تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

غریبی

پنجشنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۳، ۱۰:۵۴ ب.ظ

صبح بعد از بیدار شدن ، سریع بهشون زنگ می زنم. گوشی رو بر می داره و بازم مثل دفعات قبل از روی صدام می فهمه کی ام. تنها آدمایی که به اسم فامیل مادرم صدام می کنن همین دوستان هستن. مثل دفعات قبل چند صدم ثانیه مبهوت می مونم که آخه چه جوری منو یادش میمونه هر دفعه. بعد از بهت اولیه می پرسم که آیا خانوم فلانی هست؟ و اگر هست وقت داره که بیام سریع کارم رو انجام بده؟ یه زمانی میده و قطع میکنه. بعد از ظهر روی لباس خونه ام یه مانتو می پوشم و یه شلوار جین پام می کنم و بعد از اینکه موهام رو جمع می کنم و یه روسریِ همین جوری رو می اندازم روی سرم، مجله ام رو بر می دارم و راه می افتم سمتشون. پشت در که میرسم خدا خدا می کنم سرشون خلوت باشه. یه بار زنگ می زنم و در باز میشه . میرم تو. صدای سشوار. صدای خانومی که یه سری جنس گذاشته روی صندلی و داره به یه خانومی می فروشه. صدای خانومی که داره درباره ی شماره رنگ موی دفعه ی قبل سوال میکنه. سر و صدای تو آشپزخونه و آرایشگرها که یکیشون زده زیر آواز. صدای یه خانوم پیری که داره از بچه هاش توی کانادا میگه. تا حالا دم عید نیومده بودم. یکم جا می خورم . چشم میندازم تا وسط این همه شلوغی جا واسه نشستن پیدا کنم . خیلی ناز و دخترونه و با حیا از یه خانوم سانتی مانتالی می پرسم که آیا بقلشون خالیه یا نه که خالیه گویا . میام بشینم که سوری خانوم ، همون که آواز میخونه، از تو آشپزخونه میاد بیرون و سلام میده. چطوری خانوم شمس ؟ خواهرا خوبن ؟ مامان خوبه ؟ یه چند ثانیه توی همون شمس اول که به هر حال بهش عادت ندارم گیر می کنم . بعد از گیر اول خیلی آروم و خجالتی تشکر می کنم و می شینم. مثل بچه کوچولو ها یه نگاه کامل به کل اتاق و آدما می اندازم و مثل همون بچه کوچولو ها که همه چیز واسشون جالبه ، با یه ذوق خاصی به تک تک مشتری ها خیره میشم . یکی بند می اندازه. یکی ابرو رنگ می کنه. یکی رفته زیر این سشوار غول آساها. یکی داره موهاش رو فر می کنه. تک تکشون برام جالبه.    بر اندازم که تموم میشه پا میشم که مانتوم رو در بیارم. دیگرون خیلی شیک و خوشگل اومدن و موهاشون رو گرچه کاری نکردن ولی خوب تر و تمیز و مرتبه . پشیمون میشم . من یه لباس خونه ای تنم هست و موهام رو هم که درست درمون نبسته ام . اولین فرق اساسی ام با بقیه همین جا معلوم میشه . یه نیم ساعتی میشینم تا نوبتم بشه. تو همین زمان هی صندلی اصلاح خالی و پر میشه و آدما بدون اینکه از کسی نوبتشون رو بپرسن میرن میشینن تا کارشون انجام بشه . بعد از اون نیم ساعت ، همون سوری خانوم بر میگرده می گه : خانوم فلانی  ، خانوم شمس خیلی وقت منتظر هستن ها ، کارشون رو انجام بدین ! تازه می فهمم که کلا همه بدون نوبت می رفتن میشستن و فقط چون خیلی حس آشنایی