تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

۲ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

پشت میز کار میکردیم که ناگهان چیزی در هوا تغییر کرد. بسامدی بالا و پایین شد. سکوت محض شده بود. تا دقیفه قبل صدایی پرهیبت تمام فضایمان را پر کرده بود که حالا نیست.

موتور یخچال ناگهان خاموش شده بود، انگار نفس کسی ناگهان بند آمده بود و ما تازه متوجه حضور ارزشمند و همیشگی‌اش شده بودیم.

 

حکایت آن شنبه سیاه و نفرین‌شده برای همه ما خارج‌نشینان همین قدر ساده، کوتاه، ناگهانی، ترسناک، گنگ، و دست‌نیافتنی بوده و هست. 

ضربان قلبی که جمعه شدت گرفت، به اوج رسید و شنبه عصر، در اوج، تبدیل به خط صاف و ممتدی شد که صدایش تا ابد از مغز و روح و جانمان بیرون نخواهد رفت. بیرون نخواهیم کرد. 

 

حبس کردند، حبس می‌کنند

خون ریختند،‌ خون می‌ریزند

خفه کردند، خفه می‌کنند

و تمامی وجودمان را زیر پایشان خرد کردند و می‌کنند و دستمان را حتی از دیدن تفاله‌های به‌جامانده زیر رگبار

از دیدن پاره‌های تن

 کوتاه کردند

 

تا ما،‌ همه ما را، به آنی، به مردمانی بی وطن، بی هویت، به اسطوره هایی حبس شده در گذشته تبدیل کنند

که گویی هرگز در این جهان وجود نداشته ایم

که گویی سکوت سرنوشت محتوم همه‌مان بود

 

و راستی که در کارشان خبره اند 

 

سلام به شنبه‌ی ملعون ۹۸

من از ورای ترس و بهت روز شنبه، انکار روز یکشنبه،‌خشم روز دوشنبه، فرار از واقعیت روز سه شنبه، پریشانی چهارشنبه، و اکنون پذیرش روز پنج شنبه روایتت میکنم.

 

تو شوم‌ترین اتفاق زندگی‌ام بودی

 

 

 

 

پی‌نوشت:‌امروز، شنبه ۱ام آذر، بعد از یک هفته اینترنت رو وصل کردن. البته که باز هم برخی شهرها و خانه ها اینترنت ندارن و اینترنت موبایل قطع است. 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۸ ، ۲۲:۳۵
راحله عباسی نژاد

پتو رو تا روی پیشونیم میکشم بالا. دلم نمیخواد بیدار شم. خوابم نمیاد اما دلم نمیخواد بیام توی دنیای واقعی.یکهو تمام حرف‌هایی که توی زندگیم زدم، تمام حرکاتی که انجام دادم،پادکست‌های اخیر،پست‌های وبلاگ، پست‌های توییتر، اینستا، فیس‌بوک، تک تک برخوردهایی که توی دنیای واقعی با آدم‌ها داشتم دور سرم میچرخه.دونه به دونه نظراتی که سر کلاس‌ها دادم، همه حرفهایی که با استادها زدم، همه مقاله هایی که نوشتم. یک عالمه صدا دور سرم به حرف میان.

 

چطوری روت شد فلان حرف رو توی گروه تلگرام بزنی؟ 

میدونی چقدر چرت و پرت به هم بافتی؟ 

میدونی فلانی چقدر ازت ناراحت شد؟ 

نکنه هیچی حالیت نیست؟ 

برای چی فکر کردی که فلان مبحث رو فهمیدی و میتونی راجع بهش نظر بدی؟‌

یادته سه سال پیش تولد دوستت با اون دختر که لزبین بود کلی حرف زدی و سوال کردی ازش؟ میدونی چقدر بعدش فکر کرد عقب مونده ای؟‌

میدونی الان هرکی که اون پادکست راجع به سمپاد رو گوش داده فک میکنه تو یه خنگی هستی که فقط غر میزنه به جای درس خوندن؟

میدونی همه فکر میکنن چقدر عاشق میکروفونی که هی هرچی پادکسته صدای تو هم توش هست؟

 

کاش میشد زمین دهن باز کنه خودت و گذشته‌ات و حرفا و نوشته‌هات همگی برید اون تو. برید تا وقتی که خبرتون نکردم بیرون نیاید. برید تا وقتی که آب‌ها از آسیاب نیفتاده صداتون در نیاد.

