شاید عشق همینه که دردش رو مثل درد خودت حس میکنی. شاید حتی عمیقتر و شدیدتر.
شاید عشق همینه که دردش رو مثل درد خودت حس میکنی. شاید حتی عمیقتر و شدیدتر.
در دنیایی موازی که من هرگز به تورنتو برنمیگردم، جمعه عصر یک روز بهاری و آفتابی و سبز از سرکار میایم خونه. من میرم توی کوچه پس کوچهها بدوم. محمد بادمجونها رو پوست میکنه و با روغن زیاد سرخ میکنه و سینههای مرغ رو با رب تفت میده. من سر راهم میرسم به دو تا بچه ۵-۶ ساله کوچولو که شربت آبلیمو خنک میفروشن. پول نقد ندارم ولی یک لیوان لیموناد میدن دستم. من میدوم و ریههام به درد میاد. محمد آب جوش روی مرغها میریزه و میذاره که بپزن. من از گرما و دویدن جونم بالا میاد و سرعتم رو کم میکنم و دوباره از کنار دو تا دختربچه رد میشم. لبخند میزنم و برمیگردم خونه. بوی بادمجون سرخشده خونه رو برداشته. محمد میگه سرخ شدی. میگم پاره شدم. دست میکنم توی کیفم و یه ۵ دلاری میکشم بیرون. توضیح میدم که دو تا بچه توی راه دیدم که لیموناد میفروختن ولی پول نقد نداشتم. ۵ دلاری رو برمیدارم و میرم سراغشون. هنوز هستن. منو نمیشناسن. یکیشون میاد جلو و میپرسه که لیموناد میخوام. مامانش از خنده ریسه میره و کلاهم رو نشون میده و میگه نشناختی؟ این خانم مهربون اومده پولت رو بده. میخندیم. یه لیوان دیگه میدن دستم و خداحافظی میکنیم. ساعت از ۶ گذشته و آدمها دسته دسته اومدن بیرون. زوجها با کالسکه. بچهها با دوچرخه. رستورانها و بارها صندلی گذاشتن بیرون. آدمها زیرانداز انداختن توی چمنها و نوشیدنی میخورن. صدای خنده میاد. باد خنک میوزه. برمیگردم خونه. تهمونده لیموناد رو میدم محمد. میگم که اسکلهای گوگولی نشناختنم. محمد میپرسه که در قابلمه رو بذاره یا بذاره آبش بره؟ میگم هرجور دوست داری. میرم که دوش بگیرم. محمد میگه که دلش میخواد بازی کنه. میره سراغ کامپیوتر. میگم که چه عالی. منم چمدونم رو میبندم.
چمدون
نه. این جمله آخر توی دنیای موازی نیست
توی دنیای موازی، جمعه عصر، بعد از یک دوش جانانه لم میدم روی مبل. محمد بازیش رو میکنه. بوی برنج خونه رو برداشته. من کتابم رو میحونم، چایی رو مزه مزه میکنم و از نور آفتابی که پخش شده توی خونه لذت میبرم.
این دنیای موازی ولی برای من نبست. برای من نبوده. هیچ وقت برای من نبوده.
پنجشنبه روزی بود که بالاخره بعد از ۲ سال تشخیص Moderate ADHD گرفتم. میگم بالاخره چون بیشتر از ۲ سال پیش بود که شک کردم. با تراپیستم درمیون گذاشتم. گفت که احتمالش هست که این مشکل رو داشته باشم. با خوشحالی با میم درمیون گذاشتم. گفت که اشتباه میکنم و خیلی بعیده و خیلیهای دیگه هم مشکلاتی که من توصیف میکنم رو دارن. مشکل اضطراب. عدم تمرکز. مشکل عقب انداختن کارها و بیتوجهی به نکات ریز و درشت و غیره. گریهام گرفت و دعوای سختی کردم. اولین بار بود که حس میکردم میم نمیفهمه چی میگم و از طرفی باورم شد که اشتباه میکنم. دیگه حرفش رو نزدم ولی یواشکی اینور و اونور منابع مربوط بهش رو نگاه میکردم و بیشتر مطمئن میشدم یه چیزی هست. هی خاطرات مختلف و عجیب غریبم یادم میومد و میفهمیدم عادی نیست. این وسط افسردگیم بدتر شد. مشکل اضطرابم جدی و فلجکننده شد و عملا از کار افتادم. ADHDکه هیچی. در به در دنبال دکتری گشتم که کاری برای افسردگی و اضطرابم بکنه. هرچه گشتم به در بسته خورد. ADHDفراموشم شد. اولویتش پایین اومد. دکتر پیدا نمیکردم و بیش از همیشه اعصابم به هم ریخته بود. آخرین دکتری که پیدا کرده بودم زنگ زد و اطلاع داد که بیمه من رو قبوب نمیکنه و وقتم رو لغو کرد. از درد به خودم پیچیدم. متکایی که دستم بود رو پرت کرد و چندبار محکم روی پام کوبیدم و خودم رو تا وان حمام کشیدم. پناهگاه این چندین ماه. توی آب گرم که نشستم یکهو اشکم ناخودآگاه دراومد. حس میکردم مغزم فلج شده. توانایی حرف زدن رو از دست داده بودم و فقط گریه میکردم و به مفهوم واقعی کلمه به خودم میپیچدم. توی همون پیچیدنها بود که متوجه شدم چیزی به صورت فیزیکی و ملموس در مغزم مشکل داره. انگار که سیمهایی قطع شدن. سیمکاریهای بخش دیگری اشتباه بسته شدن. چیزی فراتر از احساس و روان و مسالهای ذهنی انتزاعی. من به طور فیزیکی از انجام امورم عاجز بودم. از نشستن و تمرکز کردن و کار کردن ناتوان شده بودم. اونجا توی اون آب درخشان وان و میون گریهها بود که مطمئن شدم مشکلم فراتر از افسردگی و اضطرابه. افسردگی و اضطراب فقط اون ظاهرسازی همیشگی و تواناییها و راهحلهای مندرآوردی و نقابی که روی مشکل مغزیم داشتم کنار زده بود و خود واقعیم رو لخت و عریان نشون میداد. انگار تمام زندگیم ناگهان از جلوی چشمهام گذشت. تمام مشقتها و سختیها و تلاشهای چندین برابری که خرج میکردم تا از پس سادهترین کارها بربیام. یک جای کار میلنگید و من بعد از ۳۰ سال متوجه این مشکل شده بودم. یاد پستی افتادم که برای بالابردن میزان مطالعه نوشته بودم. چندین و چند راهکار برای یه رمان خوندن ساده. یادم افتاد یکی از دوستام تیکه انداخته بود که مگه میخوای برای کنکور بخونی که اینقدر راه حل نوشتی برای یه داستان ساده خوندن. من ولی فکر میکردم این همه تقلا و تلاش برای رمان خوندن عادیه. فکر میکردم همه مثل من موقع کتاب خوندن نیاز به تمامی نسخهها (صوتی، دیجیتال، کاغذی)دارن. فکر میکردم همه نیاز به یک حلقه کتابخوانی دارن که ددلاین براشون بذاره. همه نیاز به گودریدزی دارن که ذهنشون رو مرتب کنه و مدام بهشون یادآوری کنه که چند درصد از کتاب باقی مونده. من فکر میکردم که همه اینها عادیه. اینکه موقع تست زدن مدام از سوال اول بپرم به سوال آخر و نتونم پشت هم تستها رو جلو برم عادیه. من فکر میکردم اینکه کتاب میخونم ولی نمیتونم به دیکته کلمات دقت کنم و در نتیجه همیشه توی دیکته ضعیف بودم عادیه. فکر میکردم اینکه سر کلاسها خوابم میبرد و سریع حواسم پرت میشد عادیه. من فکر میکردم اینکه مجبورم چندین کار رو همزمان انجام بدم تا بازدهیم بالا بره عادیه. فکر میکردم اینکه همه بهم میگن حواس پرت تقصیر منه. فکر میکردم اینکه هرچی درس میخونم تهش یه چیزی رو جا میندازم و بی دقتی میکنم و تهش نمرهام پایین میشه عادیه. فکر میکردم اینکه برای یک کار ۱۰ دقیقهای یک روز کامل دور خودم میچرخم عادیه. من تمام عمرم خودم رو به خاطر ناتوانیم در دنبال کردن دستورالعملها تحقیر کردم. یک عمر به خاطر اینکه نمیتونم روی کار مشخصی تمرکز کنم خودم رو سرزنش کردم. تمام دوران مدرسه سرخورده بودم. من همه اینا رو میدونستم ولی باز فکر میکردم باید دکتری پیدا کنم که ازم تست بگیره و من باید تلاش کنم تا قانعش کنم که ADHDدارم. که تا قبل از این چون حالم خوب بود میتونستم راههایی پیدا کنم تا از پس این مشکل بربیام ولی این روزها افسردگی و اضطراب رمقی برام نذاشته تا خلاق باشم. حالا این اختلال خودش رو نشون داده. دکتر رو پیدا کردم. دکتری که قرار بود برام داروی ضدافسردگی بنویسه. جلسه اولی که باهاش داشتم از تمام مشکلاتم براش گفتم. آخر جلسه خیلی آروم و با خجالت گفتم که فکر میکنم ADHD داشته باشم و به خاطر "باهوش" بودن تا الان مخفی مونده. پرسید دو تا ارشد داری؟ گفتم بله ولی با بدبختی. گفت به هرحال آدم موفقی هستی و به نظر میاد که بیشتر مشکلت اضطراب و افسردگی باشه. گفتم لابد. بعد ولی یاد خود در هم مچاله شده توی وان حموم افتادم. سرم رو بالا گرفتم و گفتم که شاید حق با شما باشه ولی من میخوام که تست رسمی بدم. نگاهم کرد و گفت باشه. لیست انتظار بلندی داره. میتونی صبر کنی؟ گفتم صبر میکنم. اسمم رو توی لیست انتظار گذاشت تا چندین ماه بعد نوبتم بشه.
