بهش میگم میشه. حتما میشه. تو هم خبرنگار میشی. هم عکاس. هم اگر بخوای مهندس. هم شاید پزشک. میتونی وکالت بخونی. بهش میگم میدونی امید به زندگی 85 ساله؟ میدونی این یعنی نزدیکِ 60 سال فرصت داری به همه ی اینا برسی؟ بهش میگم فقط تلاش. فقط باید بخوای. و باز از عمر طولانی. از فرصت. از همه ی اون کارهایی که میشه کرد میگم و چهره ی امیر جلوی چشمام میاد و میره. میاد و میخنده و یادم میاره که فقط 37 سالش بود. میاد و میره و شب موقع خواب تا عمق وجودم دلم براش تنگ میشه. یادم میاد چقدر درگیر شدم که یادم رفته نیست. که نیست. که نیست. که نیست . که امسال محرم حسی نداشتم. مراسمی نرفتم. و حس میکردم همه چیز خیلی الکیه. حس میکردم 11 خرداد عاشورا داشتیم و این یکی اصل نیست.
آدم تا کجا میتونه تو اون پَس پَس های ذهنش آدم ها رو، شرایط رو، رویاهاش رو خاک کنه؟ تا کی قایمشون میکنه؟ ازشون فرار میکنه؟
نمی ترکه این انبارِ لعنتی از حجم نداشته هامون ؟