با فضا و آدما رو داشتن ، دلیلی برای سوال کردن هم نمی دیدن. من مجله ام رو که هیچ سنخیتی به آدمای اون جا نداشت دستم گرفته بودم و تلاش می کردم تو اون شلوغی یه کار مفیدی جز نشستن بکنم، ولی نمیشد . برام جالب بود که دیگران با وجود این که همدیگر رو نمیشناسن ، چه قدر زود با سوژه های آرایشی و بهداشتی و خونه داری و خرید با هم رفیق میشن و بعضا از چیزایی صحبت می کنن که من ابدا نمی فهمم . من خیلی آروم و گوشه گیر نشستم و با کسی حرف نمی زنم و حتی اگر سوری خانوم نباشه روم نمیشه سر نوبتم برم روی صندلی. یه دفعه هم خنده ام می گیره و هم یه حس غریبی خاصی میاد تو وجودم. بامزه است که من که بی تعارف اصولا روابط اجتماعی بدی ندارم و استعداد خاصی توی دوست یابی در محیط پر از غریبه دارم این جوری اینقدر تنهام اینجا. همیشه عادت دارم تا با پرت ترین بچه ها هم یه سوژه واسه حرف زدن پیدا کنم،  ولی اینجا مطلقا یک شوت و نادان هستم ( دان بن مضارع دانستن  ) .  نه تنها نادان که فک کنم سوری خانوم و همکاراش کلا فک می کنن که این دختر سومی خانوم شمس چقد خجالتی و کم حرفه . بعد هم نه این که دیر به دیر میرم پیششون ، تصورشون اینه که این از این خجالتی خرخوناست که با محیط بیرون ارتباطی برقرار نمی کنن. این تصورشون که خوب تفاوت اصلی با شخص من داره برام خیلی هیجان انگیزه. کلا فضای آرایشگاه ، انزوام در این فضا، آروم بودنم ، نفهم بودنم و اینا تجربه ای است که همیشه برام جذابه. این که اونجا مهم نیست اصلا سواد داری یا نه .  حتی واسشون مهم نیست دیپلم داری یا نه . اصن تمام اون چیزی که تو مغز تو هست برای اونا هیچ اهمیتی نداره. تمام اولویت های تو در زندگی برای اونا ابدا مطرح نیست . همیشه به نظرم آرایشگاه نمونه ی خوبی از عوام بوده و هست. عوامی که حتی گاهی تو به قیافه شون به پوستشون ، به موهاشون حسودی ات میشه ، در حالی که حقیقتا بیرون از در آرایشگاه این چیزا برات هیچ اهمیتی نداره . عوامی که تو بین اون ها حتی حرف زدنت هم باید متفاوت باشه و باید توی هر جمله ات ده بار جان جان کنی و هزار بار قربون صدقه شون بری. عوامی که موقع بحث سیاسی، اجتماعی و فرهنگی فقط باید سرت رو بالا و پایین کنی و هرگونه تلاشی برای تفهیم ساده ترین مسائل بهشون میتونه تو رو بندازه تو هچل. عوامی که زندگی آروم و خوبی دارن که تنها دغدغه شون بالا و پایین شدن قیمت هاست . عوام ( بدون هیچ بار منفی) رو اینجا بهتر میشه درک کرد . عوامی که صبح پا میشن ، به خودشون میرسن، میرن سر کارشون ، با همکاراشون کلی فان دارن ، کلی کار می کنن و زحمت می کشن و شب بر می گردن خونه و احتمالا توی راه هم یه شلواری که چشمشون رو گرفته می خرن و  توی خونه در کانون گرم خانواده یه سریال از جم تی وی می بینن و یکم با شوهرشون به حساب کتابا رسیدگی می کنن و بعد هم میخوابن . اعتقادی هم به فضای مجازی و اینها ندارن و همین داستان تا همیشه.

