تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

۲ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است

مامان عادت داره حال خودش و خونه و ما رو گره بزنه به خوراکی. شب‌های زمستون که سرد میشد و برفی و ما پای شبکه خبر منتظر اعلام تعطیلی مدارس بودیم، یهو از جاش بلند میشد و میگفت برم شلغم بار بذارم فردا صبح خیلی میچسبه. اگر از شب قبل شلغم بار نمیذاشت، صبح‌های سرد پاییر و زمستون میومد بیدارمون میکرد و با یه حال هیجان‌زده‌ای میگفت بلند شید که صبحونه فرنی داغ و خوشمزه داریم. عصر‌ها که برمیگشتیم خونه برامون شیر گرم میکرد و با دو تا دونه حبه قند میداد دستمون. میگفت بچه که بوده یه بار زمستون میرن مشهد. صبح زود توی سرما که میرفتن برای نماز، باباحاجی از دست فروش دم حرم براشون یه لیوان شیر داغ با قند گرفته بود. میگفت هنوز هم گرمای شیرینش رو حس میکنم. جمعه‌ها اگر یکم هوا خنک بود، پا میشد آش درست میکرد. آش رشته. آش ترخینه. آش سرماخوردگی که هیچ‌وقت نفهمیدم چیه. اول بهار میرفت یه گونی ریواس سبز و صورتی تازه میخرید میاورد میشست جلوی تلویزیون. همین‌جور که بازی پرسپولیس رو دنبال میکرد ریواس پاک میکرد میذاشت کنار برای خورش و مربا. پاییز که میشد کیلو کیلو به تازه میخرید و بالنگ، مربا درست میکرد و خورش برای بهار و تابستون و همینطور که بوی به و بالنگ خونه رو برداشته بود یه ذره‌اش رو م میمالید روی نون سنگ داغ و تازه و عصرونه میداد دستمون. تابستون‌ که میشد و همه از گرما له له میزدیم،‌ یه شب در میون به جای شام، هندونه و خربزه و گاهی طالبی رو میذاشت وسط با پنیر لیقوان و نون بربری میداد بخوریم. 

 

از همین چیزها بود که آروم یاد گرفت خوراکی میتونه تجسم حال بیرون و درون باشه. شاد بکنه ولی شادی رو هم نشون بده. از همین چیزها بود که از همون دیشب که طوفان و برف بود، وسط کلی فکر و خیال میدونستم امشب باید آش بذارم. میدونستم اگر آش نذارم یه چیزی ناقصه. میدونستم برف بیرون بدون بوش آش ناقصه. آش رشته هم بدون هوای سرد و برفی مزه نمیده. 

 

کشک نداشتم. عرق نعنا سوخت. رشته‌ها رو یادم رفت نصف کنم. ولی اون آشی که باید پشت صحنه‌ی تصویر کارت پستالی از برف رو تکمیل میکرد پخته شد. خورده شد. حس و حالش خونه رو برداشت. 

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۰۰ ، ۲۱:۱۵
راحله عباسی نژاد

صدای باد توی خونه پیچیده. شیشه پنجره‌ها تکون میخوره. چراغ بالای گاز روشنه. نشستم روی مبل سفید و نرمی که بعد از کلی بالا و پایین با هم و به طور مجازی خریدیم. میم خوابیده. تا هشت شب کلاس آنلاین بود. وسط‌ کلاسش و بعد از مدت‌ها که کمی ابرها کنار رفته بودن آفتاب شروع کرد به غروب کردن. آسمون اول آبی بود، بعد ترکیبی از آبی و لیمویی. زرد و خردلی. گل‌بهی. صورتی. یاسی. بنفش و آروم آروم نارنجی‌ها تا انتهای خونه رفتن. من عکس میگرفتم. اون میخندید. بعد با هم عکس گرفتیم. کمی رقصیدیم و فیلم گرفتیم. روی مبل محکم همدیگه رو به آغوش کشیدیم و باز درحالی که نور آفتاب دم غروب توی چشممون بود قهقهه زدیم و عکس و فیلم گرفتیم. پرسید توییتت رو کردی؟ گفتم آره و دوباره به کل داستان اوبر و اسلحه خندیدیم. من توی تاریکی با گوشیم ور رفتم و کمی مواد غذایی خریدم تا کلاسش تموم شد. بعد با هم عدس پلوی تپلی که از دو شب قبل مونده بود رو خوردیم. چراغ‌های خونه رو کم کردیم و انیمیشنی که میم مدت‌ها بود اصرار میکرد باهم ببینیم رو شروع کردیم و کلی دوتایی خندیدیم، گریه کردیم و ته دلمون غنج رفت. باد محکمتر از قبل میخورد به شیشه و برمیگشت. حالا میم خوابیده. من بیخواب اما با چشمانی دردناک از خستگی با چراغی کوچک نشستم روی مبل سفید و نرمی که بعد از کلی بالا و پایین با هم و به طور مجازی خریدیم. قرار بر خوندن کتاب بود اما تمامی اضطراب‌ها از گوشه و کنار خونه آهسته راهشون رو پیدا میکنن و از اعماق تاریک شهر، کورمال کورمال میخزن زیر پوست. اگر هرگز کار پیدا نکنم؟ من چه موجود بی خاصیتی هستم. چه ناتوان و به درد نخور. چه بی هدف و بی آینده. چه موجود اضافی برای دنیا و آدم‌ها و عزیزانم. چه موجود بیمزه. بینمک و نچسبی. ذهن خسته و بیمارم توان جنگیدن با این افکار رو نداره و فقط با خودش تکرار میکنه که روح و روانم پر از زخم‌های کوچک و بزرگه که آروم آروم درحال بسته شدن هستن ولی جاشون هنوز درد میکنه و کبوده و خون روشون دلمه بسته. به خودش یادآوری میکنه که ته دلم غم داره. ته دلش هنوز غم داره. 