دو هفته بعد تماس گرفتن که یک نفر وقتش رو لغو کرده. فردای میتونی بیای تست بدی؟
خودم رو شب قبل از تست آماده کردم که اگر قبول نکردن مشکلی دارم اصرار کنم. توضیح بدم که چرا فکر میکنم این مشکل رو دارم و ازشون خواهش کنم منو جدی بگیرن.
کار به هیچ کدوم از اینا نرسید.
آخر جلسه که مجموعهای از مصاحبه و پرسشنامه و تست کامپیوتری بود، متخصص برگشت و گفت که گزارش کامل رو جلسه بعد بهت میدم ولی تقریبا مطمئنم که ADHD داری. اینکه چقدر وخیم باشه رو باید بیشتر آنالیز کنم.
یکهو انگار آب روی آتیش ریخته باشن. حتی نیازی به اصرار نبود. واضح بود که مشکلی هست و من ۳۰ سال بدون اطلاع ازش رنج بردم و در نهایت هم خودم به داد خودم رسیدم.
گفت که هفته بعد وقت داری تا گزارش کامل رو بهت بدم؟ گفتم هستم.
پنجشنبه تشخیص نهایی رو داد. گفت که مشخصا توی تست کامپیوتری که Objective هست عملکرد ضعیفی داشتی. نه اونقدر ضعیف ولی ضعیف بودی. به شکل خندهداری خوشحال شدم. قاعدتا نباید خوشحال میشدم ولی شدم. از این خوشحال بودم که چیزی فرای تحلیل شخصی و خاطره و شهود خودم منو تایید کرده. چیزی اون بیرون هست که میگه این دختره نمیتونه تمرکز کنه. سریع حواسش پرت میشه. مشکل توجه داره و این قضیه دست خودش نیست. گفت که همون جور که خودت هم توضیح دادی توی همه این سالها تونستی بدون اینکه بدونی یه سری راهکار تعریف کنی که از distractionهای اطرافت کم بکنه و همونطور که خودت گفتی با افسردگی و اضطراب اون راهکارها رو از دست دادی!
سریع گفتم که دارو کمک میکنه؟
گفت که خودش دارو دوست نداره بده ولی بله میتونه در مواردی کمک کنه.
توی دلم گفتم پس من دارو میخوام.
بلند گفتم که چه کسی دارو میده؟
گفت که گزارش رو برای دکتر اصلیت میفرستم و اون دارو میده.
سر از پا نمیشناختم.
هیچ مشکلی حل نشد و شاید هرگز نشه ولی بالاخره فهمیدم که من احمق و حواسپرت و تنبل نیستم. من یه آدم با توانایی ذهنی متوافت از میانگین جامعه هستم و خانواده و مدرسه و هزاران امتحان کوفت مثل کنکور به جای تشخیص درست و کمک فقط اعتماد به نفسم رو ازم گرفتن و تا میشد بهم حس بد دادن.
من فقط خوشحالم که تونستم خودم به خودم کمک کنم و برای تمام مشکلاتی که از وقتی یادم میاد داشتم دلیل و مدرک پیدا شد.
پینوشت: داشتم توی آرشیو دنبال چیزی میگشتم که اتفاقی این پست به اسم دقت رو دیدم. این خاطره رو این دو سال به عنوان اولین نشونه ADHD مدام با خودم مرور کردم. اینکه چرا اینقدر توی ذهنم پررنگ بوده تمام این سالها؟ خیلی برام جالب شد که ازش نوشتم. فکر میکنم چالشی بوده که در قالب این خاطره تمام عمر دنبالم کرده و من مدام دنبال راه حلی براش بودم.
شد ۷ سال. از این ۷ سال فقط ۳ تا سالگرد رو پیش هم بودیم. دیروز از ته دلم خندیدم. سر جلسه تراپی بالاخره اونچه که نباید رو درباره عزیزانم به زبون آوردم و انگار یه زخم قدیمی رو دوباره باز کردم. با تمام وجودم گریه کردم. فحش دادم که چرا نمیتونم مثل بقیه مردم عادی باشم؟ چرا مغزم درست کار نمیکنه؟ چرا اعتماد به نفسم پایینه؟ چرا نمیتونم تمرکز کنم؟ چرا حالا که این همه مانع سر راهمون گذاشتن، چرا مغز من از بیخ یه جور دیگه عمل میکنه که نتونه با شرایط کنار بیاد. بعد دوباره گریه کردم. غذا خوردم. نقاشی کشیدم. محمد اومد. سر به سر همدیگه گذاشتیم. بغل کردیم. کادو رد و بدل کردیم. یا بهتره بگم کادو داد و من دست خالی بودم که فدای سرم. هوا بد بود. گرفته بود. سیاه بود. بعد یک لحظه دم غروب، رنگ نارنجی تمام خونه رو گرفت. عکس گرفتیم. فیلم دیدیم. غذای دم دستی خوردیم. دعوا کردیم. بحث کردیم. باز خندیدیم و آببازی کردیم و رفتیم خوابیدیم. امروز کادوم رو که بوی بلوبری یا پلاستیک میده گذاشتم توی گوشم. کتاب گوش دادم. صبحونه خوردم. احساس خوشبختی و بدبختی توامان کردم و تصمیم گرفتم از خونه خارج بشم تا کادوش رو تحویل بگیرم. در نهایت خارج میشم؟ نمیدونم.
سالگردمون مبارک؟
ما دو تا موجود فاکدآپ هستیم که کنار هم در این دنیای فاکدآپتر دووم آوردیم و خندیدیم و پوستمون کنده شده و دیگه نمیدونیم قبل از این ۷-۸ سال چه جوری زندگی میکردیم. پس لابد سالگردمون باید مبارک باشه. به روزی که قراره دوباره برگردم هم فکر نمیکنم.
۹ سالگی این وبلاگ هم مبارکش باشه. این دیگه واقعا اتفاق مبارکیه. مبارکه چون ۹ سال تغییر و بالا و پایین شدن زندگی من رو توی خودش جا داده. رشد و تکامل و درجا زدنها و عقبگردهای تمام این سالها. اون موقع که وبلاگ رو شروع کردم ۲۱ ساله و هنوز سال سوم مکانیک بودم. احمق و پرت و در بیغوله.
پینوشت: چند روز پیش ازش پرسیدم یادشه دو ماه پیش یه چیزی براش تعریف کردم که خیلی خندیدیم؟ در حدی که هی یادش میفتاد و دوباره میخندید؟ گفت نه، چه زمانی حدودا؟ گفتم مثلا اوایل فوریه بود، خیلی زیاد خندیدیم. یادشه موضوعش چی بود؟ گفت برو بابا! ما یک روز درمیون داریم میخندیم، من از کجا یادم باشه دو ماه پیش چی گفتی؟ دیدم راست میگه. پایدارترین چیز در این همه سال همین خندیدنها بوده. شاید همین خندهها نجاتمون داده؟
پینوشت ۲: مدتهاست میخوام یک پستی بنویسم درباره دکتری رفتن یا نرفتن و ذهنم رو مرتب کنم. بیشتر از این بنویسم که چرا دکتری رفتن برای من گزینه مناسبی نیست. یا درواقع میخوام یه جایی یه نوشتهای باشه که وقتی صبحها از خواب بیدار میشم و حس بدبختی و عقب موندن و ناکافی بودن دارم و فکر میکنم دکتری نرفتن انتخابم نبوده، بلکه به خاطر بیسوادی و بیلیاقتیم بوده، بیام بخونمش و دوباره همه چیز یادم بیاد. مثل Memento که حافظهاش هر روز ریست میشد و اینور و اونور برای خودش یادداشت گذاشته بود که اتفاقات روزهای قبل رو فراموش نکنه. منم ممنتو خودم رو میخوام.
پینوشت ۳: دیروز به این فکر میکردم که نوشتن برام حکم پریود شدن ذهنی داره. ذهنم مدام تخمکگذاری میکنه و این تخمکها باید بیرون بیان. حالا یا در قالب خون یا کودکی نارس. ولی باید بیان بیرون. خیلی وقتها این پریود عقب میفته و من رو بیقرار و دربهدر و بیاعصاب میکنه، ولی بازم دست من نیست که این تخمکها رو بکشم بیرون. باید صبر کنم. صبر کنم. و باز هم صبر کنم و بعد ناگهان لکه رو میبینم و به همون نسبت ذهنم باز میشه و قرار پیدا میکنم. بیش باد پریودهای ذهنی.
