نویسنده: راحله عباسی نژاد - دوشنبه ۳ اسفند ۱۳٩۴
نام آلبوم را گذاشم امیر. از عمه بابایم کجاست تا Evanescene داخلش پیدا میشد. هفته اول و دوم و سوم مدام همان ها رو گوش میکردم. بغض میکردم و تا میرسید به "در این شب سرد ... " بغضم می ترکید. کم کم ترک عادت کردم. آنقدر گوش نکردم که بعد از 6 ماه که آهنگ ارمغان تاریکی یکهو توی گوشی play شد به مصرع دوم نرسیده کل این یک سال از جلوی چشم هایم گذشت. اشک دیدم را مختل کرد و آب بینی ام راه افتاد. آنقدر سریع زدم آهنگ بعدی که اشک ها مهلتِ پایین آمدن پیدا نکردند. انگار که میانه ی فیلم برق برود، رشته ی خاطراتم پاره شد و آهنگ ها، که اکثرا جزو ده آهنگِ پربازدیدم بودند حبس شدند در همان فولدرِ مذکور تا امروز. امروز بعد از مدت ها جرات کردم و رفتم سراغ عکس های فیس بوکم. اولی و دومی و سومی که گذشت رسید به عکس امیر و موسوی با نوشته ی خودم. عجیب فراموشش کرده بودم. دو ماه پیش آشنای دوری که مرا نمیشناخت گفته بود متن، گریه اش را درآورده بود. همان موقعِ عزاداری ها از این حرف ها زیاد می شنیدم. میگذاشتم به پای تعارف. امروز ولی خودم ، خودِ داغدارم نبودم که متن را خواندم. خودِ نسیان زده بود که متن را تا انتها یک نفس خواند. گریه امانم نمیداد. چرا این همه خوب احساسم را گفته بودم ؟ آیا کسی فهمیده بود که این همه کلمه چیزی بیش از یک انشای ساده ارزش داشت ؟ هر چه فکر میکردم چیزی برای اضافه کردن نداشتم ، آنقدر کامل و عمیق همه ی آنچه را که در دل داشتم گفته بودم که انگار از قصد میخواستم همه چیز را از ذهنِ درهم برهمم بیرون بکشم و برای همیشه جایی چالشان کنم. تا به حال کسی یا چیزی را چال کرده اید ؟ گویا که من کرده بودم. اینکه بفهمی عزیزی را چال کرده ای درد دارد. نوشته و آلبوم آهنگ را از خاطر برده باشی درد دارد. اینکه یادش را حتی با سر خاک رفتن زنده نگه نداشته باشی درد دارد. و اینکه بی اختیار و به خاطر جبر زندگی چال کنده باشی بیش از همه ی اینها جانت را شرحه شرحه میکند. من کِی این همه بی احساس شدم ؟ این همه بیرحم. چه دردی بزرگتر از رفتنِ او بود که سایه انداخت بر غیبتِ طولانی مدت اش ؟ کاش دست کم دعایم کرده باشد در این مدت. ای کاش.