ذهنم درد میکنه. بدنم درد میکنه و خوش خیالانه فکر میکنم که ده روز برای عبور از اون همه اضطراب، کافی و حتی بیش از حد کفایته.

خوش خیالانه.

نشتسته‌ام روی صندلی‌های پلاستیکی سفید و آبی در اتاقکی محبوس و جدا افتاده از همه. کلاه صورتی چرک رو که دو سه هفته پیش در یک حراجی خریدم توی دستام میچرخونم. موهام ژولیده و زشت چسبیده کف سرم. همین‌ که قابل کنترل هستن کافیه. اتاقک، بدون پنجره است و پر از صندلی با ده‌ها پوستر از شهرهای مختلف آمریکا. نیویورک. لس آنجلس. وگاس. شیکاگو. دی‌ سی. پر از رنگ و نور و زرق و برق. روی دیوار سمت راست نوشته که هیج افسری حق توهین و بازداشت غیرقانونی نداره. یا چیزی شبیه به این. و هشدار دادن که در صورت بروز مشکل با فلان شماره تماس بگیریم. بعد همین هشدار رو به شکل‌های مختلف روی چند برگه دیگه هم نوشتن. روی دیوار روبرو، درست بغل راهرو پر نور و دراز نوشته که اگر انگلیسی بلد نیستیم هیچ مشکلی نیست و زیرش به چندین و چند زبان از جمله فارسی نوشته سلام و یادآوری کرده که حق گرفتن مترجم داریم. یه دونه لواشک پذیرایی میذارم گوشه لپم و بلند میشم که زبون‌های روی دیوار رو با دقت بیشتر نگاه کنم که میبینم زیر سلام به فارسی نوشته دَری. توی دلم میخندم که منو باش فکر کردم دلشون برای ایرانی جماعت سوخته. برمیگردم روی صندلی. تلویزیون بالای سرم که نزدیک به سقفه وضعیت آب و هوایی در اقصی نقاط دنیا رو نشون میده و زود میره روی تبلیغ نوشیدنی انرژی‌زا و بعد یک سری کامیون وارد صحنه میشن که حوصله ندارم دقت کنم چه ربطی به نوشیدنی دارن. نور اتاق سفیده. دلم میخواد اضطراب داشته باشم ولی ندارم. اضطراب داشتن رو بلدم. بی‌حسی رو نه. شاید هم اینقدر اضطراب دارم که بی‌حس شدم. در باز میشه و آقایی هیکل گنده، مردی جوان و سفیدپوست رو هدایت میکنه داخل. تعجب میکنم. مرد سفیدپوستی که واضحه انگلیسی زبانه اینجا چه کار میکنه؟ با خودم فکر میکنم که قاعدتا باید گشنه باشم ولی نیستم. حوالی ۷-۸ صبح یک تیکه نون تست رو خالی خالی به زور جویدم و با کمی قهوه پایین دادم. ولی هنوز اشتها نداشتم و برام عجیب بود. من آدم "صبحانه به هر قیمتی و در هر شرایطی" هستم. شب قبل هم چیز خاصی نخورده بودم. همینطور که چمدون میبستم و وسایل رو جمع میکردم و توی کمد و انباری جا میدادم و برای آخرین بار ظرف‌ها و لباس‌ها رو میشستم، با بی میلی برگر و سیب‌زمینی خوردم و یک قلپ چای سیاه. صبح، گل‌ها رو برای آخرین بار آب دادم. تخت رو مرتب کردم. وسایل شخصیم رو توی کوله گذاشتم. لباس‌های داخل چمدون و کتابهایی که قرار بود ببرم رو یک بار دیگه بررسی کردم. زیپشون رو کشیدم. جعبه‌ها و وسایلی که قرار بود برن زیرزمین رو با بدبختی بردم پایین. یک نگاه دوباره به کابینت‌ها انداختم. به دستشویی. آفتابه، یا همون آب‌پاش صورتی، هنوز گوشه دستشویی بود. دم رفتن میذاشتمش توی کمد. بافتنی سبز گل و گشادم رو تن کرده بودم با شلوار ورزشی بادمجونی و چسبون. کلاه صورتی چرک رو که دو سه هفته پیش در یک حراجی خریدم میکشم روی سر. گوشی رو باز کردم و لیست کارهای لحظه‌آخری رو مرور میکنم. به نظر میاد که همه چیز رو به دقت انجام دادم به جز فرستادن نسخه آخر قرارداد خونه برای کارولینا و رجیس. زوج برزیلی که خونه رو برای سه ماه اجاره کرده بودن ولی درست و حسابی پیش پرداخت رو نمیفرستادن. نکنه قراره سرم کلاه بذارن؟ برای دهمین بار حساب و کتاب کردم و با خودم تکرار کردم که در این لحظه اونی که میتونست کلاه‌بردار باشه من بودم. چرا که اونها ۱۰۰۰ دلار ریخته بودن و من میتونستم با این پول فرار کنم و اونا هم دستشون به جایی بند نباشه. پرده‌های خونه رو تا نصفه پایین میارم. شهرام پیام میده که رسیده. جواب میدم که فکر میکردم قرارمون ساعت ۱۰.۵ باشه. پیام داد که درسته و اون نیم ساعت زودتر اومده و من در کمال آرامش کارهام رو بکنم و هر وقت راحت بودم بیام دم در. تشکر میکنم. با وسواس دوباره همه چیز رو نگاه میکنم. قفسه. تخت. کشو. مبل. میز. کتابخونه‌ها. آشپزخونه. توالت. قاب‌های روی دیوار. با خودم فکر میکنم که چه خوب شد خونه رو به مهتاب ندادم وگرنه همه اینها رو باید توی جبعه میکردم. Roheli؟ های. هاو آر یو تودی؟ فالو می پلیز. 