پینوشت ۴: اولین پست سال ۱۴۰۰ درباره غرقشدن در اقیانوس سیاه افسردگی بود. آخرین پست سال ۱۴۰۰ درباره فرار از افسردگی و اضطراب بالا و افکار خودکشی و پناه بردن به وان حمام. چه نیکو سالی بود واقعا. و البته به نظرم مرگ راحلهای در مسیر (ولو مسیر غلط) و تولد راحلهای گمشده رو در دل خودش داشت. شاید هم به دور از کنایه سال نیکویی بود واقعا؟
همینطور که پای چپم بی اختیار میلرزید و به زور ذرتها رو پایین میدادم و مدام با دست پوست تنم رو میکندم و چشمهام تند تند توی حدقه میچرخید، نگاهم افتاد به بالکن و برای یک لحظه با خودم گفتم کاش خودم رو پرت کنم پایین و از شر این اضطراب فلجکننده راحت شم. مثل درد زیاد که آدمها رو به سمت مرگ سوق میده. ولی مفهوم درد رو انگار همه میدونن. کم و کیفش فرق میکنه ولی وقتی به دیگری میگی خیلی درد دارم یا از شدت درد دارم به خودم میپیچم و کاش بمیرم و از این درد رها شم، آدمها سریع منظورت رو میفهمن.
رنج روح و اضطراب و افسردگی رو ولی کسی نمیفهمه. کسی نمیفهمه وقتی میگم اینقدر اضطراب داشتم که برای یک لحظه ترجیح دادم بمیرم ولی از شر این رنج رها بشم یعنی چی. اینکه با استرس یه لیوان آب رو به زور بخورم و فقط خودم رو برسونم به حموم و وان رو پر از آب داغ بکنم و به روال چندین روز گذشته توی آب گرم خودم رو گم بکنم یعنی چی. اینکه فقط ۴ دیواری حموم و طول و عرض وان حموم آرومم میکنه و اینقدر میشینم تا محمد برسه یعنی چی.
امروز اولین بار بود که دلم میخواست کلا زنده نباشم که این حجم از اضطراب رو تحمل نکنم.
سپیده قلیان را دوباره بردهاند زندان. شاید هم برای بار سوم یا چهارم.
سپیده قلیان را دورادور میشناسم. یا شاید فکر میکنم که میشناسم. یا شاید حداقل کمی دربارهاش خواندهام. ربطی به کارگران هفتتپه دارد. تا همین ۲-۳ سال پیش فکر میکردم هفتتپه جاییاست حوالی تهران. نیست! حوالی خوزستان است. همین را هم مطمئن نیستم. داستان هفتتپه به نیشکر ربط داشت. یا حداقل فکر میکنم که ربط داشت. فکر کنم خبرنگاری بود که به جمع کارگران معترض پیوست. حالا ولی سپیده قلیان زندان است. میگویند کرونا گرفته است و زندانبانها به حال و روزش رسیدگی نمیکنند.
حسین رونقی را حتی همینقدر هم نمیشناسم.
حسین رونقی را ربودهاند. میتوانم ادای شناختن دربیاورم، یا مثلا بروم یکی دو خطی دربارهاش بخوانم و ادای شناختن در بیاورم. همانطور که دو سه هفته پیش ادعا کردم بکتاش آبتین را میشناختهام. نمیشناختم. حالا ولی مگر میزان شناخت من در اصل خبر توفیری میکند. یک حسین رونقی نامی هست که لابد مادر و پدر و خواهر و برادر دلنگرانی دارد که حالا پیگیر ربوده شدن او هستند. میگویند مریض است. دسترسی به دوا و درمان ندارد. گویا حرفهایی هم زده که بعضی با آن مخالفند. من نمیدانم چه گفته. برایم مهم نیست که مریض است یا سالم. با حرفهایش موافقم یا مخالف. من، حسین رونقی و حرفهایش را نمیشناسم. دلم اما برایش کباب میشود. برای خانوادهاش. کاری ولی نمیکنم. هیچ فعالیتی ولو در حد نوشتن یک توییت. چرا نمیکنم؟ چون نمیشناسم؟ چون فکر میکنم توییت کردن کار بیخودی است؟ چون فکر میکنم اداست؟ چون فکر میکنم من کجای این معادله هستم که به حساب بیاید؟ خودم فکر میکنم که لابد یک بیتفاوت و بی بخارم. ولی او را ربودهاند. در روز روشن یک آدم را بودهاند.
میگویند یک طرح آخر الزمانی رفتهاست مجلس.
بهش میگویند طرح صیانت از مردم. یا شاید هم طرح صیانت از اینترنت. یا شاید هم طرح صیانت از مردم در برابر اینترنت. من دقیق اسمش را به خاطر ندارم. عنوانش در هر صورت تهی از معناست. امضا جمع کردهاند که مجلس طرح را تصویب نکند. میگویند در نتیجه این طرح، دسترسی همه از اینترنت جهانی قطع میشود. میگویند خاک بر سر شرکت ابرآروان که در این پروژه همکاری کرد. من نمیدانم ابرآروان چه کار کرده. کسی نمیداند این طرح دقیقا چه بلایی به سر اینترنت می آورد. کسی نمیداند این طرح چه زمانی عملی خواهد شد. من هیچچیز بیشتری از طرح نمیدانم. لابد باید بدانم ولی هیچ انگیزه و رغبتی برای پیگیری ندارم. نشستهام روی تکهای نور روی فرش آبی رنگ یوگا. حس میکنم دنیا جایی برای من ندارد. نه اینکه دنیا در حد من نباشد. نه! من در حد و اندازهی دنیا نیستم. نه خودم نه ملیتم نه نژادم نه جنسیتم نه گرایشم نه هیچ چیزی که بتوان برای آن متر و معیاری تعیین کرد. یک طفیلی خالص. یک به درد نخور. به حرفهای دیشب ح فکر میکنم. به اینکه به نظرش ۲۰۰ هزار دلار درآمد کم است. به اینکه آدمها از جایی به بعد تکلیف خودشان و زندگیشان را میدانند. یا حداقل آدمهای "درست و حسابی" تکلیفشان را میدانند. من نمیدانم. من تکلیفم با زندگی مشخص نیست. یا این زندگی جایی برای من ندارد. به این فکر میکنم که چقدر ناتوانم. چقدر بی ارزش. دست میکشم روی مستطیل نور. گرم میشوم. خودم را بغل میکنم. جسیکا لی توی گوشم از جنگلهای تایوان میگوید. از سبزی بی انتهایش. از کوه. از رطوبت. از مهاجرت. از نوستالژی. از هویتی پیچیده. از مفهوم خانه. از مانع زبانی بین خودش که در کانادا بزرگ شده و پدربزرگی که در چین به دنیا آمد. به تایوان رفت. جنگید. به کانادا رفت و سالهای آخر به تایوان بازگشت. به رمز و راز زبان فکر میکنم. به تک و توک کاراکترهای چینی که اشاره میکند. به اینکه نویسنده چقدر بد و سخت و نامفهوم و گیجکننده نوشته.
به صدای محمد که از اتاق بغل میآید فکر میکنم. و به پایان. و به مرگ. به جنگ.
خبرنگار دست چندم میگوید که جنگ اوکراین فرق دارد. توی دوربین نگاه میکند و میگوید که اوکراین مثل عراق و افغانستان نیست. میگوید که اوکراین ملتی "نسبتا متمدن" است و این فضا را عجیبتر میکند. حس بدبختی میکنم. حس بیچارگی. در فضای مجازی جیغ و داد میکنم و صدا بالا میبرم. ولی همینطور که دستم را در نور تکان میدهم جلوی اشکهایم را میگیرم. جلوی این بدبختی تحمیل شده. این بیچارگی. این سرنوشتی که از نظر سفیدپوستها گره خورده با جنگ. با مرگ. با هجوم کثافت و فلاکت. سرنوشتی که محکوم به شر و نابودیاست. دست میکشم روی نور. فکر میکنم که کاش تا ابد روی این نور مینشستم.
به یک ماه دیگر فکر میکنم. به زمان خداحافظی. به توانی که ندارم. به اینکه دلم از حالا تنگ شده. به صبحهای این خونه فکر میکنم. به گلدانها. به آشپزخانه. به خندهها و گریههامان فکر میکنم. به فیلمهایی که با هم نخواهیم دید. به شهرها و سفرهایی که دور از هم میرویم. خاک بر سرت راحله. خاک بر سر ناتوانت کند. من از ح متنفرم. از اون که توی چشمهایم نگاه کرد و سبک زندگیاش را به من تحمیل کرد و من و همه چیزم را تحقیر کرد.
ح پیام میدهد که امشب برویم خانه او. جوابش را نمیدهم. چند ساعت بعد پیام میدهم که کار داریم و لبخند میفرستم. ح خودش را لوس میکند که دوستم ندارید؟ میزنم زیر گریه. از تنهایی و ناتوانی و عجز خودم در برابر آدمها و جهانی که برایم ساختهاند گریه میکنم. محمد میترسد. بغلم میکند. نوازش میکند. بلندم میکند. من فکر میکنم که دو ماه دیگر از این خبرها نیست.
