تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

اول. دو سال و نیم پیش یک سر رفته بودیم اتاوا برای دیدن دانشگاهی که از آن پذیرش گرفته بودم. واقعیت این بود که هیچ قصدی برای قبول کردن پذیرش کذایی نداشتم، اما دانشگاه مذکور خبر داد که اگر پذیرش داشته باشید خرج رفت و آمدمان را میدهند تا برویم و یک دوری در شهر و دانشگاه بزنیم بلکه خوشمان آمد. گفتم چه بهتر از این فرصت؟ پاشدیم بساط کردیم رفتیم اتاوا. همین‌قدر از وضع و حالمان بگویم که تنها شهری که در کل کانادا دیده‌ام در این چهار سال همان اتاوا است. القصه. پایتختی بود در خور و شایسته. نه شلوغی و همهمه تورنتو را داشت نه آن خلوتی اضطراب‌آور شهرهای کوچک دانشگاهی. اضطراب‌آور برای من. یک رودخانه از وسطش گذر کرده بود که تمام زمستان یخ می‌بست و به عنوان زمین اسکیت ازش استفاده میشد. مردم با کت و شلوار و لباس اداری صبح به صبح اسکیت به پا میکردند و از در خانه می‌انداختند در رودخانه یخی و تا محل کار میرفتند و شب با همان اسکیت‌ها می‌لغزیدند روی همان رودخانه و به خانه برمیگشتند. شهر پر بود از کافه و معماری اروپایی و نزدیک به غروب که میشد، آرامش عجیبی از جنس زمستان و رودخانه‌ی برفی تاریک و بخار دهان و بوی سرما و نورهای روشن و سوسوکنان خیابان همه جا را میگرفت. از همان مدل سرما و نوری که گوگول در داستان شنلش از خیابان‌های سنت‌پترزبوگ تصویر کرده بود. هم آن خیابان‌ها که آکاکی آکاکیویچ  بدبخت را در آن خفت کردند و شنل نونوارش را از تنش بیرون کشیدند. خیابان‌های اتاوا هم همان‌قدر وهم‌آلود بود، اما رویایی. شب آخر رویم را کردم به محمد و گفتم دارم وسوسه میشوم بمانیم. زیبایی شهر بدجوری به دلم افتاده. خندید و گفت "شهر که قشنگ است. در آن شکی نیست. من اگر بودم قطعا میماندم. ولی تو؟ تو دیوانه خواهی شد. تو باید جایی باشی که پر است از برنامه‌ها و میتینگ‌ها و سمینارها و کافه‌ها و شب‌های روشن و پر جنب و جوش. همان بمانی تورنتو سنگین‌تر خواهی بود." 

برگشتیم تورنتو.

پذیرش را رد کردم.

اما چند ماهی بعد محمد رفت که رفت.

 

دوم. چند روز اولی که در نیویورک چرخ میخوردیم توی ذوقم خورده بود. هیچ وقت آن شیفتگی عجیبی که آدم‌ها نسبت به نیویورک دارند را نداشتم، اما انتظارم هم این همه درهم برهمی و شلوغ پلوغی و اختلاف طبقاتی و کثافت و نورهای رنگاوارنگ تبلیغات بی پایان نبود. روز اول و دوم و سوم را صرفا تاب خوردیم در شهر و جا به جایش را گشتیم. باز ولی مهرش به دلم نیفتاد. برای سلیقه من زیادی شلوغ بود. جز آن برنامه باله در مرکز ملی باله نیویورک و ‌آدم‌های خوش پوش (برخلاف تورنتو)  و کتابخانه مرکزی معروف و بزرگ نیویورک،‌شهر چیز چندانی برایم نداشت. روز چهارم، محمد رفت سر کارش و من هم پی پیدا کردن جایی برای کار کردن، یک کافه زیرزمینی جستم کمی بالاتر از خانه محمد. درش را که باز کردم همهمه صداها ریخت بیرون. آدم‌ها توی هم توی هم نشسته بودند پشت میزها و پیگیر کار میکردند. خودم را کشاندم تا دم صندوق. باریستاها مردانی بودند با لباس‌های زنانه. نمیدانم چرا ناگهان یک لبخندی از سر رضایت به روی لبم آمد و قلبم کمی تند تند زد. یکیشان رو کرد به من و گفت عسلم! چه‌طور میتوانم کمکت کنم؟ نگاهی به تخته پشت سرش کردم و یک لاته ساده سفارش دادم و خودم را از آن همه جمعیت کشاندم پای یک میز. کافه پنجره چندانی نداشت اما پر از نور بود. نشستم به کار کردن و در آن همهمه صداها حواسم گم شد. عصر به محمد گفتم یک کافه پیدا کردم همین دور و بر خانه که پر بود از دانشجوها‌‌ی دانشگاه کلمبیا و آدم‌های جذاب دیگر. یک لبخندی زد و گفت:‌خوب خیلی طولی نکشید ته کافه‌های اینجا را هم دربیاوری. گفتم برنامه امشب چیست؟‌ گفت یک برنامه هست در مرکز شهر،‌در انجمن فلسفه راجع‌به بچه‌دار شدن. برویم؟ گفتم برویم. رفتیم یک ساختمان قدیمی با سالن‌های بزرگ که آدم‌ها از ۱۰۰ ساله بگیر تا ۲۰ ساله نشسته بودند دور میزهای گردی و درباره چرایی بچه‌دار شدن حرف میزدند. سر میز ما یک خانم بدون اغراق ۸۰ ساله بود که سابقا جراح بوده، با همسرش که میگفت زمان ما این سوال‌های لاکچری مطرح نبود. ازدواج میکردی و بعد هم بچه‌دار میشدی. شما بروید حالش را ببرید. یک خانم دیگری بود که معلوم بود از آن پولدارهای نیویورک است. گفت در نیویورک همه دنبال بالا رفتن از نردبان اقتصادی و اجتماعی هستند و اصلا وقتی برای بچه و این جنگولک‌بازی‌ها نیست. مانده بود که به بالا رفتن از نردبان ادامه دهد یا به فکر بچه ‌باشد؟ خانم دیگری هم بود اصلاتا هندی. با برادرش آمده بود. ۴۰ ساله به نظر می‌آمد. گفت این سوال حتی مطرح کردنش هم در هند زشت است،‌ولی من سالها فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دوست ندارم فقط مادر یک بچه باشم. دوست دارم مادر معنوی هزاران کودک باشم،‌بنابراین به دنبال فلان رهبر معنوی هندو، تصمیم گرفتم بچه‌دار نشوم و وقتم را برای تیمار بچه‌های مردم بگذارم.