آرایشگاه جای هیجان انگیزی است :)

نظرات  (۸)

همینی که سوسن گفت رو می‌خواستم بگم که اومدم دیدم گفته. دیگه تکرار نمی‌کنم. همونی که سوسن گفت :)
پاسخ:
سلام الهه و سوسن ! خوب چون یه نظر داشتین ، تو  همین به جفتتون جواب میدم :) من رفتم دوباره چک کردم و دیدم که دقیقا قید کردم که منظور از عوام یه چیز منفی نیست ! حتی منظورم از عوام اون چیزی که همیشه ازش برداشت میشه، یعنی توده ، نیست ! اصلن این عوامی که من به کار بردم یه سری موجودات احمق نیستن که با "ما" خیلی فرق دارن و اینا ! اولا که من تاکید میکنم که حرفام رو از محیطی که توشون توصیف رو انجام دادم جدا نکنید ! من درباره ی شخص یا اشخاص حقیقی حرف نزدم ، درباره آدم ها توی "آرایشگاه" گفتم ! یعنی ماهیت آدم ها بیرون اینجا خیلی میتونه فرق بکنه ! بعضا یکی از آرایشگرهای همین جا شاگرد سیمین غانم هستش، خیلی آدم باحالیه ، ولی تو این محیط فازش میشه اندی گوش دادن و اینا ! این درباره ی درون بخش آرایشگاه ! درباره ی اون تیکه که گفتم صبح پا میشن و میرن سر کار و اینا ! اینجا هم ابدا اینا رو لزوما از خودم و خانواده ام و دوستام و اینا جدا ندونستم ! من گفتم عوام رو در آرایشگاه بهتر درک می کنم ، این عوام هر کسی می تونه باشه  ،مادر من ، خود من ، دوست من !
هووم. خب ببین من منظورم این نبود که این آدما رو مثلا احمق فرض کردی یا جدا از خودت یا ... من فقط حرفم اینه که به این راحتی نمی‌شه یه سری ویژگی رو برشمرد و یه سری آدم رو گذاشت زیر گروه این ویژگی‌ها. حالا اسمش رو هرچی می‌خوایم بذاریم. تو الان یه گروه عوام تعریف کردی با یک سری ویژگی. من میگم نمیشه چنین کاری رو به راحتی انجام داد. بعد به نظرم متنت اصن این چیزایی که اینجا گفتی رو نمی‌رسونه. به نظرم توی متن خودت کاملا جدا هستی از آدم‌هایی که توصیف کردی. اصن طوری گفته نشده که خواننده احساس کنه خودت رو هم در بعضی جنبه‌ها عضوی از این گروه می‌دونی. به نظرم به جای دادن اسم عوام می‌تونستی بگی آدم‌هایی که من روز فلان در ساعت فلان در آرایشگاه فلان دیدم این ویژگی‌ها رو داشتن. اصن نمیشه این رو بسط داد به گروه بزرگ‌تر.
پاسخ:
خوب آخه آدم هایی نبودن که من در روز فلان و و در ساعت فلان دیدم ! یه عالمه آدم بودن که من در یک سال و در زمان های مختلف و در آرایشگاه دیدم ! ببین کلا من حرف شماها رو می فهمم ، و اصن می دونستم همچین ایراداتی می گیرین ! منم بودم می گرفتم ! همه (حتی خودم گاهی ) تا میگیم عوام سریع گارد میگیرن ! انگار میخوام فحش بدم ! انگار چیز بدی است ! یعنی ببین نمیدونم دقت کردی یا نه ! تو خودت دو تا حرف میگی ! 1- من دسته بندی کردم کلا ! 2- من خودم رو جدا دونستم ! خوب من کار دوم رو انجام دام  ،و در پاسخ قبلی هم توضیحش دادم و به قول تو حتی عنوان پست هم اینو میرسونه ! ولی کار اول پیش فرض ذهنی خود تو هستش ! من هیچ جا دست بندی نکردم ! اگر کردم بگو دسته دوم کو ؟
اسم مطلب هم «غریبی» است. که خودش به خوبی داره این رو میگه که من جدا هستم از این آدم‌ها. من بین این آدمها غریب هستم. نه؟
پاسخ:
آره خوب ! من غریبم ! ولی نه اینکه مثلا من بهترم ! یعنی خوب واقعا لایف استایلم با این آدما حداقل الان زمین تا آسمون فرق داره ! من شغل ندارم ، شوهر ندارم ، خرید خیلی نمی کنم ، به خودم و قیافه ام نمیرسم ، سریال ها و آهنگ هایی که می بینن و گوش میدن رو حداقل الان و این سن نمی بینم و گوش نمیدم ! ولی اصلا دور نمی بینیم روزی رو که اون جوری باشم ! شاید بعد از دوره لیسانس ! شاید بعد از ازدواج ! ولی الان خوب درکی ازشون ندارم ! این غریبگی رو جدی حس می کنم ! به نظرم از بین رفتن این غریبگی و وارد زندگی عوامانه شدن برای آدم های مختلف در سن های مختلف اتفاق می افته در نهایت !