صبح زود بلند میشود برای کار. من انگار نه انگار ۶ صبح است. خواب از چشمهایم پریده. میبوسمش. بغلش میکنم. توی خواب و بیداری اصرار میکنم که قهوهاش را آماده کنم. بعد برمیگردم توی تخت. غلت میزنم. خبر میخوانم. زندانی. جنگ. تورم. تحریم. مرگ. کسی نوشتهاست که دوباره استخر رفتن را شروع کرده. دلم برایش روشن میشود. برای استخر رفتن یک غریبه در گوشهای از دنیا. بعد استرس مستاجرهای خانه تورنتو را میگیرم و پیامی که برای رییسم نفرستادهام. چشمهایم کمکم روی هم میآید و دو سه ساعت بعد از خواب میپرم. ایمیلهایم را باز میکنم. نوشتهاند دعوت شدهای تا برای اقامت دائم اپلای کنی. دهبار در طول نامه نوشتهاند که این دعوتنامه تضمینکننده اقامت دائم نیست. حالا اپلای کنیم تا ببینیم چه میشود. نوشتهاند ۱۴ روز فرصت دارم مدارک را بارگذاری کنم. نوشتهاند ۱۴روز از همین حالا شروع میشود.
من هول میشوم. باورم نمیشود. حتی نمیدانم خوشحالم یا ناراحت. من، یک کله سیاه غیرمتمدن با انواع بیماریهای روحی و اضطرابهای دائمی که برای همیشه بخشی از روانم را بلعید. من را دعوت کردهاند برای اقامت. دعوتی که شاید ۵۰ درصد مشکلات این ۶-۷ سال بود. ۵۰ درصد دردهای این ۶-۷ سال. باورم نمیشود که روزی درآینده با خودم فکر میکنم که اول مارچ ۲۰۲۲ روز رهایی از بخش بزرگی از دردها بود.
شاید هم نبود.
شاید هم هفته بعد باز روی نور نشسته باشم و خودم را بغل کرده باشم.
دست و رو نشسته. دستشویی نرفته. صبحانه و قهوه نخورده، گوشواره "گربه سیاه با قلادهای از الماس" را که حدودا ۲ ماه پیش در ازای ۴ دلار از داروخانه خریدم میاندازم. فکر میکنم که شاید روزهای بهتری پیش رویم باشد.
مامان عادت داره حال خودش و خونه و ما رو گره بزنه به خوراکی. شبهای زمستون که سرد میشد و برفی و ما پای شبکه خبر منتظر اعلام تعطیلی مدارس بودیم، یهو از جاش بلند میشد و میگفت برم شلغم بار بذارم فردا صبح خیلی میچسبه. اگر از شب قبل شلغم بار نمیذاشت، صبحهای سرد پاییر و زمستون میومد بیدارمون میکرد و با یه حال هیجانزدهای میگفت بلند شید که صبحونه فرنی داغ و خوشمزه داریم. عصرها که برمیگشتیم خونه برامون شیر گرم میکرد و با دو تا دونه حبه قند میداد دستمون. میگفت بچه که بوده یه بار زمستون میرن مشهد. صبح زود توی سرما که میرفتن برای نماز، باباحاجی از دست فروش دم حرم براشون یه لیوان شیر داغ با قند گرفته بود. میگفت هنوز هم گرمای شیرینش رو حس میکنم. جمعهها اگر یکم هوا خنک بود، پا میشد آش درست میکرد. آش رشته. آش ترخینه. آش سرماخوردگی که هیچوقت نفهمیدم چیه. اول بهار میرفت یه گونی ریواس سبز و صورتی تازه میخرید میاورد میشست جلوی تلویزیون. همینجور که بازی پرسپولیس رو دنبال میکرد ریواس پاک میکرد میذاشت کنار برای خورش و مربا. پاییز که میشد کیلو کیلو به تازه میخرید و بالنگ، مربا درست میکرد و خورش برای بهار و تابستون و همینطور که بوی به و بالنگ خونه رو برداشته بود یه ذرهاش رو م میمالید روی نون سنگ داغ و تازه و عصرونه میداد دستمون. تابستون که میشد و همه از گرما له له میزدیم، یه شب در میون به جای شام، هندونه و خربزه و گاهی طالبی رو میذاشت وسط با پنیر لیقوان و نون بربری میداد بخوریم.
از همین چیزها بود که آروم یاد گرفت خوراکی میتونه تجسم حال بیرون و درون باشه. شاد بکنه ولی شادی رو هم نشون بده. از همین چیزها بود که از همون دیشب که طوفان و برف بود، وسط کلی فکر و خیال میدونستم امشب باید آش بذارم. میدونستم اگر آش نذارم یه چیزی ناقصه. میدونستم برف بیرون بدون بوش آش ناقصه. آش رشته هم بدون هوای سرد و برفی مزه نمیده.
کشک نداشتم. عرق نعنا سوخت. رشتهها رو یادم رفت نصف کنم. ولی اون آشی که باید پشت صحنهی تصویر کارت پستالی از برف رو تکمیل میکرد پخته شد. خورده شد. حس و حالش خونه رو برداشت.
صدای باد توی خونه پیچیده. شیشه پنجرهها تکون میخوره. چراغ بالای گاز روشنه. نشستم روی مبل سفید و نرمی که بعد از کلی بالا و پایین با هم و به طور مجازی خریدیم. میم خوابیده. تا هشت شب کلاس آنلاین بود. وسط کلاسش و بعد از مدتها که کمی ابرها کنار رفته بودن آفتاب شروع کرد به غروب کردن. آسمون اول آبی بود، بعد ترکیبی از آبی و لیمویی. زرد و خردلی. گلبهی. صورتی. یاسی. بنفش و آروم آروم نارنجیها تا انتهای خونه رفتن. من عکس میگرفتم. اون میخندید. بعد با هم عکس گرفتیم. کمی رقصیدیم و فیلم گرفتیم. روی مبل محکم همدیگه رو به آغوش کشیدیم و باز درحالی که نور آفتاب دم غروب توی چشممون بود قهقهه زدیم و عکس و فیلم گرفتیم. پرسید توییتت رو کردی؟ گفتم آره و دوباره به کل داستان اوبر و اسلحه خندیدیم. من توی تاریکی با گوشیم ور رفتم و کمی مواد غذایی خریدم تا کلاسش تموم شد. بعد با هم عدس پلوی تپلی که از دو شب قبل مونده بود رو خوردیم. چراغهای خونه رو کم کردیم و انیمیشنی که میم مدتها بود اصرار میکرد باهم ببینیم رو شروع کردیم و کلی دوتایی خندیدیم، گریه کردیم و ته دلمون غنج رفت. باد محکمتر از قبل میخورد به شیشه و برمیگشت. حالا میم خوابیده. من بیخواب اما با چشمانی دردناک از خستگی با چراغی کوچک نشستم روی مبل سفید و نرمی که بعد از کلی بالا و پایین با هم و به طور مجازی خریدیم. قرار بر خوندن کتاب بود اما تمامی اضطرابها از گوشه و کنار خونه آهسته راهشون رو پیدا میکنن و از اعماق تاریک شهر، کورمال کورمال میخزن زیر پوست. اگر هرگز کار پیدا نکنم؟ من چه موجود بی خاصیتی هستم. چه ناتوان و به درد نخور. چه بی هدف و بی آینده. چه موجود اضافی برای دنیا و آدمها و عزیزانم. چه موجود بیمزه. بینمک و نچسبی. ذهن خسته و بیمارم توان جنگیدن با این افکار رو نداره و فقط با خودش تکرار میکنه که روح و روانم پر از زخمهای کوچک و بزرگه که آروم آروم درحال بسته شدن هستن ولی جاشون هنوز درد میکنه و کبوده و خون روشون دلمه بسته. به خودش یادآوری میکنه که ته دلم غم داره. ته دلش هنوز غم داره.
ذهنم درد میکنه. بدنم درد میکنه و خوش خیالانه فکر میکنم که ده روز برای عبور از اون همه اضطراب، کافی و حتی بیش از حد کفایته.
خوش خیالانه.
