تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

۱ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

امروز فکر میکردم که مشهورترین رمان‌های تاریخ حول رابطه و عشق‌ میگرده. کتاب‌هایی که لزوما از پس ظرافت و پیچیدگی و رنج و لذت و بالا و پایین آدم‌های درگیر عشق برنیومدن. اما نوشته شدن. ماندگار شدن. حرفهای جدی مطرح کردن. توصیف مردهایی که در جنگ از معشوقه دور ماندن. زنانی که در ازدواجی دروغین گیر کردن. زنانی که برای خاطر معشوقه از خانه فرار کردن. زنانی که مجبور شدن بین خودشون و دیگری انتخاب کنن. زنانی که در موقعیت رابطه دچار بحران هویتی شدن. روایت معشوقه‌هایی که به واسطه انقلاب از دست رفتن و ده‌ها داستان دیگه که حتی یک هزارم عشق‌هایی که در طول تاریخ وجود داشته رو هم پوشش نمیدن. اما عشق همیشه مهم بوده. رابطه همواره نقش اصلی بوده. 

 

بعد به خودم نگاه کردم. به رابطه‌ام. به عشقم. به دردها و خنده‌هایی که داشتیم و داریم. بعد ناگهان با خودم زمزمه کردم که ما ۲۱ ماه هست که به خاطر پاندمی همدیگه رو ندیدیم. به خاطر مرزهای ساخته‌ی دست انسان همدیگه رو از نزدیک لمس نکردیم. به گریه‌هام فکر کردم. به مچاله‌شدن‌ها. به بسته شدن مرزها. به دیوارهای سنگی سفارت. به نگهبان‌ها. به تمام تولدها و سالگردهایی که دور بودیم. به اینکه دور از هم رشد کردیم. به ماه‌های اولی فکر کردم که از صبح تا شب تماس ویدیویی داشتیم و در سکوت با هم کار میکردیم. به دعواها فکر کردم. به تردیدها. به ترس‌ها. به غنج رفتن‌های ته دل. به اسکرین‌شات‌های یواشکی از صورتش/م. به تمام اضطراب‌های شخصیم فکر کردم. به کارم. به درسم. به رویاهام. به خواسته‌هام و نیازهام. به این که زندگی من هم فراتر از این رابطه بود و هم خلاصه‌شده در این رابطه.

 

بعد فکر کردم که چرا فکر نکنم که من آنا کارنینا هستم؟ جو هستم در زنان کوچک؟ یا مادام بواری؟ یا خانم دلووی؟ یا کلاریس در چراغ‌ها را من خاموش میکنم؟‌ یا آیلین؟ یا ماریان؟ یا استر در حباب شیشه؟

 

بعد فکر کردم که فرق من با بینوایان و دکتر ژیواگو که جنگ و انقلاب بین معشوقه‌ها فاصله انداخت چیه؟‌ همین داستان من رو اگه ویکتور هوگو مینوشت و من میخوندم چه حسی به راحله و محمد داستان داشتم؟‌ به زندگیشون؟ به رابطه‌شون؟ به دنیایی که برای خودشون ساختن؟ 

 

بعد به اون لحظه اولی فکر کردم که همدیگه رو دوباره میبینیم. به اینکه اون لحظه چقدر زود تموم میشه. به این که دنیا از حرکت نمی‌ایسته. به اینکه بزرگیش در هیچ کلامی نمیگنجه. به این که احتمالا اینقدر بزرگه که عادی برخورد کنیم. چون نمیتونیم در حد بزرگیش احساساتمون رو بروز بدیم. به اون لحظه‌ی اول آغوش فکر میکنم. به اینکه احتمالا دست و پام رو گم میکنم. به اینکه چقدر ترسیده هستم. وحشت‌زده و پر از هیجان. 

 

بعد فکر کردم که کاش میشد فقط همون یک لحظه رو نوشت. همون نگاه اول. 

باقی رابطه پیش کش!

۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۰۰ ، ۰۰:۲۹
راحله عباسی نژاد