تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

نویسنده: راحله عباسی نژاد - چهارشنبه ٢٧ بهمن ۱۳٩۵

ساعت 8 شب بود. 4 صبح در تهران. اون خواب بود و من شدیدا گرسنه. برای اولین بار اسپاگتی ( و نه ماکارونی) درست کردم و حتی کمی تزیین کردم و اومدم عکس بگیرم بفرستم براش که بعد از 8 ساعت نبودن وضعیتش به "is typing" تغییر کرد. توی دل گفتم لابد از "خواب کوچیک" (خواب رفتن روی کاناپه وقتی مسواک نکردی و نمازت رو نخوندی) بیدار شده و میخواد بگه داره میره برای "خواب بزرگ" (اصلی). منتظر شدم پیامش رو بفرسته که نوشت: سلام. من خواب بودم. الان بیدار شدم و دیگه نمیخوابم. این یعنی میشد بهش زنگ بزنم. زنگ زدم، اما گرسنه تر از اون بودم که هم حرف بزنم هم بخورم. اون از روز شلوغش میگفت و من شنیده و نشنیده سر تکون میدادم و همزمان رشته های اسپاگتی رو تند تند هورت میکشیدم و هنوز لقمه ی قبلی پایین نرفته رشته های بعدی رو دور چنگال میپیچدم و حرف های نامفهومی هم میزدم که در خاطرم نمونده که یکهو گفت "قربونت برم من" و صدای خنده. پیام دریافت شده بود اما مغزم از پردازش همزمانِ بلع و ابراز احساسات عاجز بود و تازه: "محمد و قربونت برم؟" سرم رو آوردم بالا و اول نگاهم به قیافه ی مضحکِ خودم و رشته های بیرون زده از دهنم افتاد و بعد به محمد که داشت با ذوق قشنگی میخندید. بعد از مدت ها یک هو خجالت کشیدم. انگار نه انگار که نزدیک به دو سال از عقدمون می گذشت. یقه ی لباسم رو کشیدم روی صورتم و گفتم خجالت کشیدم، نگو اینجور. خندید. خندیدم. گفتم تو هیچ وقت قربونت برم نمیگفتی آخه. نمیگفت. به من هم اجازه نمیداد بگم. دیالوگ همیشگی مون بود که من میگفتم قربونت برم و اون میگفت نمیخوام. قربونم نرو دیگه. هر چیزی مجاز بود جز قربونت برم یا فدات شم. عاشقانه های هولِ "مرگ" موجه نبود. ولی گفت. یکهو و وسط بخور بخورهای من. و چسبید. کلیشه ترین عاشقانه ی ممکن بود ولی بدجور به جونم نشست. یک عاشقانه ی کلیشه که در یک فضای کاملا غیر احساسی گفته شد اما در به موقع ترین زمان و مکان.

الفاظ و عبارات عاشقانه به طور معمول بعد از مدتی توی یک رابطه، عمق خودشون رو از دست میدن. نه اینکه دروغین باشن اما تکرار ِمکررِ دوستت دارم و فدایت بشوم ها تاثیر واقعیِ این عبارات رو کم میکنه. جایی به خودت میای و میبینی دلم تنگ شده ی امروز به لحاظ تعداد حروف و آوا هیچ تفاوتی با دلم تنگ شده ی دیروز نداره، اما دیروز دلت خیلی بیشتر از امروز تنگ بوده و تو از بیانِ این تفاوت در قالب این دو کلمه ناتوانی و همین مساله تو رو آزار میده. اما اوقاتی هست در زندگی که ترکیبِ نا متجانس این عاشقانه های کلیشه با "نور، صدا، تصویر" در اون لحظه اونقدر عجیب و حتی غریب هست که کلیشه ی عبارت شکسته میشه و اون "قربونت برم" دیگه یک قربونت برم همیشگی نیست. بلکه "قربونت برم" ای هست که 4 صبحِ تهران و 8 شبِ تورنتو از توی اسکایپ، وقتی داری دو لپی اسپاگتی میخوری ادا شده. قربونت برم ای که در هیچ جای تاریخ وجود نداشته و در هیچ جای آینده هم تکرار نخواهد شد ، حتی توسط خودمون دو نفر، و مخصوص همون چند ثانیه بوده، چه رسد به دو سال و نیم عاشقانه گفتن های ما. حفظ و نگه داریِ این "عاشقانه ی های کلیشه-شکسته" سخت اما اگر نه واجب که مستحب هست. برای رنگ و لعاب دادن به تاریخی که بدونِ "خاطره ها" جز یک سیرِ تکراری و خشک نبوده، نیست و نخواهد بود. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۲۳
راحله عباسی نژاد