برنامه که تمام شد محمد گفت نظرت؟ گفتم فکر کنم تورنتو از چشمم افتاد. گفت نیویورک همین است. شهر آنقدر برنامه دارد که کمتر آدمی شب‌ها در خانه میماند. یا در فلان کافه جمع میشوند پی حرف زدن و بحث کردن،‌یا میروند سمینارها و برنامه‌های شب‌تابه‌صبحی این مدلی، یا هم میروند یکی از هزاران برنامه‌های هنری که از رقص تانگو در پارک گرفته تا تماشای آخرین نمایشگاه آثار هنری فلان نقاش معروف و باله فلان گروه معروف روسی است و خلاصه شب خسته برمیگردند خانه و میخوابند. آنقدر بزرگ و پربرنامه است که اکثرا هرگز از شهر خارج نمیشوند. کنارش همه آن کثافت و فقر را هم تحمل میکنند.

چشمانم برق میزد. از تصور روزهایی که هردو بعد از کار از این سخنرانی به آن یکی سخنرانی و از این نمایشگاه به آن یکی و از این کافه به آن یکی میرویم روی پا بند نبودم. چقدر دو نفره بهمان خوش خواهد گذشت. 

برگشتم تورنتو که چند ماه بعد بساطم را جمع کنم بروم نیویورک که خوب ...

مرزها بسته شد. 

 

سوم. محمد چند جایی مصاحبه گرفته بود. چند شهر مختلف. کوچک و بزرگ. احتمال میدادیم یکی از این شهر‌ها بشود محل زندگی بعدیمان. اولین مصاحبه در یک شهر کوچک بود به نام هرشیس. همان برند معروف شکلات hershey's. درواقع یک جورهایی آقای هرشی آمده بود یک کارخانه شکلات‌سازی زده بوده و دورش را شهر ساخته بود و بعدا که پولش از پارو بالا رفته بود یک بیمارستان ساخته بود و وصل شده بود به دانشگاهی معتبر و پزشک هم تربیت میکرد. از همان اول که محمد گفت در چنین جایی مصاحبه گرفته، کلی بساط خنده‌مان به پا شد. برایش بلیط گرفته بودند و هتل رزرو کرده بودند و قرار بود بیایند فرودگاه دنبالش. هتل در خیابانی بود به نام شکلات غربی که لابد آن‌ طرفترش هم خیابان دیگری بود به نام شکلات شرقی. یک خانمی آمده بود دنبال محمد فرودگاه که بعدا تعریف کرد همان خانم از قضا مسئول پذیرش هتل هم بوده. یعنی رسیده بودند دم هتل. خانم ماشین را پارک کرده بوده و بدو رفته بود داخل تا محمد را پذیرش کند. کلی خندیدیم که آخر مگر در آن شهر آدم دیگری نبوده که راننده و مسئول پذیرش باید هر دو یکی باشند؟ ولی به همین‌جا ختم نشد. شب با دانشجوهای دیگر برنامه‌ی شام داشتند و خلاصه در رستورانی در سر دیگر خیابان شکلات غربی قرار بود همدیگر را ببینند. محمد تعریف میکرد که یکی گفته اینجا آنقدر آرامش دارند و حتی مریض‌های بیمارستان هم کم هستند که دانشجوی سال یک تخصص که در همه عالم له‌ترین آدم دنیاست، وقت کرده برود درس پیانو بگیرد و حالا یک پیانو نو خریده. دیگری گفته بوده آنقدر خرجشان در این شهر کم است که به تازگی با پس‌اندازشان خانه قولنامه کرده‌اند. پسرک دیگری که سال آخر درسش بوده هم گفته که میخواهد برود فوق تخصص روان‌پزشکی نوزادان بخواند. حالا اینکه نوزاد مگر چقدری است که روان‌پزشک بخواهد الله و الاعلم. خلاصه که دلمان کلی برای شهری که گویا تفاوت چندانی با شهر پسر شجاع و آنت و لوسین نداشت و مردمانش کم تعداد بودند و آدم‌ها همه در خانه‌های شیروانی‌ پیانو تمرین میکردند و نام خیابانهایش بستنی و شکلات و کوکی بود و نوزادانش روان‌پزشک داشتند قلب قلبی شده‌ بود. اما موقع بررسی بیشتر نمیشد به این قلب قلبی‌ها توجه کرد. هی دو دو تا چهارتا میکردیم که نکند به ماه دوم و سوم نکشیده از شدت بی‌برنامه ماندن حوصله‌مان سر برود و دیوانه بشویم؟‌ اما آنقدر مطمئن بودیم که جور میشود که میگفتیم حالا اشکال ندارد. چند سالی بیشتر نیست و تازه میتوان ماشین گرفت و رفت شهرهای اطراف به گشت و گذار، و آن‌وقت میرفتیم اوضاع شهرهای اطراف را بررسی میکردیم و خلاصه به هر ضرب و زوری بود دلمان را راضی کردیم به شهر شکلاتی. اما نشد. یعنی یک چیزهایی جور نشد و خلاصه که نشد که بشود. 

