پرواز از دست رفته. من ماندهام و ساعتهای بیپایان انتظار در فرودگاه. نشستهام به خواندن کتابی که با زمان بازی کرده.* حدود یک سال پیش از فروریختن دیوار برلین، مردی انگلیسی در ۲۸سالگی رفتهاست به آلمان شرقی. در آن شهر بسته و زندان بزرگی که کمتر شهروندی حق خروج دارد، مهمان خانواده مردی آلمانی میشود که قرار است نقش مترجم او را بازی کند. بعدتر اما رابطهی عاشقانهای بین این دو شکل میگیرد و بعدتر از همه اینها مرد انگلیسی وارد رابطهی ناخواستهای با خواهر مترجم میشود. خواهری که دل در گرو گروه beathles دارد و میخواهد هرجور شده از آلمان شرقی فرار کند و به لندن برود. جایی همان اول کتاب، مرد آلمانی که والتر نام داشت از آرزوهایش حرف میزند. از علاقهاش به آزادانه سفر رفتن و از مرزها عبور کردن و از حسرتهایش که به نظر در آلمان شرقی ابدی خواهد شد. مرد انگلیسی اما خم میشود و در گوش مترجم و مشعوقش نجوا میکند و وعدهی رهایی و فروریختن دیوار برلین و فروپاشی شوروی و آیندهای نیمه درخشان را میدهد:
The sun was setting over the bullet-wounded buildings.
I leaned forward and whispered in Walter’s ear, like a lover, ‘Germany East and West will be one. There will be a revolution. With the exception of Romania there will be no blood shed on the streets.’
‘And what will be the motivation for these revolutions?’ He was whispering too, his lips near my ear.
‘In East Germany the motivation is not just for the better economic life over the other side of the Wall. Yes, I know you are frustrated with the authoritarian regime, but that is not the motivation either. The economy of the Soviet Union will be on the brink of collapse. Soviet communism is going to fall. General Secretary Gorbachev is the man who will end the cold war.’
Our knees touched.
‘Listen to me, Walter. It will be possible for citizens of the GDR to cross the border whenever they please.’
He started to cough.
I did not know if the future I had outlined had stuck like a bone in Walter’s throat or if he was just overwhelmed.
He stood up, walked to the kitchen and splashed cold water over his face.
خواننده گیج شده. مرد انگلیسی از کجا از آینده خبر دارد؟ همه اطلاعاتی که میدهد درست و دقیق است و در واقعیت اتفاق افتاده، اما از کجا به چنین اطلاعاتی دست پیدا کرده؟
بعدها و در قسمت دوم کتاب دلیل همه این پشگوییها را میفهمیم. من اما اینجا از لو دادن داستان صرف نظر میکنم و فقط به گفتن این حرف بسنده میکنم که پای هیچ نیروی مافوق طبیعی در میان نیست. قسمت دوم کتاب ما را به سالهای نزدیکتری میبرد. به سال ۲۰۱۶ یا ۲۰۱۷. مرد انگلیسی در بستر بیماریاست و همچنان عاشق والتر، مترجم و معشوق سابق در آلمان شرقی، و فکر خواهر والتر که همه جوره در تقلای فرار بود رهایش نمیکند.
حالا آلمان شرقی و غربی یکی شدهاند. رفت و آمد به آلمان نه تنها راحت شده که گذرنامه آلمانی از معتبرترین گذرنامههاست. شاید وقت آن رسیده که با معشوق آلمانی تجدید دیدار کند؟
با والتر و خانوادهاش جایی در یک کافه قرار میگذارند. از خودش میگوید و از خودشان حرف میزنند. جایی در این بین مرد انگلیسی سراغ خواهر والتر که لونا (دیوانه) نام داشت را میگیرد. من در این لحظه نشستهام پشت سکویی در فرودگاه و از سرما میلرزم. آهنگ Adagio in G minor در گوشم پخش میشود و گرسنه هستم. جسته و گریخته اخبار میخوانم. عکس آزادی سپیده رشنو را میبینم با چهرهای تکیده و خسته. زود از روی اخبار بد عبور میکنم. توان هضم اخبار ایران را ندارم. برمیگردم به کتاب و گفتگوی دو مرد. مرد انگلیسی میپرسد:
- What happened to Luna?
- She escaped one month before they opened the border.
موسیقی اوج گرفتهاست. بدنم یخ میکند. این دو جمله را بارها و بارها میخوانم. لونا تنها یک ماه پیش از بازگشایی مرزها فرار میکند و هیچکس از سرنوشت او خبر ندارد. مرده؟ زندهاست؟ حال خوبی دارد؟ دستهایم یخ کرده. به دور و اطرافم نگاه میکنم. به زوجی که در بغل هم سودوکو حل میکنند. دختر جوانی که با یک چمدان نشستهاست و فیلم میبیند. مردی که با کت و شلوار و یک کیف کوچک و لپتاپ باز منتظر پرواز است. هیچ کدام از اینها تغییر حالات من را میبینند؟ دست میکنم داخل کوله. خودکار را میکشم بیرون. دور این دو جمله را دایره میکشم و سعی میکنم ادامه کتاب را بخوانم ولی هیچجوره از فکر لونا بیرون نمیآیم. از فکر همه آن کسانی که یک ماه قبل، یک هفته قبل یا حتی یک روز قبل از آزادی، بیخبر از آیندهای نیمه روشن، مستاصل از رنج و سرکوب و ظلم تحمیلی، زور آخر را برای رهایی میزنند و کار و تلاششان بی سرانجام میماند. به در بسته میخورد. به همه داستانها و فیلمهایی فکر میکنم که لحظات منتهی به پایان را تصویر کردهاند.
