میگه دوست داشتم الان پیشت بودم. میرفتم برات یه فنجون چای داغ میریختم با لقمه نون پنیر سبزی میاوردم میخوردی.
میخندم میگم حالا کی نون پنیر سبزی برام آوردی قبلا که الان یهو یادش افتادی؟
وسط خواب و بیداری با لبخند میگه نمیدونم ولی الان فقط دلم میخواست نون پنیر سبزی بدم دستت ...
و خوابش میبره.
زود که میخوابه دلم براش تنگ میشه، حتی با اینکه اینجا نیست یه فنجون چای و نون پنیر سبزی بده دستم.