 

همراه مرد درشت اندام داخل اتاقکی پر نور میشم. در رو پشت سرم باز میذاره و محترمانه شروع به سوال و جواب میکنه.

 

اوایل دسامبر آگهی خونه رو تنظیم کردم و گذاشتم گروه‌های مختلف. یکی دو نفر همون اول کار قیمت پرسیدن ولی بعدا خبری ازشون نشد. در اوج بیقراری و "اگه خونه اجاره نره پول ۳ماه رو از کجا بیارم که برم پیش میم؟" بودم که دوستی پیام داد که دوست مشترکمون مهتاب قصد اجاره موقت خونه در تورنتو رو داره و شماره‌ات رو بهش دادم. به مهتاب پیام دادم. گفت که امروز تورنتوعه و میتونه خونه رو ببینه. گفتم سر کارم و نمیشه، اما اگر بخواد میتونه بیاد کتابفروشی تا کمی صحبت کنیم. اومد. از سال ۴ام لیسانس ندیده بودمش. فرق کرده بود اما نه خیلی. خوش و بش کردیم. گفت که قصد داره بره آمریکا و منتظر خبر از شرکت ایکسه. گفت که دوماهی بیشتر خونه رو نمیخواد و با قیمت هم مشکلی نداره. گفت که این موقعیت که همدیگه رو میشناسیم خارق العاده‌است و محله هم که عالی. گفتم که خیلی خوشحال میشم خونه و وسایلم رو به آشنا بدم و خیالم راحت باشه. برام چای گرفته بود. چای خوردیم و قرار شد که خبر بده. فردا پیام داد که گزینه دیگه‌ای هم مطرحه و فعلا روش حساب نکنم و اگر امکان داره عکس‌های بیشتری از خونه براش بفرستم. خونه رو خوشگل و تمیز کردم و عکس فرستادم و با روی گشاده تاکید کردم که خیلی دوست دارم بتونیم قرارداد ببندیم و اون باز گفت که فعلا به پیدا کردن مشتری ادامه بدم چون شاید اون خونه دیگه‌ای رو بخواد. آگهی خونه رو توی فیس‌بوک گذاشتم. ۴-۵ تا پیام گرفتم از آدم‌های مختلف ولی اهمیتی ندادم. چند روز بعد باز قرار شد مهتاب بیاد تورنتو. بهش گفتم که خودم سر کارم ولی همسایه/دوستی دارم که میتونم کلید رو بهش بسپرم تا خونه رو بهش نشون بده. استقبال کرد. شب تا صبح خونه رو سابیدم. کلید رو دادم به دوستم و رفتم. ظهر همسایه خبر داد که مهتاب بهش گفته دیرتر میاد. مهتاب به من پیام داد که مشکل اصلیش وسایل خونه‌ام هست. گفت که وسیله زیاد داره و آیا مثلا میشه که کتاب‌هام رو جابه جا کنم؟ قرار بود خونه رو با وسیله‌هاش اجاره کنه. گفتم نه! ولی باز اگر میخواد میتونه خونه رو ببیینه. یک ساعت بعد همسایه گفت که مهتاب پیام داده کلا نمیرسه بیاد. از همسایه بابت علاف کردنش عذر خواهی کردم ولی چند ساعت بعد باز مهتاب پیام داد که کارش جور شده و میره که خونه رو ببینه. به همسایه زنگ زدم. طفلک گفت که مشکلی نداره ولی چون مشغول کارهای خودش بوده پیام مهتاب رو ندیده. مهتاب خونه رو دید. همسایه پیام داد که مهتاب اومد ولی خیلی دو به شک بوده. پیام صوتی همسایه رو گوش میدادم که مهتاب پیام داد. گفت که گزینه‌های دیگه‌اش کنسل شده و خونه من رو میخواد و مشکل اصلیش وسایله. پرسید که آیا میتونم یه کمد لباس دیگه براش خالی کنم و خونه رو از "وسایل شخصی مثل عروسک‌ها خالی کنم؟" اونقدر خوشحال بودم که گفتم تلاشم رو میکنم. یه کمد لباس هم اگر بخواد میتونه بگیره (که گفت نمیگیره و عملا غیرمستقیم از من خواست براش کمد بخرم) و خلاصه قرار شد دو روز بعد سر قرارداد حرف بزنیم. خوشحال رفتم خونه همسایه تا چای بخوریم. صادقانه گفت که با مهتاب حال نکرده. بهش گفتم که مهتاب گفته یه کمد اضافه میخواد و گفته وسایل شخصیم رو بذارم توی زیرزمین. همسایه کمی حرفش رو مزه مزه کرده و در نهایت گفت که تصمیم نهایی با خودمه ولی اگه خودش بود خونه رو به مهتاب نمیداد. در جوابش گفتم که تازه مهتاب خونه رو برای ۲ ماه میخواد و یعنی یه ماه آخر خونه خالیه و پول اجاره از جیبم میره. صبح به مهتاب پیام دادم که اگر امکانش هست دست نگه داریم چون مشتری‌های دیگه هم هستن که خونه رو سه ماه میخوان و با کتاب و کمد مشکل ندارن. پیام عصبانی داد که کارم خیلی زشت بوده و "امیدواره که اجاره خونه خوب پیش بره ولی کلا حرکتم قشنگ نبوده چون قول و قرار داشتیم؟!!" پیامش رو باز نکردم. درجا به مشتری برزیلی و چینی پیام دادم و قرار شد فرداش خونه رو ببینن. 