نشتستهام روی صندلیهای پلاستیکی سفید و آبی در اتاقکی محبوس و جدا افتاده از همه. کلاه صورتی چرک رو که دو سه هفته پیش در یک حراجی خریدم توی دستام میچرخونم. موهام ژولیده و زشت چسبیده کف سرم. همین که قابل کنترل هستن کافیه. اتاقک، بدون پنجره است و پر از صندلی با دهها پوستر از شهرهای مختلف آمریکا. نیویورک. لس آنجلس. وگاس. شیکاگو. دی سی. پر از رنگ و نور و زرق و برق. روی دیوار سمت راست نوشته که هیج افسری حق توهین و بازداشت غیرقانونی نداره. یا چیزی شبیه به این. و هشدار دادن که در صورت بروز مشکل با فلان شماره تماس بگیریم. بعد همین هشدار رو به شکلهای مختلف روی چند برگه دیگه هم نوشتن. روی دیوار روبرو، درست بغل راهرو پر نور و دراز نوشته که اگر انگلیسی بلد نیستیم هیچ مشکلی نیست و زیرش به چندین و چند زبان از جمله فارسی نوشته سلام و یادآوری کرده که حق گرفتن مترجم داریم. یه دونه لواشک پذیرایی میذارم گوشه لپم و بلند میشم که زبونهای روی دیوار رو با دقت بیشتر نگاه کنم که میبینم زیر سلام به فارسی نوشته دَری. توی دلم میخندم که منو باش فکر کردم دلشون برای ایرانی جماعت سوخته. برمیگردم روی صندلی. تلویزیون بالای سرم که نزدیک به سقفه وضعیت آب و هوایی در اقصی نقاط دنیا رو نشون میده و زود میره روی تبلیغ نوشیدنی انرژیزا و بعد یک سری کامیون وارد صحنه میشن که حوصله ندارم دقت کنم چه ربطی به نوشیدنی دارن. نور اتاق سفیده. دلم میخواد اضطراب داشته باشم ولی ندارم. اضطراب داشتن رو بلدم. بیحسی رو نه. شاید هم اینقدر اضطراب دارم که بیحس شدم. در باز میشه و آقایی هیکل گنده، مردی جوان و سفیدپوست رو هدایت میکنه داخل. تعجب میکنم. مرد سفیدپوستی که واضحه انگلیسی زبانه اینجا چه کار میکنه؟ با خودم فکر میکنم که قاعدتا باید گشنه باشم ولی نیستم. حوالی ۷-۸ صبح یک تیکه نون تست رو خالی خالی به زور جویدم و با کمی قهوه پایین دادم. ولی هنوز اشتها نداشتم و برام عجیب بود. من آدم "صبحانه به هر قیمتی و در هر شرایطی" هستم. شب قبل هم چیز خاصی نخورده بودم. همینطور که چمدون میبستم و وسایل رو جمع میکردم و توی کمد و انباری جا میدادم و برای آخرین بار ظرفها و لباسها رو میشستم، با بی میلی برگر و سیبزمینی خوردم و یک قلپ چای سیاه. صبح، گلها رو برای آخرین بار آب دادم. تخت رو مرتب کردم. وسایل شخصیم رو توی کوله گذاشتم. لباسهای داخل چمدون و کتابهایی که قرار بود ببرم رو یک بار دیگه بررسی کردم. زیپشون رو کشیدم. جعبهها و وسایلی که قرار بود برن زیرزمین رو با بدبختی بردم پایین. یک نگاه دوباره به کابینتها انداختم. به دستشویی. آفتابه، یا همون آبپاش صورتی، هنوز گوشه دستشویی بود. دم رفتن میذاشتمش توی کمد. بافتنی سبز گل و گشادم رو تن کرده بودم با شلوار ورزشی بادمجونی و چسبون. کلاه صورتی چرک رو که دو سه هفته پیش در یک حراجی خریدم میکشم روی سر. گوشی رو باز کردم و لیست کارهای لحظهآخری رو مرور میکنم. به نظر میاد که همه چیز رو به دقت انجام دادم به جز فرستادن نسخه آخر قرارداد خونه برای کارولینا و رجیس. زوج برزیلی که خونه رو برای سه ماه اجاره کرده بودن ولی درست و حسابی پیش پرداخت رو نمیفرستادن. نکنه قراره سرم کلاه بذارن؟ برای دهمین بار حساب و کتاب کردم و با خودم تکرار کردم که در این لحظه اونی که میتونست کلاهبردار باشه من بودم. چرا که اونها ۱۰۰۰ دلار ریخته بودن و من میتونستم با این پول فرار کنم و اونا هم دستشون به جایی بند نباشه. پردههای خونه رو تا نصفه پایین میارم. شهرام پیام میده که رسیده. جواب میدم که فکر میکردم قرارمون ساعت ۱۰.۵ باشه. پیام داد که درسته و اون نیم ساعت زودتر اومده و من در کمال آرامش کارهام رو بکنم و هر وقت راحت بودم بیام دم در. تشکر میکنم. با وسواس دوباره همه چیز رو نگاه میکنم. قفسه. تخت. کشو. مبل. میز. کتابخونهها. آشپزخونه. توالت. قابهای روی دیوار. با خودم فکر میکنم که چه خوب شد خونه رو به مهتاب ندادم وگرنه همه اینها رو باید توی جبعه میکردم. Roheli؟ های. هاو آر یو تودی؟ فالو می پلیز.
همراه مرد درشت اندام داخل اتاقکی پر نور میشم. در رو پشت سرم باز میذاره و محترمانه شروع به سوال و جواب میکنه.
اوایل دسامبر آگهی خونه رو تنظیم کردم و گذاشتم گروههای مختلف. یکی دو نفر همون اول کار قیمت پرسیدن ولی بعدا خبری ازشون نشد. در اوج بیقراری و "اگه خونه اجاره نره پول ۳ماه رو از کجا بیارم که برم پیش میم؟" بودم که دوستی پیام داد که دوست مشترکمون مهتاب قصد اجاره موقت خونه در تورنتو رو داره و شمارهات رو بهش دادم. به مهتاب پیام دادم. گفت که امروز تورنتوعه و میتونه خونه رو ببینه. گفتم سر کارم و نمیشه، اما اگر بخواد میتونه بیاد کتابفروشی تا کمی صحبت کنیم. اومد. از سال ۴ام لیسانس ندیده بودمش. فرق کرده بود اما نه خیلی. خوش و بش کردیم. گفت که قصد داره بره آمریکا و منتظر خبر از شرکت ایکسه. گفت که دوماهی بیشتر خونه رو نمیخواد و با قیمت هم مشکلی نداره. گفت که این موقعیت که همدیگه رو میشناسیم خارق العادهاست و محله هم که عالی. گفتم که خیلی خوشحال میشم خونه و وسایلم رو به آشنا بدم و خیالم راحت باشه. برام چای گرفته بود. چای خوردیم و قرار شد که خبر بده. فردا پیام داد که گزینه دیگهای هم مطرحه و فعلا روش حساب نکنم و اگر امکان داره عکسهای بیشتری از خونه براش بفرستم. خونه رو خوشگل و تمیز کردم و عکس فرستادم و با روی گشاده تاکید کردم که خیلی دوست دارم بتونیم قرارداد ببندیم و اون باز گفت که فعلا به پیدا کردن مشتری ادامه بدم چون شاید اون خونه دیگهای رو بخواد. آگهی خونه رو توی فیسبوک گذاشتم. ۴-۵ تا پیام گرفتم از آدمهای مختلف ولی اهمیتی ندادم. چند روز بعد باز قرار شد مهتاب بیاد تورنتو. بهش گفتم که خودم سر کارم ولی همسایه/دوستی دارم که میتونم کلید رو بهش بسپرم تا خونه رو بهش نشون بده. استقبال کرد. شب تا صبح خونه رو سابیدم. کلید رو دادم به دوستم و رفتم. ظهر همسایه خبر داد که مهتاب بهش گفته دیرتر میاد. مهتاب به من پیام داد که مشکل اصلیش وسایل خونهام هست. گفت که وسیله زیاد داره و آیا مثلا میشه که کتابهام رو جابه جا کنم؟ قرار بود خونه رو با وسیلههاش اجاره کنه. گفتم نه! ولی باز اگر میخواد میتونه خونه رو ببیینه. یک ساعت بعد همسایه گفت که مهتاب پیام داده کلا نمیرسه بیاد. از همسایه بابت علاف کردنش عذر خواهی کردم ولی چند ساعت بعد باز مهتاب پیام داد که کارش جور شده و میره که خونه رو ببینه. به همسایه زنگ زدم. طفلک گفت که مشکلی نداره ولی چون مشغول کارهای خودش بوده پیام مهتاب رو ندیده. مهتاب خونه رو دید. همسایه پیام داد که مهتاب اومد ولی خیلی دو به شک بوده. پیام صوتی همسایه رو گوش میدادم که مهتاب پیام داد. گفت که گزینههای دیگهاش کنسل شده و خونه من رو میخواد و مشکل اصلیش وسایله. پرسید که آیا میتونم یه کمد لباس دیگه براش خالی کنم و خونه رو از "وسایل شخصی مثل عروسکها خالی کنم؟" اونقدر خوشحال بودم که گفتم تلاشم رو میکنم. یه کمد لباس هم اگر بخواد میتونه بگیره (که گفت نمیگیره و عملا غیرمستقیم از من خواست براش کمد بخرم) و خلاصه قرار شد دو روز بعد سر قرارداد حرف بزنیم. خوشحال رفتم خونه همسایه تا چای بخوریم. صادقانه گفت که با مهتاب حال نکرده. بهش گفتم که مهتاب گفته یه کمد اضافه میخواد و گفته وسایل شخصیم رو بذارم توی زیرزمین. همسایه کمی حرفش رو مزه مزه کرده و در نهایت گفت که تصمیم نهایی با خودمه ولی اگه خودش بود خونه رو به مهتاب نمیداد. در جوابش گفتم که تازه مهتاب خونه رو برای ۲ ماه میخواد و یعنی یه ماه آخر خونه خالیه و پول اجاره از جیبم میره. صبح به مهتاب پیام دادم که اگر امکانش هست دست نگه داریم چون مشتریهای دیگه هم هستن که خونه رو سه ماه میخوان و با کتاب و کمد مشکل ندارن. پیام عصبانی داد که کارم خیلی زشت بوده و "امیدواره که اجاره خونه خوب پیش بره ولی کلا حرکتم قشنگ نبوده چون قول و قرار داشتیم؟!!" پیامش رو باز نکردم. درجا به مشتری برزیلی و چینی پیام دادم و قرار شد فرداش خونه رو ببینن.
