نویسنده: راحله عباسی نژاد - یکشنبه ٧ شهریور ۱۳٩۵
روبروی آینه ایستاده بودم و کلیپس از موهایم باز میکردم. مو روی شانه هایم ریخت که ناگهان گفت چقدر عجیب. برگشتم و نگاهش کردم. صورتش کمی متعجب بود و مشخصا چیزی را تحسین میکرد. تکیه داده بود به پشتیِ تخت. خندیدم و گفتم چی ؟ همزمان نگاهی به خودم در آینه انداختم تا شاید تغییرِ عجیبم را کشف کنم. موهایم صافِ صاف بی هیچ جَعد و موجی روی شانه ها بود. در طبیعی ترین حالت خود. خندید و گفت موهایت. موهایت شبیه تبلیغ های تلویزیونیِ شامپو شده. صاف و براق و بلند. خندیدم و گفتم امروز بر خلاف همیشه نه آنها را بافته ام که جعد بگیرند و نه گوجه کرده ام که موجی درِشان بیفتد. حاصل شده است همین موهای صاف و شلاقیِ که میبینی. لبخند زدیم. من مشغولِ شانه کردن موهایم شدم و او سر در موبایل فرو کرد.
فردا که شد نه دلم آمد مو گوجه کنم نه ببافم. صاف صاف رهایشان کرده بودم و وقت و بی وقت تابشان میدادم. نه نیازی به جعد داشتم و نه موج. طبیعی ترین حالتشان را عاشق بودم.
پی نوشت: راستی چند روز دیگر نگاهش را خواهم داشت؟ چند روز باید بی لبخندش بگذرد ؟ چند روز باید صبر کنم تا دوباره برای موهایم بی قافیه ترین و غیر اصولی ترین ولی به زعم من عاشقانه ترین شعر را بگوید ؟