ریچل و کاترین از برنامه‌های سفر پرسیدن. گفتم که قراره سه ماهه برم،‌شرایط و شهری که میم توش زندگی میکنه رو ببینم و بعد اگر همه چیز خوب بود برگردم وسایلم رو بردارم و برای همیشه برم. توضیح دادم که سختمه ناگهانی کانادا رو ترک کنم و برای همشیه با یک ویزای سینگل و بدون شغل برم آمریکا. کاترین گفت بلیط برگشت خریدی؟ گفتم نه و وقتی برسم آمریکا میخرم. ریچل گفت که به نظرم میری و دلت نمیاد برگردی و برای همیشه میمونی. بعد اضافه کرد که تازه آمار آمیکرون اصلا خوب نیست و معلوم نیست قراره چی بشه دوباره. توی دلم خالی شد. کاترین گفت که توی فرودگاه گیر نمیدن؟ گفتم به چی؟ گفت به اینکه بلیط برگشت نداری! گفتم بعیده. ریچل اضافه کرد که آخه تو ایرانی هستی و همون‌طور که بی‌دلیل بهت ویزا نمیدادن شاید سر اینم داستان کنن. قلبم تند تند میزد. داغ کرده بودم و دلم میخواست ماسکم رو بکنم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم بعیده گیر بدن. کاترین همینجور که کار مشتری رو راه مینداخت گفت که به هرحال حواسم رو جمع کنم و مدارکم کامل باشه که اگر خواستن سر مرز گیر بدن مشکلی پیش نیاد. کارتون سنگین کتاب‌های پنگوئن رو بغل کردم. بردم پشت کتابفروشی. ماسکم رو برداشتم. یه شکلات خوردم. جلوی بغضم رو گرفتم. آب زیادی خوردم. ماسکم رو دوباره زدم. قیچی رو برداشتم. جعبه رو باز کردم. کتاب‌های آشپزی رو بیرون کشیدم و شروع به دسته‌بندی کردم. 

اسم بابات چیه؟ اسم مامان؟ آدرس خونه؟ شوهرت کجا کار میکنه؟ خواهرت کجاست؟ ویزای قبلیت چرا ریجکت شد؟ میتونم بپرسم چرا حدود دو سال از شوهرت دور بودی؟ خنده عصبی میکنم. موهام رو کنار میزنم و میگم: چقدر وقت دارید تا همه چیز رو تعریف کنم؟ پاندمی شد. مرزها بسته شد. ویزای کانادام تموم شد و دو سال طول کشید تا دوباره همه مدارکم رو جور کنم. توی دلم ولی میخواستم بگم چون ایرانیم. چون ۶ ساله زندگیم به خاطر ویزا روی هواست. چون دیواری کوتاه‌تر از دیوار ایرانی جماعت پیدا نمیشه برای ظلم و سرکوب. نگفتم ولی. یه لواشک پذیرایی دیگه از کیف درآوردم و همونطور که افسر مرز تند تند مینوشت، گذاشتمش گوشه‌ی لپم. پشت چشمام دم کرده بود و خیس بود. کلاه صورتی چرک رو که دو سه هفته پیش در یک حراجی خریدم از توی کیف کشیدم بیرون و دوباره گذاشتم روی سرم.