ریچل و کاترین از برنامههای سفر پرسیدن. گفتم که قراره سه ماهه برم،شرایط و شهری که میم توش زندگی میکنه رو ببینم و بعد اگر همه چیز خوب بود برگردم وسایلم رو بردارم و برای همیشه برم. توضیح دادم که سختمه ناگهانی کانادا رو ترک کنم و برای همشیه با یک ویزای سینگل و بدون شغل برم آمریکا. کاترین گفت بلیط برگشت خریدی؟ گفتم نه و وقتی برسم آمریکا میخرم. ریچل گفت که به نظرم میری و دلت نمیاد برگردی و برای همیشه میمونی. بعد اضافه کرد که تازه آمار آمیکرون اصلا خوب نیست و معلوم نیست قراره چی بشه دوباره. توی دلم خالی شد. کاترین گفت که توی فرودگاه گیر نمیدن؟ گفتم به چی؟ گفت به اینکه بلیط برگشت نداری! گفتم بعیده. ریچل اضافه کرد که آخه تو ایرانی هستی و همونطور که بیدلیل بهت ویزا نمیدادن شاید سر اینم داستان کنن. قلبم تند تند میزد. داغ کرده بودم و دلم میخواست ماسکم رو بکنم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم بعیده گیر بدن. کاترین همینجور که کار مشتری رو راه مینداخت گفت که به هرحال حواسم رو جمع کنم و مدارکم کامل باشه که اگر خواستن سر مرز گیر بدن مشکلی پیش نیاد. کارتون سنگین کتابهای پنگوئن رو بغل کردم. بردم پشت کتابفروشی. ماسکم رو برداشتم. یه شکلات خوردم. جلوی بغضم رو گرفتم. آب زیادی خوردم. ماسکم رو دوباره زدم. قیچی رو برداشتم. جعبه رو باز کردم. کتابهای آشپزی رو بیرون کشیدم و شروع به دستهبندی کردم.
اسم بابات چیه؟ اسم مامان؟ آدرس خونه؟ شوهرت کجا کار میکنه؟ خواهرت کجاست؟ ویزای قبلیت چرا ریجکت شد؟ میتونم بپرسم چرا حدود دو سال از شوهرت دور بودی؟ خنده عصبی میکنم. موهام رو کنار میزنم و میگم: چقدر وقت دارید تا همه چیز رو تعریف کنم؟ پاندمی شد. مرزها بسته شد. ویزای کانادام تموم شد و دو سال طول کشید تا دوباره همه مدارکم رو جور کنم. توی دلم ولی میخواستم بگم چون ایرانیم. چون ۶ ساله زندگیم به خاطر ویزا روی هواست. چون دیواری کوتاهتر از دیوار ایرانی جماعت پیدا نمیشه برای ظلم و سرکوب. نگفتم ولی. یه لواشک پذیرایی دیگه از کیف درآوردم و همونطور که افسر مرز تند تند مینوشت، گذاشتمش گوشهی لپم. پشت چشمام دم کرده بود و خیس بود. کلاه صورتی چرک رو که دو سه هفته پیش در یک حراجی خریدم از توی کیف کشیدم بیرون و دوباره گذاشتم روی سرم.
صبح دوشنبه میم پیام داد که استادش گفته نیاد بیمارستان. قبل از اینکه پیام صوتیش رو کامل گوش بدم رفتم سراغ پیام مشتریهای برزیلی و چینی. برزیلی گفته بود که میتونه شب بیاد خونه رو ببینه. چینی گفته بود که تورنتو نیست و میتونه تماس تصویری داشته باشه. پیام صوتی میم رو باز کردم. گفته بود که حالش خوب نیست. درد سینه و سر داره و احتمالا کروناست و با اینکه هنوز تست نداده ولی شاید بهتر باشه که من به جای خونه اون، به محض ورود به آمریکا برم خونه خواهرم. پیام دادم که خوب میام اونجا قرنطینه میکنیم. پیام داد که خطرناکه و عاقلانه اینه که من نرم اونجا. حس کردم اون لحظه فرو ریختم. به زور لباس پوشیدم. لقمه رو دادم پایین. قهوه رو خورده نخورده ریختم دور. اشکام رو پاک کردم. ماسکم رو زدم. هوا -۱۷ درجه بود و برفی. تمام طول مسیر تا کتابفروشی آروم گریه کردم. مهتاب که به نوعی نفرینم کرده بود که خونه اجاره نره. کاترین معتقد بود که دم مرز بهم گیر میدن و راهم نمیدن. ریچل هم فکر میکرد که به خاطر بالا رفتن آمار کرونا مرزها بسته میشه و من هرگز نمیتونم برگردم کانادا و بعدا مجبور میشم بگم کسی وسایل خونه رو برام بفرسته آمریکا. مامان و بابا مدام ازم میپرسیدن که چرا دارم موقت میرم و قطعا تهش پشیمون میشم و بهترین کار اینه که همه چیز رو بفروشم و کار و زندگیم رو ول کنم و برم پیش شوهرم. "آخه تا کی میخوای اینجوری زندگی کنی؟" مامان میگفت. بعد بابا به مامان تذکر میداد که رعایت کنه و خودش میپرسید که آیا دانشگاه محمد یه برنامه دکتری نداره که من بتونم براش اقدام کنم و همون جا بمونم؟ بیرون کتابفروشی ایستادم. اشکام رو پاک کردم. دماغم رو بالا کشیدم. با خودم فکر میکنم که باید الان چند پک به سیگار نداشته میزدم و بعد کون سیگار رو که هنوز نارنجیه مینداختم روی زمین و با کف پوتینم له میکردم. ولی بدون اینکه سیگاری رو له کنم رفتم داخل و تا برسم به ته کتابفروشی به همه مشتریها یک دور سلام کردم و سریع از پلهها رفتم پایین تا برسم به زیرزمین. وسایلم رو سریع گذاشتم و برگشتم بالا.
ببخشید میتونم بهتون کمک کنم؟ آره لطفا. میخوام برای خواهرزادههای ۶ و ۱۰ سالهام کادو بخرم. یکیشون عاشق رمان تصویری هست. اون یکی عاشق بلایای طبیعی. سیل. زلزله. آتشفشان. خودش با خودش میخنده و با خجالت ادامه میده که چیزی درباره بلایای طبیعی دارید که جدید باشه؟ باهاش میخندم و میگم که مطمئنم میتونیم یه چیزی براش پیدا کنیم.
میم پیام میده که بهتره و تونسته وقت تست بگیره برای چهارشنبه. ناراحتم یا عصبانی یا گیج. نمیدونم. جواب میدم که خدا رو شکر. براش مینویسم که پس شاید بهتره قبل از عوض کردن بلیط صبر کنیم تا جواب تستش بیاد و اینکه من ترجیح میدم بعد از دو سال برم پیش خودش و نه خواهرم. مینویسم که دلم تنگ شده و دیگه نمیتونم. همون طور که دارم از سرما میلرزم (چون هر دو در رو برای جریان هوا باز گذاشتیم) و کتابهای روی میز رو مرتب میکنم، کاترین میپرسه که آیا خونه اجاره رفت؟ داستان مهتاب رو براش تعریف میکنم که آقایی سرش رو میندازه پایین و بدون ماسک داخل میشه و تند به سمت قسمت کودکان میره. بهش تذکر میدم و ازش میخوام که ماسکش رو بزنه. با بی ادبی میگه که واکسن زده و معافیت پزشکی برای ماسک داره و ما به صورت قانونی اجازه نداریم مجبورش کنیم. توضیح میدم که کسب و کار خصوصی هستیم و اجازه داریم که بهش بگیم ماسک بزنه. کمی گستاخ میشه و میپرسه که اگر دولت بگه نسبت به فلان نژاد تبعیضآمیز برخورد کنیم گوش میدیم؟ جرمی که میبینه من نمیتونم دعوا کنم وارد گفت و گو میشه و خیلی جدی توضیح میده که این حرف بیربطه و اگر این آقا نمیتونه ماسک بزنه خیلی راحت میتونه از ما خرید نکنه. از جرمی تشکر میکنم. از رفتار مرد شوک شدم. از دست خودم که اینقدر بی زبونه حرص میخورم. پیام رجیس، مشتری اجاره خونه رو میبینم که نوشته یک ساعت دیرتر میرسه.
