هوا داشت کم کم گرگ و میش میشد و آفتاب در میومد. زنگ زدم بهش، گفتم هنوز خوابم نبرده.
گفت میخوای برات کتاب بخونم که بخوابی؟
گفتم آره!
نزدیک ترین کتاب رو برداشت و شروع کرد به خوندن:
"در سال ۱۳۰۷، مجلس نیز لباس های محلی سنتی را غیر قانونی و افراد ذکور بزرگسال را،به جز روحانیون رسمی، به پوشیدن لباسهای مدل غربی و "کلاه پهلوی" موظف کرد. پس از هشت سال، کلاه بین المللی،کلاه نمدی اروپایی، جایگزین کلاه پهلوی شد. رضا شاه این کلاه لبه دار را نه فقط با هدف ریشه کرن کردن هویت های قومی بلکه برای مقابله با نمازگزاران مسلمان که هنگام نماز می بایست سجده کنند،انتخاب کرد. رژیم،همچنین در تلاش برای کاهش تمایزات اجتماعی،عناوین افتخاری باقی مانده، همچون میرزا، خان، بیگ، امیر، شیخ و سردار را ملغا کرد. به تقلید از ماشین تبلیغاتی ایتالیای فاشیست و آلمان نازی، سازمان پرورش افکار ایجاد شد تا با استفاده از مجله، کتاب، روزنامه، اعلامیه و برنامه های رادیویی، آگاهی مردم را افزایش دهد. اداره ی شهرها همچنان سازمان داده شد که کلانتران شهری،کدخداها و دیگر مسئولان نظام قدیمی محله از بین رفت. افزون بر این، اسامی برخی مکانها تغییر یافت، مثلا عربستان به خوزستان، بندر انزلی به بندر پهلوی، بخشی از کردستان به آذربایجان غربی، ارومیه به رضائیه، استرآباد به گرگان، علی آباد به شاهی، سلطانیه به اراک و محمره به خرمشهر تبدیل شد. همچنین، در سال ۱۳۱۳، شاه با ترغیب سفارت ایران در برلین دستور داد که از این پس نام "ایران" جای "پرسیا" را خواهد گرفت. در یک بخشنامه حکومتی این توضیح آمده بود که واژه "پرسیا" با فساد گذشته ی قاجار هم معنا بوده و تنها به بخشی از ایران، و استان فارس اطلاق میشد، در حالی که ایران یادآور شکوه باستانی کشور و نشانگر اهمیت زادگاه نژاد آریایی است." (آبراهامیان، ایران بین دو انقلاب، صفحه ۱۷۸)
اینجاش که رسید گفت بذار بگردم یه جای دیگه اش رو بخونم که حوصله سر بر باشه.
گغتم آره بابا. اینکه خیلی جذاب بود. بدتر خوابم پرید.
گفت آره متاسفانه جذاب بود.
گفتم چی کار کنم حالا؟ آفتاب داره در میاد، استرس گرفتم.
گفت پاشو لباس بپوش برو حلیم بخور. هم سنگین میشی هم اگر پیاده بری خسته میشی و میای میگیری میخوابی.
پاشدم ساعت ۶ صبح تک و تنها راه افتادم توی خیابون های خلوت تهران سمت اولین حلیم فروشی. نگهبانی مجتمع خواب و بیدار بود. کنار خیابون تک و توک چند تایی ماشین با درهای باز پارک بودن که راننده هاشون صندلی رو داده بودن عقب و تخت خوابیده بودن. یکی دو تا ماشین هم بودن که چند تا راننده دور صندوق عقب هاشون جمع شده بودن و صبحونه میخوردن. از این ور و اون ور صدای کلاغ می اومد. نونوایی سنگکی درش رو باز کرده بود ولی هنوز پخت نمیکرد. از دو متری هر سطل آشغالی که رد میشدم بوی آشغال میزد توی دماغم. معلوم بود تازه خالی شده بودن. چند نفری با لباس های کارمندی (خانوما با لباس فرم) تند تند راه میرفتن و هیچ توجهی به اطرافشون نداشتن. یه وانتی بود که کنار تیرهای چراغ برق می ایستاد و از پشتش یه رفتگر سریع میپرید پایین و با فشار آب اعلامیه ها و تبلیغات رو از روشون میکند. رسیدم به حلیمی و سفارش دادم و نشستم بیرون به حلیم و چای خوردن و شرشر عرق ریختن از گرما و مدام چشم توی چشم شدن با رهگذرهایی که با تعجب به دختر تنهایی که ۶ صبح اومده حلیم بخوره نگاه میکردن.
چایی رو مزه مزه میکردم و خیره شده بودم به خیابون که آروم آروم پر میشد از ماشین و صدای کرکره مغازه ها که یکی یکی بالا میرفتن.
تو راه برگشت آفتاب کامل در اومده بود و مردم جلوی نونوایی ها صف کشیده بودن و راننده تاکسی ها تند تند مسافر میزدن و جلوی اداره گذرنامه هم پر از آدم شده بود.
رسیدم مجتمع که دیدم شیفت نگهبانی عوض شده. ماشین ها یکی یکی و با عجله از پارکینگ در می اومدن و حتی یکیشون نزدیک بود منو زیر بگیره. به نگهبانی شیفت صبح سلام کردم و رفتم خونه.
آفتاب افتاده بود روی مبل.
پرده رو کشیدم.
پنکه رو خاموش کردم.
ساعت گذاشتم برای ۳ بعد از ظهر.
پیام دادم که من خوابیدم.
گوشی رو سایلنت کردم.
چشم بند رو زدم
و خزیدم زیر پتو.