دیگه نبینم حرف بزنی ها! باز دوباره میخوای حرف بزنی که یکی رو ناراحت کنی یا یه حرفی بزنی که دو روز بعد بفهمی چقدر پرت بوده یا ملت فکر کنن الکی مثلا میخوای بگی چقدر حالیته یا چقدر خفنی یا چقدر بامزه ای؟

 

خسته ام. جون ندارم. صداها هی مدام اوج میگیرن و بلندتر میشن. کاش میشد بخوابم. بخوابم و دیگه بیدار نشم. بخوابم و دیگه لازم نباشه با کسی صحبت کنم. کاش میشد حتی اگر هم قراره بیدار شم، فقط گوش کنم و لازم نباشه چیزی بگم. کاش میم هم فقط برام حرف بزنه و بذاره نگاش کنم و چیزی نگم. کاش آدما نپرسن چیزی شده؟ اگه خواستی بیا حرف بزنیم. کاش بفهمن دلم نمیخواد حرف بزنم. دلم میخواد فقط نگاهشون کنم. اگر هم مجبور نیستم پیششون باشم،‌کاش بذارن برم زیر پتوم، همه اکانت‌های مجازی رو از کار بندازم، لازم نباشه غذا بخورم،‌لازم نباشه کاری به کسی تحویل بدم،‌لازم نباشه کار مفیدی بکنم. کاش بذارن روزها توی همون حالت بمونم. کاش بهم نگن کاری بکن یا حرفی بزن. کاش میشد محو شم. دیلیت شم برای چند روز. خودم و حرفام و کارام. کاش لازم نبود به تک تک حرکاتم از بچگی تا الان فکر کنم و ببینم کجاش درست بوده و کجاش خطا. کاش لازم نبود خودم رو به این و اون ثابت کنم. کاش میشد همینی که هستم رو همه ببینن و ازم نخوان بیشتر از اینی که هستم باشم. کاش میشد خودم باشم و گل ها و یه سری سریال تلویزیونی که حتی لازم نباشه دستت رو بلند کنی و بزنی قسمت بعدی. دلم میخواد برم توی غار خودم. برم توی دنیای خودم که توش هیچ آدمی نیست. مطلقا کسی نیست. ازت انتظاری نمیره. هرکاری کردی به خودت مربوطه. کاش بشه از دنیای آدما خدافظی کرد. رفت یه جای دور. خیلی دور. با آدما هیچ تعاملی نداشت. کاش میشد از همه آدم ها بی نیاز بود. آدم ها هم ازت بی‌نیاز بودن. فقط چند روز. فقط چند روز حتی ازت نپرسن حالت خوبه؟چیزی نمیخوای؟

فقط چند روز اونا باشن. تو هم باشی. ولی با هم کاری نداشته باشین.

 

کاش میشد هویتت رو چند روزی مثل لباس دربیاری و بندازی یه گوشه. لخت بشی از هرچی "دیگرانه." برهنه بشی از هرچی دنیای اطراف ازت ساخته. بخزی زیر پرتو و تا پیشونیت بکشی بالا و بری توی دنیای تنهای خودت.


* پی نوشت نامربوط: یه مدته که حس میکنم پر از قصه‌ام.قصه‌ی کی و کجاش رو نمیدونم.ولی یه عالمه قصه تو وجودم گیر کرده که منتظرن زایمان بشن.حتی یه وقتا بدن درد میگیرم ازشون ولی راهی برای بیرون کشیدنشون ندارم.

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۸ ، ۱۳:۵۳
راحله عباسی نژاد