گاز رو همون موقع که مهتاب میخواست بیاد سابیدم و نمیخوام دوباره کثیفش کنم. یک غذای چرب و چیل سر راه میگیرم و همینطور ایستاده شروع میکنم به خوردن. یکی از سریالهای قدیمی رو پخش میکنم و مشغول جمع کردن وسایل آشپزخونه و لباسها میشم. توی دلم خدا رو شکر میکنم که دو تا مهمونی این هفته رو از ترس کرونا لغو کردیم و سعی میکنم به تست روز جمعه برای اجازه پرواز فکر نکنم. اگر این دم آخر تستم مثبت بشه و نتونم سوار هواپیما بشم؟ ویزام ۱۰ روز دیگه منقضی میشد و معلوم نبود بعدش چی بشه. سریع ذهنم رو منحرف میکنم و به اتفاقات خوب فکر میکنم. کتابفروشی به شدت شلوغ و سرده و هر روز خسته و کوفته میرسم خونه. میم و باقی همکارها توصیه کرده بودن که هفته آخر رو مرخصی بگیرم ولی من به پولش نیاز داشتم. اگر خونه اجاره نمیرفت؟ روز قبل تا ۸ شب شیفت بودم و ۹ شب برگشتم و بلافاصله یه دستی به سر و گوش خونه کشیدم تا مشتریها بیان. رجیس پیام داد که رسیدن مترو. قبلا گفته بود که دو تا مهندس هستن از برزیل ولی نمیدونستم اون یکی زنه یا مرد. توی راهرو صدای پاشون رو شنیدم که نزدیک میشدن. توی چشمی نگاه کردم و دیدم که یه مرد و یک زن دارن نزدیک میشن. زن و شوهر بودن و به سختی انگلیسی حرف میزدن. چیزی توی لباس پوشیدن و نگاه مهربونشون بود که به دلم نشست. اونقدر به دلم نشست که هول شدم و گفتم اگر همین الان خونه رو بگیرن بهشون تخفیف میدم. میم بعدا گفت که چرا یهو احساساتی شدی و اصلا چطور اعتماد کردی و باعث شد تا لحظه پرواز ۱۰۰۰ بار تصمیمم رو زیر سوال ببرم. رجیس ولی تشکر کرد و گفت که فعلا یکی دو تا آپشن دیگه هم دارن و حالا فعلا باقی ساختمون رو ببینیم. باشگاه و استخر رو نشون دادم. به نظرم میومد که خوششون اومده. رجیس تشکر کرد و باز میخواست تکرار کنه که گزینههای دیگه هم هست ولی خانمش جلوش رو گرفت و گفت همین خونه عالیه. گفتم جدی؟ گفت آره خیلی خوشم اومده. ناگهان کرونا و همه چیز رو فراموش کردم و ناگهان با تمام وجود بغلش کردم و بعد که معذرتخواهانه رهاش کردم دیدم چشماش پر از اشک شده. رجیس سر زنش رو ماچ کرد و گفت که بیاین دوباره همدیگه رو بغل کنیم و دوباره همدیگه رو بغل کردیم. تازه ۴۰ روز بود که رسیده بودن تورنتو و میتونستم حجم غربت رو در چهرههای برزیلیشون ببینم. بهشون گفتم که چقدر اضطراب خونه رو داشتم و حالا که این کار تیک خورده میتونم به کارهای دیگه برسم. کارولینا هم گفت که چقدر ذهنشون درگیر پیدا کردن خونه بوده و حالا میتونن برای سه ماه نفس راحتی بکشن. قرار شد قرارداد رو براشون بفرستم و اونا هم به زودی اولین اجاره و پیش پرداخت رو ارسال کنن. رقص کنان تمام پلهها رو تا خونه رفتم. غذام رو خوردم. با میم که حال ندار بود حرف زدم و با حال خوب خوابیدم تا فرداش به کارهای اداری و لحظه آخری برسم.
به نظر میومد سه شنبه روز خوبی باشه. به نظر آروم بودم و قرار بود ۴شنبه و ۵شنبه کل خونه رو جمع کنم. قبل از خواب ولی شروع کردم به مرور کارهای دم آخری و هر چی بیشتر بهشون فکر کردم بیشتر اضطراب گرفتم و هر چی بیشتر اضطراب گرفتم تپش قلبم بالاتر رفت و اینقدر بالا رفت که به گریه افتادم و اینقدر گریه کردم که ترسیدم و فقط با تلاش زیاد گوشیم رو پیدا کردم. سریالی که سر شب میدیدم رو پخش کردم و خزیدم زیر پتو. با دو دست روی بازوهام زدم و با خودم تکرار کردم که درست میشه. همه چی آخرش درست میشه.
۴-۵ صبح خوابم برد.
دو تا چمدون رو میکشم تا دم آسانسور. در رو قفل میکنم. یه نفس عمیقی میکشم و زیر لب بسم الله میگم و دکمه آسانسور رو میزنم. تا میرسم پایین گوشیم زنگ میخوره. شهرام میپرسه که آیا توی خونه ویلایی هستم یا آپارتمان. میگم آپارتمان. میپرسه که آیا در خونه چوبیه؟ میگم شیشهای. شهرام، رانندهای که قرار بود بیاد دنبالم بریم فرودگاه، مضطربه و خبر میده که آدرس رو اشتباه رفته و با سرعت به سمت من میاد و نگران نباشم و ۲۰ دقیقه دیگه اونجاست. ساعتم رو نگاه میکنم. دلم میخواد اضطراب داشته باشم ولی ندارم. اضطراب داشتن رو بلدم. بیحسی رو نه. شاید هم اینقدر اضطراب دارم که بیحس شدم. به شهرام میگم که هیچ نگران نباشه و مواظب باشه و تند نیاد. ازم تشکر میکنه و تماس قطع میشه. چمدونها رو دوباره میکشم تا بالا. در خونه رو باز میکنم. کفشهام رو درمیارم. آفتابه رو از گوشهی کمد درمیارم و تصمیم میگیرم دوباره و برای آخرین بار برم دستشویی.
افسر مرز بعد از ۱ ساعت سوال و جواب بالاخره پاسپورتم رو پس داد. گفت که امیدواره دفعه بعدی اینقدر کارم طول نکشه. خیلی آروم میپرسم که میتونم برم؟ سرش رو تکون میده. در رو برام باز میکنه. مسیر خروج رو بهم نشون میده. در که پشت سرم بسته شد سریع به میم پیام میدم که ولم کردن و گویا همه چیز حل شده و ۴۵ دقیقه دیگه پروازه و دارم از گشنگی میمیرم و شدیدا جیش دارم و زنگ میزنم و همه چیز رو تعریف میکنم ولی گویا فعلا اومدنی شدم و بعد کلاه صورتی چرک رو که دو سه هفته پیش در یک حراجی خریدم میذارم توی جیب جلوی چمدون و میگردم دنبال کافه و دستشویی. فکر میکنم اینبار قراره که همه چیز به خیر بگذره.
حدود ۱۱ صبح با چشمهای پف کرده از گریه و سر درد شدید بیدار میشم. گوشی کنار صورتم بود و سریع یادم میاد که دیشب چه اتفاقی افتاده. میم پیام داده که چرا تا سحر بیدارم بودم و آیا حالم خوبه؟ بلند میشم و با بدبختی قهوه درست میکنم. چیز زیادی توی یخچال نیست. دو تا نون تست رو گرم میکنم و باقیمونده کره رو میمالم روش. گوشیم زنگ میخوره. جا میخورم. جواب میدم. عین تماس گرفته. حالم رو میپرسه. بعد یادآوری میکنه که دو سه ماهی ازشون دوری میکردم. عذرخواهی میکنم و میگم که صحبت با آدمها بهم اضطراب فلجکننده میده. (با بیرحمی) میگه که امروز که کتابفروشی نیست و کمی اضطراب ایرادی نداره و ادامه میده که دوست داشته باهام حرف بزنه و آیا الان وقت خوبیه؟ چشمهام هنوز از شب قبل درد میکنه و پف داره. لنگ ظهره و من به اندازه یک هفته کار دارم ولی بهش میگم که مشکلی نیست و میتونیم حرف بزنیم. عین میگه که به نظرم کار اشتباهی میکنم. میگه که اوضاع خوب نیست. مرزها هر لجظه در حال بسته شدنه و منطق حکم میکنه وسایلم رو جمع کنم و برای همیشه برم آمریکا. حرف که میزنه ناخودآگاه گریه میکنم و حالت تهوع دارم. میپرسه نظرم چیه؟ میگم چی بگم والله؟ من که نظرم مشخصه. میپرسه که چی مانع میشه برای همیشه نرم آمریکا؟ آب دهنم رو قورت میدم. نفس عمیق میکشم. مکث میکنم ولی جواب نمیده و بغضم میترکه. میون گریه و اشک توضیح میدم که لب مرز فروپاشی روانی هستم. بهش میگم که استرس دیوونهام کرده. بهش میگم نمیفهمه زندگی روی ویزا و ندیدن میم برای دو سال یعنی چی. بهش میگم که توی این دو سال این کتابفروشی منو از دیوانگی نجات داده. بهش میگم که نمیدونم اگر خونه و کتابفروشی و شهر و همه چیز رو ازم بگیرن چطور متصل بمونم به زندگی. بهش میگم که نگران سلامت روانم هستم. میخوام بگم که شب قبل افکار خودکشی داشتم اما نمیگم. به جاش میگم اگر یهو همه چیز رو ول کنم بیام نمیدونم چی میشه و چه بلایی سر خودم میارم. سکوت میکنه. گریهام شدیدتر میشه. میپرسه فکر میکنی الان حالت خوبه؟ میگم فکر میکنم بهترم. میگه به هر حال وظیفهاش این بوده که زنگ بزنه و این حرفا رو بزنه. تشکر میکنم. سلام به ف و بچهها میرسونم و خداحافظی میکنم. تماس که قطع میشه مچاله میشم توی خودم. ضجه میزنم. انگار تمام وجودم رو آتیش گرفته. خودم رو به سختی میکشم به آشپزخونه. قهوه میریزم و گریه میکنم. آب میخورم و گریه میکنم. به میم پیام میدم که چی شده. زنگ میزنه. دلداریم میده. هنوز جواب تستش نیومده.