 

من ماندم تورنتو

محمد هم ماند در همان نیویورکی که در ایام کرونا، سوت و کورتر از همیشه بود. 

 

چهارم. مثل همیشه پای تماس تصویری بودیم. صدا را بسته بودیم و هرکدام کارمان را میکردیم که یکهو محمد صدایش را باز کرد و گفت که دلش پیتزا میخواهد. چشمانش یک برق محکمی زد و آب دهانش راه افتاد و گفت از آن بیشتر دلم میخواهد با تو پیتزا بخورم. گفت اصلا بیا بعد از آنکه امتحانم را دادم هر دو جداگانه پیتزا سفارش بدهیم و بنشینیم پای زوم فیلم ببینیم. گفتم پس یعنی یک Date مجازی؟ خندیدیم. 

همان جا بود که ناگهان دلم برای خانه شیروانی خیابان شکلات غربی که قرار بود برایش یک پیانو بخریم و هر دو با هم شروع کنیم به یاد گرفتن تنگ شد. خنده‌ام گرفت. من که حتی از شهری مثل اتاوا فراری بودم چون به نظر آرام و بی جنب و جوش می آمد،و قلبم را کمی تا قسمتی به نیویورک باخته بودم که پر از زندگی و تنوع بود و هیجان، حالا دلم برای خانه نداشته‌مان در شهری کوچک تنگ شده بود. برای شهر نقلی که هیچ آب و رنگ شهرهای بزرگ و پر زرق و برق و مورد پسندمان را نداشت ولی قرار بود جایی باشد که فقط خودمان دو تا باشیم. نه دوستی نه آشنایی. یک ماشینی باشد که گاهی میبردمان اینور و آنور و احتمالا گاهی گداری دوستانی که بهمان سر میزدند. ولی تهش قرار بود فقط خودمان دو نفر در آن خانه باشیم. مثل این فیلم‌های خسته و کسل‌کننده، صبح برویم پیاده روی، بعد برویم سر کار، شب برگردیم با هم شام درست کنیم و فیلم بببینیم و کتاب بخوانیم و کمی پیانو تمرین کنیم و آخر هفته‌ها برویم به تنها فروشگاه شهر خرید یومیه‌مان را بکنیم و برگردیم یک خورش قیمه بادمجان یا آبگوشت بار بگذاریم و خاک گلدان‌ها را عوض کنیم و بعدترش مفصل بخوابیم تا بعد از ظهر و بیدار شویم برویم در هوای نیمه خنک یک دوری در شهر بزنیم  و دوباره با هم برگردیم به خانه و همه کارهایی که گفتم را از اول تکرار کنیم. همینقدر تکراری و خسته کننده،‌اما دونفره. بی فاصله. یک خلا متشکل از ما و دیگر هیچ. بی اضطراب‌های همیشگی درس و کار و ویزا. یک زندگی کاملا معمولی و حتی ملال‌آور. 

خلاصه که قرار پیتزای دوهفته دیگر دلم را بدجور برد به ملال دونفره‌ی نداشته‌مان زیر سقف خانه شیروانی شکلات غربی. و جالب‌تر آنکه در این وانفسا که میشد هر شهری را برای دو نفره بودن انتخاب کنم (کی به کی است؟‌خیال است دیگر)، پاریس، ونیز، توکیو، ونکور و غیره، یادم رفته بود پی جایی کوچک، کم جمعیت، و حتی کاریکاتوری که تنها خصیصه اش این است که هیچ چیز، از زمان بگیر تا مکان، مانعی بینمان ایجاد نکرده است. مطلقا هیچ‌چیز.

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۹ ، ۰۱:۱۰
راحله عباسی نژاد