نویسنده: راحله عباسی نژاد - سه‌شنبه ۱٩ بهمن ۱۳٩۵

نازنین گفت که لابد با روجا (1) بیشتر از همه همذات پنداری کردی. تعجب کردم. خوب یادم بود که روجا  با هزار امید و آرزو و سخت کوشی از فرانسه پذیرش گرفته بود و ویزاش ریجکت شده بود. نبودم. من روجا نبودم. یادم بود که با روجا همذات پنداری نکرده بودم ولی یادم نمی اومد که چرا؟ با خودم مرور کردم. کتاب رو عید 95 خونده بودم. هنوز یک ماه نشده بود که رفته بودم خونه ی خودم، جوابی از دانشگاه ها نیومده بود، از تغییر رشته ای که داده بودم مطمئن نبودم و بینِ هزار هزار تا علاقه این پا و اون پا میکردم. آها. این پا و اون پا میکردم. میثاق گفته بود که لیلا پاهاش روی زمین نیست. لیلا. آره. لیلا بود که اون روزها بیشترین ارتباط رو باهاش گرفته بودم. لیلا که پاهاش روی زمین نبود و چیزهای گنده ای از زندگیش میخواست و مشکلش این بود که نمیدونست چی؟ من لیلا بودم. عید 95 لیلا بود که تو وجودم بال بال میزد و الان، بهمن 95 یادم نبود که لیلا بودم. از نگاه دیگران شده بودم روجایی که ویزاش دو بار ریجکت شده بود و آرزوهاش رو بر باد رفته میدید. مکالمه ام با نازنین رو تموم کردم و اقتادم روی تخت.  لیلای وجودم کجا رفته بود؟ پاهایی که روی زمین نبود چی شده بود؟

روی زمین بودن. خیلی ساده. و لیلا رفته بود در محو ترین قسمت های ذهنم و حتی اگر تا دو ماه پیش "روجای ویزا ریجکتی" شده بودم، بعد از سر کار اومدنِ ترامپ حتی روجا ی وجودم هم رفته بود. شده بودم خودم. راحله. راحله ای که دیگه دنبال تیکه های وجودش تو "مادام بوآری" یا "لبخند مونالیزا" نبود. راحله ای که آروم آروم تیکه های وجودش رو جمع و جور کرده بود و داشت وصله پینه میکرد. راحله ای که داشت شخصیت جدیدی خلق میکرد که شاید دیگه تو هیچ کتاب و فیلمی پیدا نشه.

تو این چند ماه حس غریبی از آروم نگرفتن رو تجربه کردم. حس اینکه نمیدونم تهش چی میشه اما میدونم مسیرش همینه. حس اینکه میدونم سخته ولی سختیش می ارزه. حس اینکه  وقت کم نیارم. حس اینکه چقدر کارِ نکرده دارم. حسی که قبلا نمیدونست از دنیا چی میخواد و روزمرگی میکرد الان هم نمیدونست از دنیا چی میخواد ولی از روزمرگی فاصله گرفته بود. تجربه میکرد. حرف میزد. شیطنت میکرد. خطر میکرد. بالا و پایین داشت ولی کم و بیش لذت می برد.

روزهایی بود که گریه میکردم و روزهایی بود که از شدتِ بی حوصلگی تمام روز فیلم میدیدم و روزهایی بود که دلتنگی بهم فشار می آورد. یه وقتا به خودم می اومدم و میدیدم دو هفته است با مامانم اینا حرف نزدم و یاد امیر می افتادم که یک هو رفت و کارهای نکرده ای که نمیذاشت گوشی رو بردارم و زنگ بزنم و با این استرس شب میخوابیدم که نکنه فردا دیر باشه. روزهایی  بود که محمد رو پشت اسکایپ میدیدم و به خودم لعنت می فرستادم که چرا تو دو تا قاره ی مختلف داریم زندگی میکنیم و چرا نباید پیشش باشم که آرومش کنم و پیشم باشه که نازم کنه. روزایی که اون "last Seen "  بالای تلگرام هی دقیقه به دقیقه کُنتور مینداخت و دل من هزار راه میرفت که نکنه بلایی سرش اومده. روزایی که صبح میرفتم بیرون و شب ساعت 12 تو برف برمیگشتم تو خونه ای که کسی نبود باهاش حرف بزنم و شروع میکردم با خودم صحبت کردن. روزایی که به فرندز دیدن گذشت و بدو بدو از این کلاس به اون مقاله و از این مقاله به اون رایتینگ. 

روزهایی هم بود که دل به دریا میزدم و میرفتم bar و وقتی همه داشتن مشروب میخوردن من قهوه سفارش میدادم و روزهایی که با آنا، دخترِ روس و اهل سن اما پترزبورگ ساعت ها میشستم و از همه چی حرف میزدم. روزایی بود که میرفتم تظاهرات ضد ترامپ و روزهایی بود که به یکی از بچه های دکتری تولدِ بچه ای که خودش با خنده بهش میگفت "bastard" رو تبریک میگفتم. روزهایی که  نه تنها اولین دیالوگم با یک سیاه پوستِ اهل سودان رو داشتم که باهاش پروژه انجام میدادم و روزهایی که  صبح زود و با اسکایپ تو حلقه رمان شرکت میکردم. 

پاهام تمام این چند ماه روی زمین بودن و به جاشون ذهنم رفته بود تا خیلی خیلی دور دورها و این خیلی خیلی دور دورها شده بودن ذوقم تو تعریف کردنِ روزام برای بقیه یا حتی انگیزه ام برای صبح از حواب پا شدن. 

لیلا و روجا هر دو رفته بودن و راحله ای در حال شکل گرفتن بود که اصیل بود و جدید. راحله ای که نزدیک بود با lala land، تو شهر هپروتِ خودش گریه اش بگیره وقتی که میگفت :

 Here's to the ones who dream
Foolish as they may seem
Here's to the hearts that ache
 ( 2 ) Here's to the mess we make

درستش هم همینه.  تو این چند ماه جنگلی دور خودم ساختم که توش گم میشم ولی در کمال تعجب از این "گم شدن" دارم لذت میبرم.

  

(1) شخصیت های رمانِ "پاییز فصل آخر است" 

(2) موزیک متن فیلم la la land که ورژن کاملش به همراه اصل موزیک رو گذاشتم. 

 

شعر کامل:

 http://s5.picofile.com/file/8285407984/12_Audition_The_Fools_Who_Dream_.m4a.html

she jumped into the river once, barefoot

 ...She smiled

Leapt, without looking
And tumbled into the Seine
The water was freezing
She spent a month sneezing
But said she would do it again

Here's to the ones who dream
Foolish as they may seem
Here's to the hearts that ache
Here's to the mess we make

She captured a feeling
Sky with no ceiling
The sunset inside a frame

She lived in her liquor
And died with a flicker
I'll always remember the flame

Here's to the ones who dream
Foolish as they may seem
Here's to the hearts that ache
Here's to the mess we make

: She told me
"A bit of madness is key
To give us new colors to see
Who knows where it will lead us?
And that's why they need us"

So bring on the rebels
The ripples from pebbles
The painters, and poets, and plays

And here's to the fools who dream
Crazy as they may seem
Here's to the hearts that break
Here's to the mess we make

I trace it all back to then
Her, and the snow, and the Seine
Smiling through it
She said she'd do it again

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۲۳
راحله عباسی نژاد