صبح خیس عرق از خواب پریدم. خوابهای بیربط و عجیبی دیده بودم و به شکلی غریب، بخشی از خوابهای درهم و برهمم تکهای از فیلم فریدا بود. وسط مهمانی، بحث میان دو مرد بالا میگیرد. الکل مینوشند و کلکل میکنند. جایی از بحث فریدای جوان، با لباس مخمل قرمز روشن و نیمهباز و موهای بافتهشده دست دراز میکند و شیشه الکل را به دهان میبرد. یک قلپ. دو قلپ. چند ثانیه در برابر حیرت همگان لاجرعه الکل مینوشد تا شیشه به نصف برسد. زن میزبان میخندد. فریدا با پشت دست دهانش را پاک میکند. رو میکند به زن میزبان با لباس سیاه پشت باز و موهای گوجهشده: برقصیم؟ زن جذب نگاه خیره و جدی فریدا میشود. میدان رقص به چشم بر هم زدنی خالی میگردد. نوازنده شروع به گیتار زدن میکند. خواننده شروع به خواندن میکند. فریدا دست زن را گرفته و با وقار به میدان رقص میبرد. آهنگ با ریتم تند گیتار شروع میشود. فریدا دست زن را میگیرد و میانه میدان میچرخاند. آهنگ برای صدم ثانیهای میایستد. فریدا زن را محکم از پشت به بغل میگیرد. در پیچ و تاب گردن زن محو میشود. نگاهی شهوانی به او میکند. خواننده شروع کرده است به خواندن. فریدا دست زن را میگیرد و سوی دیگر میدان میبرد. خنده قبلی زن میزبان جای خودش را به نگاهی جدی داده است. تن دو زن درهم میپیچد. حالا همه چیز جای خودش را به فضایی سراسر اروتیک داده است. تن و بدنشان با اوج آهنگ تکان میخورد و عشقبازی میکند. زن میزبان فریدا را به جلو پرتاب میکند. فریدا دستهایش را رها میکند. به سمت زنی میرود، پکی به سیگار زن غریبه میزند و باز میگردد. زن میزبان را به آغوش میکشد. به تیره پشتش دست میکشد و به پشت خمش میکند. زن از پشت به عقب رفته و به آرامی بالا می آید. با دست دیگرش چانه فریدا را به عقب میراند و با انگشت، گردنش را لمس میکند. آهنگ بیش از قبل اوج میگیرد و ریتمیک میشود. دو زن دست در دست هم میچرخند. فریدا میخندد. زن میزبان میخندد. ناگهان از هم فاصله میگیرند. فریدا دست زن را گرفته و از پشت بغلش میکند. پشت گردنش را میبوسد و میبوید. به تنهای گرهکردهشان پیچ و تاب میدهند. بار دیگر دست در دست هم به سمت دیگر میدان رقص میروند. میچرخند و میخندند و ناگهان فریدا زن میزبان را به پشت خم میکند و بی هوا لبهایش را میبوسد.
میگویند فریدا دوجنسگرا بوده است. میگویند با زنهای متفاوتی خوابیده است. میگویند فریدا همیشه خودش بوده. نقاشیهایش به شکلی رعبآور تجسم حال روحی و رنج جسمانیاش بوده. گاه فکر میکنم زنی همینقدر جسور. همینقدر اروتیک. همینقدر بیپروا و دارای عاملیت جنسی در من خانه کردهاست. مخفی شده است و من نه توان آزاد کردنش را دارم و نه جراتش را. آنقدر محلش نگذاشتهام که زن مدتها قبل توانش را از دست داده است و گوشهای برای خودش دست و پا کرده و منتظر مردن است. کنجی چمباتمه زده است و سر در گریبان، از من برای همیشه قطع امید کرده است. به زن که فکر میکنم، به فریدایی که مجال رقص و پیچ و تاب خوردن نداشته، به فضایی که اجازهی بروز و ظهور شهوت را از من گرفته، دلم میخواهد در همان خوابهای شبانه برای همیشه بمیرم، بلکه فریدای درونم را برای همیشه از قفسش رها کنم.