صبح دوشنبه میم پیام داد که استادش گفته نیاد بیمارستان. قبل از اینکه پیام صوتیش رو کامل گوش بدم رفتم سراغ پیام مشتری‌های برزیلی و چینی. برزیلی گفته بود که میتونه شب بیاد خونه رو ببینه. چینی گفته بود که تورنتو نیست و میتونه تماس تصویری داشته باشه. پیام صوتی میم رو باز کردم. گفته بود که حالش خوب نیست. درد سینه و سر داره و احتمالا کروناست و با اینکه هنوز تست نداده ولی شاید بهتر باشه که من به جای خونه اون، به محض ورود به آمریکا برم خونه خواهرم. پیام دادم که خوب میام اونجا قرنطینه میکنیم. پیام داد که خطرناکه و عاقلانه اینه که من نرم اونجا. حس کردم اون لحظه فرو ریختم. به زور لباس پوشیدم. لقمه رو دادم پایین. قهوه رو خورده نخورده ریختم دور. اشکام رو پاک کردم. ماسکم رو زدم. هوا -۱۷ درجه بود و برفی. تمام طول مسیر تا کتابفروشی آروم گریه کردم. مهتاب که به نوعی نفرینم کرده بود که خونه اجاره نره. کاترین معتقد بود که دم مرز بهم گیر میدن و راهم نمیدن. ریچل هم فکر میکرد که به خاطر بالا رفتن آمار کرونا مرزها بسته میشه و من هرگز نمیتونم برگردم کانادا و بعدا مجبور میشم بگم کسی وسایل خونه رو برام بفرسته آمریکا. مامان و بابا مدام ازم میپرسیدن که چرا دارم موقت میرم و قطعا تهش پشیمون میشم و بهترین کار اینه که همه چیز رو بفروشم و کار و زندگیم رو ول کنم و برم پیش شوهرم. "آخه تا کی میخوای اینجوری زندگی کنی؟" مامان میگفت. بعد بابا به مامان تذکر میداد که رعایت کنه و خودش میپرسید که آیا دانشگاه محمد یه برنامه دکتری نداره که من بتونم براش اقدام کنم و همون جا بمونم؟ بیرون کتابفروشی ایستادم. اشکام رو پاک کردم. دماغم رو بالا کشیدم. با خودم فکر میکنم که باید الان چند پک به سیگار نداشته میزدم و بعد کون سیگار رو که هنوز نارنجیه مینداختم روی زمین و با کف پوتینم له میکردم. ولی بدون اینکه سیگاری رو له کنم رفتم داخل و تا برسم به ته کتابفروشی به همه مشتری‌ها یک دور سلام کردم و سریع از پله‌ها رفتم پایین تا برسم به زیرزمین. وسایلم رو سریع گذاشتم و برگشتم بالا.

 

ببخشید میتونم بهتون کمک کنم؟ آره لطفا. میخوام برای خواهرزاده‌های ۶ و ۱۰ ساله‌ام کادو بخرم. یکیشون عاشق رمان تصویری هست. اون یکی عاشق بلایای طبیعی. سیل. زلزله. آتش‌فشان. خودش با خودش میخنده و با خجالت ادامه میده که چیزی درباره بلایای طبیعی دارید که جدید باشه؟ باهاش میخندم و میگم که مطمئنم میتونیم یه چیزی براش پیدا کنیم. 

 

میم پیام میده که بهتره و تونسته وقت تست بگیره برای چهارشنبه. ناراحتم یا عصبانی یا گیج. نمیدونم. جواب میدم که خدا رو شکر. براش مینویسم که پس شاید بهتره قبل از عوض کردن بلیط صبر کنیم تا جواب تستش بیاد و اینکه من ترجیح میدم بعد از دو سال برم پیش خودش و نه خواهرم. مینویسم که دلم تنگ شده و دیگه نمیتونم. همون طور که دارم از سرما میلرزم (چون هر دو در رو برای جریان هوا باز گذاشتیم) و کتاب‌های روی میز رو مرتب میکنم، کاترین میپرسه که آیا خونه اجاره رفت؟ داستان مهتاب رو براش تعریف میکنم که آقایی سرش رو میندازه پایین و بدون ماسک داخل میشه و تند به سمت قسمت کودکان میره. بهش تذکر میدم و ازش میخوام که ماسکش رو بزنه. با بی ادبی میگه که واکسن زده و معافیت پزشکی برای ماسک داره و ما به صورت قانونی اجازه نداریم مجبورش کنیم. توضیح میدم که کسب و کار خصوصی هستیم و اجازه داریم که بهش بگیم ماسک بزنه. کمی گستاخ میشه و میپرسه که اگر دولت بگه نسبت به فلان نژاد تبعیض‌آمیز برخورد کنیم گوش میدیم؟ جرمی که میبینه من نمیتونم دعوا کنم وارد گفت و گو میشه و خیلی جدی توضیح میده که این حرف بیربطه و اگر این آقا نمیتونه ماسک بزنه خیلی راحت میتونه از ما خرید نکنه. از جرمی تشکر میکنم. از رفتار مرد شوک شدم. از دست خودم که اینقدر بی زبونه حرص میخورم. پیام رجیس، مشتری اجاره خونه رو میبینم که نوشته یک ساعت دیرتر میرسه. 

 