به "یعقوب کذاب" فکر میکنم.* به روایتی از اردوگاههای مرگ و کار اجباری در دوره هیتلر و یهودیانی که به کل از زندگی قطع امید کردهاند و تنها در انتظار مرگ نشستهاند. زن و مرد و کودک و بزرگسال. گاه حتی فکر خودکشی به سرشان میزند. دو روز بیشتر زنده بمانیم که چه بشود؟ یعقوب اما ناگهان و به دروغ مدعی میشود که یک رادیو در خانه پنهان کرده. به خاطر ندارم که چرا و به چه هدفی چنین دروغی را سر هم کرد اما این دروغ و ادعا دهان به دهان در سرتاسر اردوگاه و گتو میچرخد. یعقوب به این دروغ بسنده نکرده و شاخ و برگ بیشتری به قصه میدهد. از اخباری که از رادیوی خیالی شنیده میگوید. از اخبار امیدبخشی که از جبهههای جنگ میآید خبر میدهد. که آمریکاییها به کمک انگلیس و فرانسه و روسیه آمدهاند و هر لحظه امکان دارد که این جنگ تمام شده و آلمان شکست بخورد و درب اردوگاهها باز شود. یعقوب کذاب است. در حقیقت دروغ پشت دروغ میگوید و با دیدن امیدی که در چهره تک تک ساکنین اردوگاه نقش بسته، به دروغهایش ادامه میدهد بدون آنکه از حقیقت خبر داشت باشد. حقیقت اما همین است. آلمان در حال شکست خوردن است. آمریکا واقعا به کمک آمده و هر آینه ممکن است درب گتوها باز شده و یهودیان از مرگ حتمی نجات پیدا کنند. یهودیان اما از دروغ بودن اخبار یعقوب بیخبرند و امیدشان در بیخبری روز به روز بیشتر شده و عاشق میشوند و به امید آیندهای آزاد و بازگشت به زندگی و فردایی بهتر به فکر تشکیل خانواده میافتند و در این بین، یعقوب تنها کسی است که ناامید است، چرا که از موهوم بودن این آینده مطلع است و تا لحظهای که درب اردوگاهها باز نشده و آلمانها عقب نکشیدهاند و همه چیز به واقعیت تبدیل نشده، باور و امیدی به فردا ندارد. فردایی که حقیقت پیدا کرد. مثل بسیاری فرداهای دیگر در طول تاریخ که بعد از ماهها و سالها و دههها و بلکه قرنها اتفاق افتاد. به چه قیمتی اما؟
اگر تنها و تنها بخواهیم یک درس از تاریخ بگیریم، همین حقیقت است که هر جنگی، هر دیکتاتوری، هر وبا و طاعونی، هر نکبت و کثافتی پایانی دارد و شاید که امید و صبح و طلوعی که همواره به دنبالش هستیم واقعیتر و دستیافتنیتر از آنچیزیست که در اشعار و شعارها میشنویم. امید اما همانقدر که رنگیاست، غمانگیز است. همانقدر که زیباست و رهاییبخش، همان اندازه نیز یادآور همهی رفتگان است. همه "آن رفتگان بیبرگشت."* همه لوناها. همه یهودیانی که از ناامیدی دست به خودکشی زدند و یا خانه و کاشانه را رها کرده و با حداقلی از متعلقات فرار کردند.*
پایانی اگر باشد،یک روز و بلکه روزها قبل از پایان هم هست. ساعتهای متنهی به پایان نیز هم.
در این دقایق منتهی به طلوع. به رهایی. در این جنگ نابرابر و تباه، آدمها میروند. جانها از دست رفته. زندگیها نابود شده. عزیزانی برای همیشه ترک وطن کردهاند و خانوادههایی برای همیشه از هم متلاشی شده و چه عمرهایی که در زندانها و زیر شکنجهها حیف و میل شدند.
ولی همه اینها تمام میشود. چه بخواهیم چه نخواهیم تمام میشود. چه مثبت بیاندیشیم و چه منفی تمام میشود.
این تنها و شاید تنها درسی است که از تاریخ میشود گرفت. که همه ظلمها تمامشدهاند. شکل عوض کرده و رخ پنهان کرده و دست به دست شدهانمد اما تمام شدهاند. استالین مرده. گولاک از بین رفته. دیوار برلین فرو ریخته. اردوگاههای مرگ نازی جمع شده. آمریکا از ویتنام بیرون آمده. چنگیز مرده. جنگهای صلیبی تمام شده. طاعون رفته. وبا رفته. خرمشهر آزاده شده. ناپلئون مرده. پس شاید آخوند هم میرود؟
کی؟ نامعلوم!
