تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

هو الخالق التعهد

چهارشنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۳، ۰۸:۲۰ ق.ظ

پا گذاشتم توی مسجد. پیرزن ها دسته دسته نشسته بودن. چادر به سر. آماده. از بچه هاشون میگفتن. از حاج آقا که خونه رو بازسازی کرده بود. از عروس تازه . از نوه های شیطون. پاهاشون دراز بود و وقتشون زیاد. ناخودآگاه بود. دستم رفت به سمتش. درِش آوردم و آروم کردمِش توی دست چپ. کیفم رو گذاشتم . مهر رو برداشتم و الله اکبر. بی هوا و بی توجه بود. دست راستم مدام باهاش بازی می کرد. ساعتگرد. پادساعتگرد. میچرخوندش. حواسم؟ حواسم به خدا نبود. کجای سوره بودم ؟ شایدم هنوز حمد رو میخوندم. نگاه خانومِ چادر گلی به سر قفل شد رو دستای گره خورده به هم. حواسم جمع شد. دستام رو جدا کردم. الله اکبر .رکعت چندم بود ؟ تسبیحات نبود. سوره خوندم. یادمه. شک نکن. دوم بود. سر از سجده برداشتم. دو زانو. مرتب. دو تا دست ها روی دو تا پا ها. اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شریک له . مکث کردم.یادمه که مکث کردم. چشام به مهر نبود. به اون برقِ غریبِ روی دستم بود. شاید حتی سرم رو کمی چپ و راست کردم. لازم بود. و اشهد ان محمدا عبده و رسوله. بزرگیش غریبه؟ ناراحته؟ اذیت میکنه ؟ زشته؟ چیه ؟ چِمه ؟ اللهم صل علی محمد و آل محمد. پا شدم. خودآگاه. دست راستم رفت سمتش. درِش آوردم. گذاشتم توی جیب. سرم رو بالا کردم. سُبحانَ اللهِ والحَمدُ للهِ وَلا اِلهَ الاّ اللهُ. هنوز زود بود. هنوز زمان میخواست. هنوز باید با خودم کنار می اومدم. و اللهُ اکبرُ. شاید نماز بعد. شاید نوبه بعد. شاید مسجد بعد. عجله نکن. وقت هست. 

پی نوشت : دلتنگِ تنهایی های بی دلتنگی.

نظرات  (۳)

:)
هوم؟! تبریک باید بگیم؟ :))
پاسخ:
:)))) حاجی الی گفته که در جریانی :دی پنهان کاری کافیه سپهری ، بیا بیرون ! لو رفتی :دی
این سبک که بین جملات متن، جملات عربی اومده رو دوست داشتم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی