نویسنده: راحله عباسی نژاد - یکشنبه ۱٢ مهر ۱۳٩۴
میخوام از 11 مهر پارسال بگم. از دقیق ترین تعریفش. از " بوی تغییر ز اوضاع جهان می شنوم" اش و یک سالی که در عین حال مزخرف ترین و هم زمان بهترین سال زندگیم بود. امیر رفت. محمد اومد. ما همه ی آن دیگران هم همچنان برقراریم. سال رو فوت کردم رفت و هنوز هر شب سوارِ ماشین محمد جلوی پلاکاردِ تسلیتِ امیر روی درِ حیاط خلوت پارک می کنیم.بهش لبخند میزنم. یادِ قهقه اش وقتی که گفتم میخوام برم جامعه شناسی می افتم. یاد آرامشش. یادِ پشتکارش و یادِ خستگی های شبونه اش می افتم و انگار که دنیا برام تو همون نقطه ای که سرِ ته دیگ دعوا می کردیم می ایسته. محمد رو بغل می کنم . می بوسم و پیاده میشم و به چهره ی جدی و مصمم و امیر لبخندِ دوباره میزنم. درِ حیاط رو باز میکنم و به زندگیم ادامه میدم. میرم بالا و برای آینده ی روشنی تلاش میکنم که نمیدونم 11 مهرِ سال دیگه چه جوری و کجای دنیاست ...