راحله. متن با ارایشگاه شروع میشه، و همه ی اولش تاکید روی اینه که من با بقیه فرق داشتم. از لباسی که برای ارایشگاه رفتن انتخاب کردی تا مجله ای که داری میخونی تا اینکه اونا حتی نوبت رعایت کردن رو هم بلد نیستن. اینکه تو حرفاشونو ابدن نمی فهمی و تاپیکاشون در حد ارایشی بهداشتیه. و در نهایت، قسمته به اصطلاح نتیجه گیری اینه که عوام فلانن. عوام بیسارن. حرفی که توی (پاسخ به نظر) نوشتی یه حرف دیگست تقریبن. اینکه ادما توی محیطای مختلف نقش های متفاوتی رو میپذرین  چیزی نیست که قسمت اعظم متنت بهش میپردازه.
پاسخ:
:)))))))))))))))) سوسن شرمنده من نمیدونم چشام چرا آلبالو گیلاس چید ، فکر کردم اینو الهه نوشته ! آخه هم زمان دادین من نفهمیدم ! برای همین به خیال خودم یهویی به سه تا کامنت جواب دادم :)) در جواب الهه یا در واقع تو این رو گفتم : "همممم ایرادت به ساختار متن کاملا وارده :) اون قسمت نقش پذیری رو دوباره که خوندم اصلا حتی نگفتم :)) من حرفی ندارم"
خب ممکنه تو مثلا بعد از ازدواج اصن اینطوری نشی! یا ممکنه کلی از آدمها اصن هیچ وقت تو عمرشون اینطوری نشن. یعنی می‌خوام بگم اساسا نمیشه دسته بندی کرد که یه دسته‌ای هست به نام عوام که یه سری آدم زیر دسته‌اش هستن. بعد اساسا من میگم همین الانش هم همین آدمهایی که مثلا در ظاهر به نظرت توی این دسته هستن ممکنه اساسا شبیه هم نباشن. فقط تو مثلا سه تا چیز مشترک در یه زمان خیلی کوتاه دیدی که شبیه هم کردتشون.
حاجی دسته بندی کردی دیگه! خداییش! نمی‌گم همه‌ی آدمها رو مثلا به ۲ دسته تقسیم کردی. میگم که یه دسته تعریف کردی به نام عوام. یه دسته رو کشیدی بیرون. حالا به بقیه کاری نداشتی. از جمله‌ی «همیشه به نظرم آرایشگاه نمونه ی خوبی از عوام بوده و هست...» به بعد هم شروع کردی به گفتن ویژگی‌هاشون.
پاسخ:
همممم ایرادت به ساختار متن کاملا وارده :) اون قسمت نقش پذیری رو دوباره که خوندم اصلا حتی نگفتم :)) من حرفی ندارم ! ولی خوب دسته بندی رو بازم قبول ندارم ! مگر دسته ی عوام و دسته من :دی و راستش اعتقاد غلیظی دارم که همه به اون نقطه میرسن ! حتی شاید در خلوت خودشون ! به این نقطه که دیگه حوصله کتاب و فیلم جدی نداشته باشن ، که دیگه تاپیکاشون همونا که گفتم باشه ! البته اگر کسی به دنبال آرامش هستا ! اگر نه و یکی همین جور دنبال کار سیاسی باشه ، اصن نه وقت این چیزا رو داره و نه آرامش ! حالا سرش میتونم بحث کنیم !
به نظرم سرش بحث کنیم :)
یه همچین تقسیم بندی صریحی در مورد ادما، هم به نظرم درست نیست هم اصلن وجود نداره. یعنی دسته ی عوام خیلی مواقع. تاکید میکنم خیلی مواقع. توی توصیفات تو از عوام نمیگنجن. بله جانم...بنده یک هنرمند مردمی هستم!  :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی