اول.
صبح ساعت یازده باید راه میفتادم سمت دانشگاه. مسیری که حداقل یک ساعت طول میکشه برم و یک ساعت طول میکشه برگردم. ۲ ساعت عزیز که نباید هدر بره. ۸.۵ بیدار شدم. ۹ نشستم سر کارهام تا از دو ساعتی که مونده تا رفتن استفاده کنم. تصمیم دارم تا چند تا از برگه ها رو صحیح کنم. به محض اینکه شروع به خوندن کلید سوال ها میکنم اضطراب اون دو ساعت رفت و آمد رو میگیرم. حالا چه جوری ازشون استفاده کنم؟ دو قمست از پادکستهایی که گوش میدم دانلود میکنم. کمی فکر میکنم و بعد به این نتیجه میرسم که این دوتا پادکست بیشتر سرگرمی هستن و چیزی بهم اضافه نمیکنن. فکر میکنم که قسمتی از پادکست دیگه ای رو که ناتمام مونده بود گوش بدم. ولی فکر میکنم که وقت تلف کردنه، عملا اون یک ساعتی که ازش گوش دادم تا حد خوبی موضوع رو باز کرده، آیا واقعا لازمه که باقیش رو گوش بدم؟ بهتر نیست به جاش یه کار دیگه بکنم؟ اما کلا حجم پادکستهای موجود و گوش نکرده (مثل کتابهای نوشته شده و مطالعه نکرده) اونقدر زیاده که تپش قلب میگیرم و بیخیالش میشم. تصمیم میگیرم کتاب بخونم.یکی از کتاب صوتیهام رو دانلود میکنم ولی باز کمی بالا و پایین میکنم و میبینم که کتاب مذکور زبان کسلکننده و سختی داره که احتمالا توی راه به راحتی حواسم ازش پرت میشه. فکر میکنم که کتاب غیرصوتی برداردم و بعد یادم میفته که تکهای از مسیر با اتوبوس هست و موقع خوندن احتمالا حالت تهوع میگیرم. یادم میفته به یه سخنرانی از سارا احمد که مدتی بود میخواستم گوش کنم. ویدیوش رو دانلود میکنم ولی حجمش زیاده. صوتیش رو دانلود میکنم و میریزم روی گوشیم و تصمیم میگیرم همینو توی راه گوش کنم و سریعتر برگردم سر تصحیح اوراق که یک ایمیل کاری میاد. با خودم میگم توی این یه ساعت که عملا نمیشه کاری برای تصحیح اوراق کرد، رهاش میکنم و یادم به ایمیلهای تلمبار شده میفته، تصحیح اوراق رو رها میکنم و ایمیل رو جواب میدم و کلا میرم سراغ باقی ایمیل ها و اون وسط پیامی از محمد میاد و به این فکر میکنم که جدی جدی اگر هیچ وقت ویزام نیاد چی میشه؟ میرم اپلیکیشن ویزام رو چک میکنم که آپدیت نشده، حالم گرفته میشه و میرم توییتر و چشمم میخوره به توییتی که راجع به احتمال قطعی همیشگی اینترنت در ایران ریتوییت کرده بودم و ذهنم کاملا درگیر سبک سنگین کردن موضوع میشه و عمق سیاهی ماجرا چنان غمی روی سینه ام میشونه که نگرانی ویزا و تعجیل برای تصحیح اوراق و فکر کردن راجع به پادکستی که میخوام گوش بدم و همه و همه رو فراموش میکنم و در نتیجه اون دو ساعت (از ۹ تا ۱۱) هیج برگه ای صحیح نمیکنم و دو سه تای ایمیل جواب میدم و راه میفتم که برم.
در مسیر رفت ادامه پادکست نیمهتمام مونده رو گوش کردم (که باز هم تموم نشد). در مسیر برگشت بخشی از سخنرانی رو گوش دادم. وسط راه آهنگ جدید هیچکس رو دیدم و دو بار اونو گوش دادم و بعدش آهنگهای قدیمی ترش رو دوباره پخش کردم و تا خود خونه اشک ریختم و از سرما لرزیدم.
دوم.
ساعت ۳.۵ رسیدم خونه. تا ساعت ۵ ناهار خوردم و استراحت کردم و تصمیم گرفتم تا ساعت ۸.۵ که میخوام برم سینما کار تصحیح اوراق رو شروع کنم و جلو ببرم. ساعت ۵ نشستم پای میز. دوستی به ایمیل معرفی کتابم جواب داد، رفتم که تشکر کنم ازش و این وسط درگیر این شدم که راستی چرا نمیتونم همه ایمیل ها رو ببرم زیر مجموعه یک لیست و مستقیم به اون لیست ایمیل بزنم هربار و خلاصه ۴۹ دقیقه در انواع سایتها گشتم تا راه حلی پیدا کنم که پیدا نشد و بیخیال شدم و این وسط اشتباهی چشمم به پوشهی بوکمارک مربوط به کار پیدا کردن افتاد (لیستی از شرکتها و سازمانهای مختلف) و به این نتیجه رسیدم که باید همین الان این لیست رو به جایی منتقل کنم که دیگه یادم نره وجود داره (کاری که بیشتر از ۸ ماه پیش میخواستم بکنم) و وسط کار به این فکر کردم که لیست دیگه ای هم توی توییتر وجود داره که نباید یادم بره و در نتیجه رفتم سراغ اون توی توییتر که اون وسط یادم افتاد که باید درفت یک ایمیل فراخوان رو تنظیم کنم که ناگهان اضطراب برگههای صحیح نشده رو گرفتم و بیخیال لیست شرکتها و ایمیل فراخوان شدم و اومدم برم تصحیح اوراق رو شروع کنم که حس کردم بدون چایی نمیشه و پاشدم رفتم چایی درست کنم که دستشوییم گرفت و بعد از دستشویی نگاهی به گوشی موبایل که توی شارژ بود انداختم و دیدم که محمد پیام داده و رفتم پیام رو جواب دادم که یک نوتیف اومد از گودریدز و یادم افتاد که هفته پیش میخواستم برم امتحان کتابدار شدن در گودریدز رو بدم و شاید بد نباشه که توی این دو ساعت باقی مونده تا سینما این کار رو بکنم. اومدم پای لپ تاپ امتحان رو بدم که دیدم از قبل پی دی اف کتابی که میخوام دفعه بعد معرفی کنم جلوم بازه. یادم افتاد که بازش کرده بودم که نگاهی به فهرست و مقدمه اش بندازم و لذا رفتم سراغ خوندن مقدمه اش که صدای کتری بلند شد. چایی و ریختم و برگشتم و با خودم گفتم مقدمه رو بعدا میخونم و شاید بهتر باشه برگردم سر تصحیح اوراق. کلید سوال ها رو آوردم که بخونم که حس کردم که حیفه این حجم از عدم تمرکز و نگاه صفر و یکی به کارام رو جایی ثبت نکنم و ننویسم و خلاصه اومدم اینجا و اینو نوشتم و در لحظه اضطراب کار پیدا کردن، ویزای آمریکا، وضعیت ایران، ریسرچی که دو روزه کاری براش نکردم و شدیدا عقبم، پادکستهای گوش نداده، کتابهای خونده نشده، ویزای کار کانادا بعد از درس، اوراق تصحیح نشده ای که هفته پیش تحویل گرفتم، اوراقی که امروز گرفتم و اوراقی که هفته بعد باید صحیح کنم و غیره داره مثل خوره تمام وجودم رو میخوره.
شاید بعدا هم اضافه کنم که نهایتا تا ۸.۵ که رفتم سینما چی کار کردم.
بعدا نوشت: وسط ویرایش مطلب بودم که خواهرم زنگ زد و گفت یک نامه ای براش رسیده که مربوط به من و داستان ویزا هست و خوب خبر خوبی که نبود هیچی، درگیر یه سری ایمیل کاری با یک آشنایی شدم که موضوع حل شه و این وسط گشنه ام شد و رفتم ساندویچ درست کردم و اومدم نشستم بالاخره خوندن کلید سوالا رو تموم کردم.