گاز رو همون موقع که مهتاب میخواست بیاد سابیدم و نمیخوام دوباره کثیفش کنم. یک غذای چرب و چیل سر راه  میگیرم و همینطور ایستاده شروع میکنم به خوردن. یکی از سریال‌های قدیمی رو پخش میکنم و مشغول جمع کردن وسایل آشپزخونه و لباس‌ها میشم. توی دلم خدا رو شکر میکنم که دو تا مهمونی این هفته رو  از ترس کرونا لغو کردیم و سعی میکنم به تست روز جمعه برای اجازه پرواز فکر نکنم. اگر این دم آخر تستم مثبت بشه و نتونم سوار هواپیما بشم؟ ویزام ۱۰ روز دیگه منقضی میشد و معلوم نبود بعدش چی بشه. سریع ذهنم رو منحرف میکنم و به اتفاقات خوب فکر میکنم. کتابفروشی به شدت شلوغ و سرده و هر روز خسته و کوفته میرسم خونه. میم و باقی همکارها توصیه کرده بودن که هفته آخر رو مرخصی بگیرم ولی من به پولش نیاز داشتم. اگر خونه اجاره نمیرفت؟ روز قبل تا ۸ شب شیفت بودم و ۹ شب برگشتم و بلافاصله یه دستی به سر و گوش خونه کشیدم تا مشتری‌ها بیان. رجیس پیام داد که رسیدن مترو. قبلا گفته بود که دو تا مهندس هستن از برزیل ولی نمیدونستم اون یکی زنه یا مرد. توی راهرو صدای پاشون رو شنیدم که نزدیک میشدن. توی چشمی نگاه کردم و دیدم که یه مرد و یک زن دارن نزدیک میشن. زن و شوهر بودن و به سختی انگلیسی حرف میزدن. چیزی توی لباس پوشیدن و نگاه مهربونشون بود که به دلم نشست. اونقدر به دلم نشست که هول شدم و گفتم اگر همین الان خونه رو بگیرن بهشون تخفیف میدم. میم بعدا گفت که چرا یهو احساساتی شدی و اصلا چطور اعتماد کردی و باعث شد تا لحظه پرواز ۱۰۰۰ بار تصمیمم رو زیر سوال ببرم. رجیس ولی تشکر کرد و گفت که فعلا یکی دو تا آپشن دیگه هم دارن و حالا فعلا باقی ساختمون رو ببینیم. باشگاه و استخر رو نشون دادم. به نظرم میومد که خوششون اومده. رجیس تشکر کرد و باز میخواست تکرار کنه که گزینه‌های دیگه هم هست ولی خانمش جلوش رو گرفت و گفت همین خونه عالیه. گفتم جدی؟‌ گفت آره خیلی خوشم اومده. ناگهان کرونا و همه چیز رو فراموش کردم و ناگهان با تمام وجود بغلش کردم و بعد که معذرت‌خواهانه رهاش کردم دیدم چشماش پر از اشک شده. رجیس سر زنش رو ماچ کرد و گفت که بیاین دوباره همدیگه رو بغل کنیم و دوباره همدیگه رو بغل کردیم. تازه ۴۰ روز بود که رسیده بودن تورنتو و میتونستم حجم غربت رو در چهره‌های برزیلیشون ببینم. بهشون گفتم که چقدر اضطراب خونه رو داشتم و حالا که این کار تیک خورده میتونم به کارهای دیگه برسم. کارولینا هم گفت که چقدر ذهنشون درگیر پیدا کردن خونه بوده و حالا میتونن برای سه ماه نفس راحتی بکشن. قرار شد قرارداد رو براشون بفرستم و اونا هم به زودی اولین اجاره و پیش پرداخت رو ارسال کنن. رقص کنان تمام پله‌ها رو تا خونه رفتم. غذام رو خوردم. با میم که حال ندار بود حرف زدم و با حال خوب خوابیدم تا فرداش به کارهای اداری و لحظه آخری برسم. 

به نظر میومد سه شنبه روز خوبی باشه. به نظر آروم بودم و قرار بود ۴شنبه و ۵شنبه کل خونه رو جمع کنم. قبل از خواب ولی شروع کردم به مرور کارهای دم آخری و هر چی بیشتر بهشون فکر کردم بیشتر اضطراب گرفتم و هر چی بیشتر اضطراب گرفتم تپش قلبم بالاتر رفت و اینقدر بالا رفت که به گریه افتادم و اینقدر گریه کردم که ترسیدم و فقط با تلاش زیاد گوشیم رو پیدا کردم. سریالی که سر شب میدیدم رو پخش کردم و خزیدم زیر پتو. با دو دست روی بازوهام زدم و با خودم تکرار کردم که درست میشه. همه چی آخرش درست میشه.

۴-۵ صبح خوابم برد. 

 

دو تا چمدون رو میکشم تا دم آسانسور. در رو قفل میکنم. یه نفس عمیقی میکشم و زیر لب بسم الله میگم و دکمه آسانسور رو میزنم. تا میرسم پایین گوشیم زنگ میخوره. شهرام میپرسه که آیا توی خونه ویلایی هستم یا آپارتمان. میگم آپارتمان. میپرسه که آیا در خونه چوبیه؟‌ میگم شیشه‌ای. شهرام، راننده‌ای که قرار بود بیاد دنبالم بریم فرودگاه، مضطربه و خبر میده که آدرس رو اشتباه رفته و با سرعت به سمت من میاد و نگران نباشم و ۲۰ دقیقه دیگه اونجاست. ساعتم رو نگاه میکنم. دلم میخواد اضطراب داشته باشم ولی ندارم. اضطراب داشتن رو بلدم. بی‌حسی رو نه. شاید هم اینقدر اضطراب دارم که بی‌حس شدم. به شهرام میگم که هیچ نگران نباشه و مواظب باشه و تند نیاد. ازم تشکر میکنه و تماس قطع میشه. چمدون‌ها رو دوباره میکشم تا بالا. در خونه رو باز میکنم. کفش‌هام رو درمیارم. آفتابه رو از گوشه‌ی کمد درمیارم و تصمیم میگیرم دوباره و برای آخرین بار برم دستشویی. 

