم او باشکوه است چون برای آزادی می جنگد یعنی چه؟
یعنی او باشکوه است چون برای سلامت ِ زندگی می جنگد.
آزادی یک مفهوم انتزاعی نیست. آزادی در لایه لایه ی زندگی زمینی و روزانه ی ما تجسم و معنا مییابد.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۰۱ ، ۲۰:۵۳
راحله عباسی نژاد

دیشب تا به امروز برف آمده. اولین برف سال. درخت‌ها سرتاسر سفید و با شکوه و  زمین‌ها گل و شل و کثافت. از صبح ده‌ها کار خانه کردم. لباس‌ها را شستم. لبا‌س‌ها را خشک کردم. خریدهای ضروری را انجام دادم. مرغ‌های تازه را بسته بسته کرده و داخل فریزر گذاشتم. پیاز روی میز آشپزخانه منتظر نشسته برای پخت و پز. با خانه تماس گرفتم. بابا تحلیل‌های سیاسی کرد که ابدا قبول نداشتم. زیر لب و با خنده نظر دادم و حرف را عوض کردم. مامان حال محمد را پرسید. من از دردسر درخواست گواهی سوپیشینه گفتم و از اینکه VPN ایران خریدم و هر وقت وصلش میکنم، دستم از همه جای جهان در قلب تورنتو کوتاه میشود. مریم پیام داد که سر میرداماد رسیده و شلوغ است. پرسید دلم میخواهد که زنگ بزند و شعارها را بشنوم؟ زنگ زدم اما مردم فرار کرده بودند و تک و توکی بیشتر صدا نمی‌آمد. به خنده به مریم گفتم رد گوشی‌ات را نزنند و بگویند در حال اغتشاش بودی؟ یکهو جفتمان برقمان میگیرد و ادامه میدهم که شوخی بود، اما جدی جدی شاید گیر بدهند. قطع کن و بعدا تماس بگیر! مریم یک ساعت بعد پیام میدهد که تازه رسیده است خانه و ته گلویش شدید میسوزد. حوصله وحید آنلاین را نداشتم. تیتر آخرین خبر BBC اما توجهم را جلب کرد. "ویدیویی از حمله ماموران به شهروندان داخل واگن مترو تهران در ۲۴ آبان واکنش برانگیز شده است!" کاش ویدیو را ندیده بودم. مردم را چسبانده بودند به پنجره و وحشیانه میزدند. فرار کردم به توییتر. فرار احمقانه‌ای بود. همان اول کار یک ویدیو پخش شد که زن را دم درب پاساژ گرفته‌اند زیر بار کتک، و زن جیغ میزند که «بخدا دارم خرید میکنم!» کیسه خرید را بالا گرفته است و ملتمسانه میگوید که در حال خرید بوده است. دل‌آشوبه میشوم و سرم گیج میرود. شنیدن کجا و دیدن کجا و بودن در قلب جریانات کجا. پریشانم. این روزها مثل همه روزهای قبل اما شاید کمی بیشتر از همیشه دچار نوعی اضطرار و اضطراب و بی‌قراری دائم هستم. هیچ چیز سر جایش نیست. کار. رابطه. خانه. خانواده. وطن. افتاده‌ام در رودخانه‌ای با جریان تند و شدید و دست‌اندازهای فراوان و سنگ و صخره‌ها و گرداب‌هایی که زور میزنند تو را به داخل بکشند. نمیگذارم. نمیخواهم که موفق شود. زندگی روزمره‌ام را حتی پیش خودم سانسور میکنم. من حق ناراحت شدن ندارم. مردم در حال جان دادن هستند. من حق عصبانی شدن ندارم. مردم را میزنند و مثل آب خوردن بازداشت میکنند. من حق شادی ندارم. حق روزمرگی. حق حرف زدن از راه دور را که ابدا ندارم. نه خودم به خودم حق میدهم و نه دیگران برایم حقی متصورند. گیر کرده‌ایم در چرخه اخبار سیاه و بدبختی و مرگ و زندان و دوباره همه چیز از اول. برف همچنان میبارد. دانه دانه و ریز ریز. دانه‌های برف در هوا چرخ میخورند و هر کدام به سمتی میروند. من اما حق تماشا و عمیق شدن در زیبایی برف را ندارم. شاید هم دارم و به خودم سخت میگیرم. محمد پیام میفرستد. پیامش را پاسخ میدهم. دلم از دلتنگی هم میخورد. آنقدر دلتنگم که ترجیح میدم نه صدایش را بشنوم. نه تصویرش را ببینم و نه حتی پیامی دریافت کنم. شاید که مغزم گول بخورد و فکر کند از اول محمدی در کار نبوده است. دوستی در گروهی قدیمی از اعتصابات گله کرده است و به نظرش بیهوده آمده. چیزی نمیگویم. چه بگویم؟ دلم میخواست رک بودم. میزدم زیر میز رابطه‌های توخالی. زیر میز حرف‌های بی‌معنی و صد من یک غاز آدم‌ها. به مهشید امیرشاهی حسودی‌ام میشود. دوستش ندارم. مهشید امیرشاهی فرسنگ‌ها با من فاصله دارد، اما از خودش بودن. از نوشتن بدون سانسور افکارش واهمه‌ای ندارد. نداشته. روزهای منتهی و بعد از انقلاب را جوری نوشته است که میشود رفتارهایش را هزار جور قضاوت کنی و فحش بدهی.* او اما اهمیت نداده. از هیچ‌چیز و هیچ‌کس شرم نکرده. نوشته و چاپ کرده و فضایی نه چندان کوچک از ادبیات و تاریخ را اشغال کرده و جاهای خالی‌ را با نگاهش پر کرده‌است. نویسنده خوب شاید همین باشد. بنویسد و به هیچ کجایش نباشد که دیگران چه فکری درباره خود نویسنده میکنند. آنها مینویسند و میروند و آثارشان برای ابد و نسل‌های بعد میماند. در زندگی هم لابد همینقدر پررو و پرحاشیه و پرحرف و نترس هستند. نه مثل من که از ترس ناراحتی دوستی که سالهاست ندیده‌ام، جرات نظر دادن ولو مختصر هم ندارم. حتی جرات نوشتن در ملا عام را ندارم. حتی برای خودم هم دستم به نوشتن نمیرود که شاید روزی برگردم و بخوانم و از افکار امروزم شرم کنم. از روزمره نوشتن که بی‌حاشیه‌ترین است محرومم. گناه کبیره است. از نظر دادن. نظر حقیقی و شخصی دادن محرومم چون از قضاوت‌های ولو نادرست و بیرحم دیگران واهمه دارم. با بابا دعوا نمیکنم. با ح دعوا نمیکنم. با الف دعوا نمیکنم. فقط میخندم. انگار کن تنها کار من در این جهان همین باشد. میخندم. چرند میگویم. در خلوت اما در خودم چمباتمه میزنم. یادم می‌افتد که همین هفته پیش. همین چهارشنبه قبل بی‌هدف در خیابان‌ها راه میرفتم و دلم میخواست از هستی محو شوم. حس میکردم زندگی را به دهان همه تلخ کرده‌ام. دهان محمد. مامان و بابا. دوست و آشنا. رییس و همکار. حتی غریبه‌ای که نمیشناسم و برایم نوشته که چرا شرایط ایران عادی‌سازی میکنم و فعالیت بیشتری نمیکنم هم دهانش از دست کارهای من تلخ شده. از وجودم شرمسار بودم و با خودم فکر میکردم که کاش هیچ‌وقت نبودم. حتی تصویر رویایی و خیال‌انگیز پیروزی انقلاب هم برایم جذابیتی ندارد. من هیچ‌جایی در این انقلاب نداشتم. یک شاهد بیرونی. یک شنونده و خواننده و تشویق‌کننده پاره‌وقت. شاید! من هیچ‌چیزی به این انقلاب اضافه نمیکردم و نخواهم کرد. زندگی خصوصی‌ام گره‌خورده و درهم و زشت شده. زندگی اجتماعی سخت و غیرممکن. و در همه این اوقات یا حق نوشتن نداشتم یا ذوق نوشتن را. هیچ چیز از من و ذهن من در این پنجاه و چند روز خارج نشد که بگویم ارزش ماندگاری دارد. نوعی از بی‌وطنی و عدم تعلق به همه کس و همه جا و زمان و مکان تمام وجودم را پر کرده. دست و پا زدنی بیهوده. انقلاب مرا در همه ابعاد زندگی فلج کرده. لااقل فلج‌تر از قبل. 

 

* رمان در حضر، مهشید امیرشاهی

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۰۱ ، ۱۴:۰۱
راحله عباسی نژاد

برای تغییر مغزها که پوسیدن. 

برای حسرت یک زندگی معمولی. 

برای کودک زباله‌گرد و آرزوهاش.

برای سگ‌های بیگناه ممنوعه. 

حالا ۴۰. ۴۱. ۴۲. و ۴۳ روز از همه چیز میگذرد. برای این همه شعارهای توخالیی. برای احساس آرامش. برای اجازه ابراز حداقلی از زیبایی. بدن. احساسات. برای پس گرفتن فضای عمومی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۰۱ ، ۱۵:۱۶
راحله عباسی نژاد