چطور؟ هیچکس جز "مردهای انگلیسی" و "یعقوبهای کذاب" نمیدانند و توان پیشگویی ندارند.
ولی میروند.
و وقتی که رفتند، وقتی از رفتنشان در پوست خود نمیگنجیم، همان جایی است که یاد رفتگان بیبرگشت اسیرمان میکند. همان لحظهای است که فکر الهام چوبدارها و زهرا صدیقی همدانیهایی که در روزهای اخیر پای چوبه دار رفتهاند* و اگر کمی، فقط کمی دیرتر حکمشان اجرایی میشد در این شادی پس از نکبت همراهمان بودند، رهایمان نمیکند. امید همانقدر که واقعیاست و غیرانتزاعی، همانقدر دردناک است و حسرتبرانگیز.
تصویری که شاید به شکلی تکهپاره از رمان عقرب روی پلههای اندیمشک* در ذهنم مانده. از قصهای در ماههای آخر جنگ ۸ساله، که از جایی به بعد بیانتها و ابدی به نظر میرسده. از گوشه و کنار اما زمزمههای پذیرش قطعنامه ۵۹۸ و صلح شنیده میشود. جایی از رمان است که مرتضی، سربازی که با حکم ترخیص در دست قصد بازگشت به تهران دارد و در اندیمشک از بازگشتش جلوگیری میکنند وارد قهوهخانهای میشود. تلویزیون قهوهخانه که روشن میشود همه ساکت میشوند. حتی صدای قلقل قلیانها قطع میشود. مردی در تلویزیون درباره جنگ مصاحبه میکند و حرفهای بیربط و نامفهومی میزند: "بهحمدالله، پیروزی، جانفشانی، مصلحت." اخبار از پیروزی موهوم میگوید و آنچه مرتضی میبیند مرگ و ویرانی و خون و سرباز و افسر و درجهدارهای خسته و از تک و تا افتاده و ناامیدی است که گوشه و کنار ایستگاه قطار ولو شدهاند و "دگمههای پیراهنشان باز بود، سرشان را انداخته بودند پایین و عرقگیرشان تا نیمه شکمِ گندهاشان خیس بود و شوره بسته بود." امید بود و نبود. فضا پر بود از سرباز فراری که در روزهای منتهی به صلح، به زور به جبههها پس فرستاده میشدند:
"یکی از دژبانها چنگک بزرگی دستش بود و هرجا که کپهای خاک میدید، یا بوتهای که پرپشت بود، چنگک را فرو میکرد و در میآورد. فرو میکرد و در میآورد. فرو میکرد و گاهی سربازی نعره میزد: «آی!» و دژبان چنگک را با زور بالا میبرد و سرباز را که توی هوا دست و پا میزد، میانداخت توی کامیون. از داخل کامیون صدای ناله میآمد و صدای قرچقرچ استخوانهای شکسته."
برگه مرخصی مرتضی را که پاره کردند، مجبور شد برگردد به جبهه کنار همرزمش سیاوش که لکنت زبان داشت. یادم هست که دستور میاید که گودال بکنند و در گودالها سنگر بگیرند و به گمانم سیاوش و مرتضی در یک گودال میخوابند و در بمباران، سیاوش شهید میشود و مرتضی ساعتها کنار پیکر رفیق شهیدش، تنها چند روزی پیش از تصویب قطعنامه محبوس میشود. مرتضی تبدیل به سیاوش میشود. یا شاید هم بین مرتضی و سیاوش رفت و آمد میکند. اما این یاد سیاوش است که تا خود تهران با مرتضی میماند. سیاوشی که تنها چند روز پیش از پایان جنگی بیهدف در گودالی در اهواز یا اندیمشک کشته شد و بعد از تصویب قطعنامه تبدیل به یک قاب عکس، نام یک کوچه و سهمیهای برای افراد خانواده شد.
امید بسیار بسیار واقعیتر از آنچیزی است که فکر میکنیم. فردای آزاد نیز هم. تلخی ماجرا اما این است که تا یک لحظه قبل از آمدن فردا، سیاوشها و لوناها یکی یکی و بیخبر و ناامید از همه جا در حال فرو افتادن و رفتن هستند.
۱. The Man Who Saw Everything, Deborah Levy
۲. یعقوب کذاب، نوشته یوریک بکر
۳. هوشنگ ابتهاج
۴. نکته خندهدار اینکه حتی بسیاری از آلمانهای نازی از جمله هیلتر در دو سه روز منتهی به پایان جنگ جهانی دوم، خود و خانوادهشان را کشتند تا از شرم شکست بپرهیزند.
۵. امیدوارم که هرگز این اتفاق نیفته و حکم این دو فعال عزیز برگرده.
۶. عقرب روی پلههای راهآهن اندیمشک نوشتۀ حسین مرتضائیان آبکنار