افسر مرز بعد از ۱ ساعت سوال و جواب بالاخره پاسپورتم رو پس داد. گفت که امیدواره دفعه بعدی اینقدر کارم طول نکشه. خیلی آروم میپرسم که میتونم برم؟ سرش رو تکون میده. در رو برام باز میکنه. مسیر خروج رو بهم نشون میده. در که پشت سرم بسته شد سریع به میم پیام میدم که ولم کردن و گویا همه چیز حل شده و ۴۵ دقیقه دیگه پروازه و دارم از گشنگی میمیرم و شدیدا جیش دارم و زنگ میزنم و همه چیز رو تعریف میکنم ولی گویا فعلا اومدنی شدم و بعد کلاه صورتی چرک رو که دو سه هفته پیش در یک حراجی خریدم  میذارم توی جیب جلوی چمدون و میگردم دنبال کافه و دستشویی. فکر میکنم اینبار قراره که همه چیز به خیر بگذره. 

 

حدود ۱۱ صبح با چشم‌های پف کرده از گریه و سر درد شدید بیدار میشم. گوشی کنار صورتم بود و سریع یادم میاد که دیشب چه اتفاقی افتاده. میم پیام داده که چرا تا سحر بیدارم بودم و آیا حالم خوبه؟ بلند میشم و با بدبختی قهوه درست میکنم. چیز زیادی توی یخچال نیست. دو تا نون تست رو گرم میکنم و باقی‌مونده کره رو میمالم روش. گوشیم زنگ میخوره. جا میخورم. جواب میدم. عین تماس گرفته. حالم رو میپرسه. بعد یادآوری میکنه که دو سه ماهی ازشون دوری میکردم. عذرخواهی میکنم و میگم که صحبت با آدم‌ها بهم اضطراب فلج‌کننده میده. (با بیرحمی)‌ میگه که امروز که کتابفروشی نیست و کمی اضطراب ایرادی نداره و ادامه میده که دوست داشته باهام حرف بزنه و آیا الان وقت خوبیه؟ چشم‌هام هنوز از شب قبل درد میکنه و پف داره. لنگ ظهره و من به اندازه یک هفته کار دارم ولی بهش میگم که مشکلی نیست و میتونیم حرف بزنیم. عین میگه که به نظرم کار اشتباهی میکنم. میگه که اوضاع خوب نیست. مرزها هر لجظه در حال بسته شدنه و منطق حکم میکنه وسایلم رو جمع کنم و برای همیشه برم آمریکا. حرف که میزنه ناخودآگاه گریه میکنم و حالت تهوع دارم. میپرسه نظرم چیه؟ میگم چی بگم والله؟ من که نظرم مشخصه. میپرسه که چی مانع میشه برای همیشه نرم آمریکا؟ آب دهنم رو قورت میدم. نفس عمیق میکشم. مکث میکنم ولی جواب نمیده و بغضم میترکه. میون گریه و اشک توضیح میدم که لب مرز فروپاشی روانی هستم. بهش میگم که استرس دیوونه‌ام کرده. بهش میگم نمیفهمه زندگی روی ویزا و ندیدن میم برای دو سال یعنی چی. بهش میگم که توی این دو سال این کتابفروشی منو از دیوانگی نجات داده. بهش میگم که نمیدونم اگر خونه و کتابفروشی و شهر و همه چیز رو ازم بگیرن چطور متصل بمونم به زندگی. بهش میگم که نگران سلامت روانم هستم. میخوام بگم که شب قبل افکار خودکشی داشتم اما نمیگم. به جاش میگم اگر یهو همه چیز رو ول کنم بیام نمیدونم چی میشه و چه بلایی سر خودم میارم. سکوت میکنه. گریه‌ام شدیدتر میشه. میپرسه فکر میکنی الان حالت خوبه؟ میگم فکر میکنم بهترم. میگه به هر حال وظیفه‌اش این بوده که زنگ بزنه و این حرفا رو بزنه. تشکر میکنم. سلام به ف و بچه‌ها میرسونم و خداحافظی میکنم. تماس که قطع میشه مچاله میشم توی خودم. ضجه میزنم. انگار تمام وجودم رو آتیش گرفته. خودم رو به سختی میکشم به آشپزخونه. قهوه میریزم و گریه میکنم. آب میخورم و گریه میکنم. به میم پیام میدم که چی شده. زنگ میزنه. دلداریم میده. هنوز جواب تستش نیومده.

 