بابا توی گروه نوشته ساعت پروازم چیه؟ مامان پیام خصوصی داده توی اینستا که چه خبر؟ مریم خبری فرستاده از یورونیوز که آمریکا نصف پروازهای روز کریسمسش رو لغو کرده و چه خبر از پرواز من؟ خندیدم و نوشتم هنوز چیزی به من نگفتن. امیدوارم لغو نشه. لبخند فرستاد و گفت که انشالله همه چیز خوب پیش میره. از اینکه همه در انتظار و هیاهوی سفرم بودند دل پیچه گرفتم. میم ولی خبر داد که جواب تستش منفیه. از جا میپرم. براش مینویسم که چقدر خوشحالم و نمیدونم از این خوشی چی کار کنم؟ هوای بیرون سرده. آخرین روز قبل از تعطیلاته. یقه اسکی سرمهای با طرح شکلاتهای کریسمسی رو میپوشم. شلوار سیاه. پوتین و شالگردن. آخرین کتابهای قرض گرفته رو توی کیسه میذارم. کیفم رو بر میدارم و شاد و خوشحال راه میفتم سمت کتابفروشی. برای آخرین بار در مدتی طولانی. کتابفروشی نیمه شلوغه. درها مثل یک هفته گذشته بازه و هوای داخل سرده. ماسکم رو محکم میکنم. با اینکه هیچ علامتی ندارم ولی میترسم لحظه آخری و قبل از تست، کرونا بگیرم. همکارهام یه حال خوش و دم عیدی دارن. همه حال دم عید دارن. سلام میکنم. لیز یه لیوان شامپاین به همه میده. بهشون میگم که جواب تست محمد منفی شده. بعد ولی اضافه میکنم که پروازهای آمریکا یکی در میون در حال کنسل شدنه. آنا مثل همیشه قوت قلب میده. کاترین چهرهاش رو کج و کوله میکنه و یه فحش به وضعیت میده. ریچل ولی یهو میگه که به نظرش من دیگه برنمیگردم و دلش برام تنگ میشه. نمیدونم چرا اینو میگه. نمیدونم از حرف ریچل بود یا از سرما. ولی پشتم یخ میکنه. توی دلم خالی میشه. میخندم و میگم دلت میخواد از دستم خلاص بشی؟
حالا شهرام که بعدا معلوم شد ۳۰ سال توی ایران پزشک متخصص بوده و اینجا راننده شده اومده و رفته. ویزام توی دستمه. از مصاحبه امنیتی لب مرز که همیشه به من گیر میدن رد شدم. تست کرونام منفی شده. پروازم برقراره. خونه اجاره رفته. همه آدمها یک بار بهم هشدار دادن که به نظرشون تصمیماتم غلطه. میم ولی وعده تهدیگ و خورش بادمجون میده. حس میکنم بدنم در این یکی دو هفته اونقدر ضربه خورده که بیحس شده. اومدن تا همین جا هم برام غیر قابل تصور بود. هواپیما کوچیکه. شاید کمتر از ۱۵ نفر مسافر داره. ردیف جلوم دو تا زوج ایرانی و میانسال هستن. مسیر پرواز یک ساعته. پر از چاله چوله. یک جایی اما میره بین کلی ابر گوله گوله و پنبهای. یکهو بی اختیار گریهام میگیره. اونقدر این لحظه. این نقطه برام دور بوده و در رویا که ذهنم نمیکشه. یعنی واقعا تا یک ساعت دیگه بغلش میکنم؟ خوابه یا واقعیت؟ حس میکنم حالا که لحظهاش نزدیک شده انگار نه انگار دو سال بوده. انگار نه انگار توی این دو سال آدمها مردن. بچهها به دنیا اومدن. عاشق شدن. فارغ شدن. شادی بوده درد بوده مرگ بوده. مارچ ۲۰۲۰ انگار کن همین یه ماه پیش. ولی همزمان بیش از دو سال بوده. اونقدر درد و بدبختی و عزا بوده که بیش از دو سال بوده. فکر میکنم که لحظه اول چطور بغلش میکنم؟ چقدر بغلش کنم؟ اون وسط بوسش کنم یا نکنم؟ بعد گریهام شدیدتر میشه. انگار کن که بدنم از زیر حجم فشارها بیرون اومده باشه و نتونه جلوی خودش رو بگیره. تکیه میدم به صندلی. چشمام رو میبندم. آهنگ رو گوش میدم. نور آفتاب از لای پنجره میفته روی صورتم. ایرانیهای ردیف جلو که بعدا فهمیدم مسافر وگاس بودن حتما تا الان متوجه من شدن. کاش میشد بهشون بگم چرا گریه میکنم. کاش میشد برای همه بگم که چرا گریه میکنم.
صدای باد توی خونه پیچیده. شیشه پنجرهها تکون میخوره. نشستم روی مبل سفید و نرمی که بعد از کلی بالا و پایین با هم و به طور مجازی خریدیم. میم خوابیده. قراره فردا واکسن سوم رو بزنم. بالاخره. سر شبی با میم به این نتیجه رسیدیم که به هزار و یک علت قانونی و اداری و کاغذبازی احتمالا این دوری حالا حالاها تموم نمیشه. آه کشیدیم. از خشم نزدیک بود لیوان آب رو بشکنم. بعد میم منو کشید سمت خودش زیر پتو. با هم کشتی گرفتیم. قاه قاه خندیدیم. همدیگه رو اذیت کردیم. قلقلک دادیم. بعد آروم چشمامون رو بستیم. دوباره شیطونی کردیم. خندیدیم. پنج دقیقه خوابیدیم. و بعد بلند شدیم. کمی با آهنگ رقصیدیم و غذا درست کردیم و سر سرخ کردن سیبزمینی نزدیک بود دعوامون بشه. عذرخواهی کردیم. عین خبر داد که آمریکا هشدار داده شهروندانش به کانادا سفر نکنن. غذا رو خوردیم. سنگین شدیم.
همدیگه رو بوسیدیم.
دوباره و محکم بغل کردیم.
و بعد آروم آروم برای خواب حاضر شدیم.
بدنم داره سقوط میکنه.
ترجمه بهتر و دقیقتری از واژه Fail کردن سراغ ندارم.
سقوط واقعی و در همه ابعاد.
اولش شانه و گردن به گیر و گور خورد. بعد معده و روده به غذا واکنش نشون داد و از پا انداخت. مدتیه تپش قلبهای یکهویی به کلکسیون اضافه شده. حالا هم سر دردهای ناگهانی و میگرنی گیرم انداخته. دیشب که توی تاریکی و کف آشپزخونه چمباتمه زده بودم و از دل درد و سر درد و گردن درد ناله میکردم و با بدبختی و کورمال کورمال کمی آب گرم کردم و توی کیسه ریختم و به زور مسکن خوردم و خودم رو کشیدم تا هال، به هیچ چیز نمیتونستم فکر کنم جز اینکه بدنم کم آورده. نمیکشه. و دیگه نمیدونه چطور باهام حرف بزنه که بهش گوش بدم. چطور بگه توان مقاومت و ادامه نداره. چطور بگه بسه. چطور نیازهاش رو باهام درمیون بذاره.
همون جا بود که حس کردم اعضای بدنم مثل چند برج در حال فرو ریختن هست. دونه به دونه. و به زودی کار از علائم هشدار میگذره و من میمونم و شهری ویران و مخروبه.
ریسمان چراغهای رنگی را روشن کردهام. دو تا شمع آتش زدم. بخار از روی چای دارچین و زنجبیل و پر لیموی داغ بلند میشود. خانه تاریک است. صداها خاموش. بیرون سفید است. تکه تکه. پنجرهها از گرما و سرمای مدوام ترق و تروق میکنند. پاهایم زیر پتو گرم میشود. با محمد حرف زدهام. آرام شدهام. صدای تیک تاک ساعت میآید. میروم سراغ استوریهایم. نگاه میندازم به ۱۰-۲۰ نفر اولی که بالای لیست هستند. بعد یادم میفتد به سریالی که دیروز دیده بودم. که میگفت آدمهای بالای لیست بینندگان استوری کسانس هستند که مدام صفحهات را چک میکنند. بعد فکر میکنم که آیا یعنی کدام یکی از اینها مدام حواسش به من است؟ بعد ناگهان دلم میخواست یکیشان میآمد ناشناس پیام میداد که هی فلانی! تمام فکر و ذهن من تویی! بعد فکر میکنم که کاش استاکر داشتم. استاکر بی آزار. بعد از خودم چندشم میشود. بعد حس خواستنی بودن میکنم. گوشی را پرت میکنم سمتی و بوی دارچیشن و هل و زنجبیل و لیمو را میکشم داحل.