بابا توی گروه نوشته ساعت پروازم چیه؟ مامان پیام خصوصی داده توی اینستا که چه خبر؟ مریم خبری فرستاده از یورونیوز که آمریکا نصف پروازهای روز کریسمسش رو لغو کرده و چه خبر از پرواز من؟ خندیدم و نوشتم هنوز چیزی به من نگفتن. امیدوارم لغو نشه. لبخند فرستاد و گفت که انشالله همه چیز خوب پیش میره. از اینکه همه در انتظار و هیاهوی سفرم بودند دل پیچه‌ گرفتم. میم ولی خبر داد که جواب تستش منفیه. از جا میپرم. براش مینویسم که چقدر خوشحالم و نمیدونم از این خوشی چی کار کنم؟ هوای بیرون سرده. آخرین روز قبل از تعطیلاته. یقه اسکی سرمه‌ای با طرح شکلات‌های کریسمسی رو میپوشم. شلوار سیاه. پوتین و شال‌گردن. آخرین کتاب‌های قرض گرفته رو توی کیسه میذارم. کیفم رو بر میدارم و شاد و خوشحال راه میفتم سمت کتابفروشی. برای آخرین بار در مدتی طولانی. کتابفروشی نیمه شلوغه. درها مثل یک هفته گذشته بازه و هوای داخل سرده. ماسکم رو محکم میکنم. با اینکه هیچ علامتی ندارم ولی میترسم لحظه آخری و قبل از تست، کرونا بگیرم. همکارهام یه حال خوش و دم عیدی دارن. همه حال دم عید دارن. سلام میکنم. لیز یه لیوان شامپاین به همه میده. بهشون میگم که جواب تست محمد منفی شده. بعد ولی اضافه میکنم که پروازهای آمریکا یکی در میون در حال کنسل شدنه. آنا مثل همیشه قوت قلب میده. کاترین چهره‌اش رو کج و کوله میکنه و یه فحش به وضعیت میده. ریچل ولی یهو میگه که به نظرش من دیگه برنمیگردم و دلش برام تنگ میشه. نمیدونم چرا اینو میگه. نمیدونم از حرف ریچل بود یا از سرما. ولی پشتم یخ میکنه. توی دلم خالی میشه. میخندم و میگم دلت میخواد از دستم خلاص بشی؟ 

 

حالا شهرام که بعدا معلوم شد ۳۰ سال توی ایران پزشک متخصص بوده و اینجا راننده شده اومده و رفته. ویزام توی دستمه. از مصاحبه امنیتی لب مرز که همیشه به من گیر میدن رد شدم. تست کرونام منفی شده. پروازم برقراره. خونه اجاره رفته. همه آدم‌ها یک بار بهم هشدار دادن که به نظرشون تصمیماتم غلطه. میم ولی وعده تهدیگ و خورش بادمجون میده. حس میکنم بدنم در این یکی دو هفته اونقدر ضربه خورده که بی‌حس شده. اومدن تا همین جا هم برام غیر قابل تصور بود. هواپیما کوچیکه. شاید کمتر از ۱۵ نفر مسافر داره. ردیف جلوم دو تا زوج ایرانی و میان‌سال هستن. مسیر پرواز یک ساعته. پر از چاله چوله. یک جایی اما میره بین کلی ابر گوله گوله و پنبه‌ای. یکهو بی اختیار گریه‌ام میگیره. اونقدر این لحظه. این نقطه برام دور بوده و در رویا که ذهنم نمیکشه. یعنی واقعا تا یک ساعت دیگه بغلش میکنم؟ خوابه یا واقعیت؟ حس میکنم حالا که لحظه‌اش نزدیک شده انگار نه انگار دو سال بوده. انگار نه انگار توی این دو سال آدم‌ها مردن. بچه‌ها به دنیا اومدن. عاشق شدن. فارغ شدن. شادی بوده درد بوده مرگ بوده. مارچ ۲۰۲۰ انگار کن همین یه ماه پیش. ولی همزمان بیش از دو سال بوده. اونقدر درد و بدبختی و عزا بوده که بیش از دو سال بوده. فکر میکنم که لحظه اول چطور بغلش میکنم؟ چقدر بغلش کنم؟ اون وسط بوسش کنم یا نکنم؟ بعد گریه‌‌ام شدیدتر میشه. انگار کن که بدنم از زیر حجم فشارها بیرون اومده باشه و نتونه جلوی خودش رو بگیره. تکیه میدم به صندلی. چشمام رو میبندم. آهنگ رو گوش میدم. نور آفتاب از لای پنجره میفته روی صورتم. ایرانی‌های ردیف جلو  که بعدا فهمیدم مسافر وگاس بودن حتما تا الان متوجه من شدن. کاش میشد بهشون بگم چرا گریه میکنم. کاش میشد برای همه بگم که چرا گریه میکنم. 

 

صدای باد توی خونه پیچیده. شیشه پنجره‌ها تکون میخوره. نشستم روی مبل سفید و نرمی که بعد از کلی بالا و پایین با هم و به طور مجازی خریدیم. میم خوابیده. قراره فردا واکسن سوم رو بزنم. بالاخره. سر شبی با میم به این نتیجه رسیدیم که به هزار و یک علت قانونی و اداری و کاغذبازی احتمالا این دوری حالا حالاها تموم نمیشه. آه کشیدیم. از خشم نزدیک بود لیوان آب رو بشکنم. بعد میم منو کشید سمت خودش زیر پتو. با هم کشتی گرفتیم. قاه قاه خندیدیم. همدیگه رو اذیت کردیم. قلقلک دادیم. بعد آروم چشمامون رو بستیم. دوباره شیطونی کردیم. خندیدیم. پنج دقیقه خوابیدیم. و بعد بلند شدیم. کمی با آهنگ رقصیدیم و غذا درست کردیم و سر سرخ کردن سیب‌زمینی نزدیک بود دعوامون بشه. عذرخواهی کردیم. عین خبر داد که آمریکا هشدار داده شهروندانش به کانادا سفر نکنن. غذا رو خوردیم. سنگین شدیم.

همدیگه رو بوسیدیم.

دوباره  و محکم بغل کردیم.

و بعد آروم آروم برای خواب حاضر شدیم. 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۰۰ ، ۱۴:۱۹
راحله عباسی نژاد